eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 #ترجمه_صفحه73_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #ادامه_دارد... #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌹🍃 توصیف قشنگی سٺ در این عالم هستی تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم آواره نه! در حسرٺ دیـدار تـو بی شک ویـرانه ی ویـرانه ی ویـرانه تریـنم 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دین بین
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹 #شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃 #قسمت_پنجم : برخورد پدر و مادر شما هنگام شنیدن خبر شهادت شه
🕊❣🕊❣🕊❣🕊❣🕊❣🕊❣🕊❣ 🌹 🕊🌸🍃 *: خواهر شهید فوزیه شیردل از مصاحبت با خواهرش چه خاطراتی در ذهن دارد؟ خواهر شهید فوزیه شیردل: پرستارهای بیمارستان پاوه غیر از خواهر من بومی و اکثر پزشکان نیز فیلیپینی بودند. رئیس بیمارستان به نام دکتر عارفی فردی ضدانقلاب بود که بعدها به آمریکا فرار کرد و به دلیل اعتقادات خواهرم با او خصومت و دشمنی داشت. تنها هشت ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود ولی خواهرم با ارادتی که به امام داشت عکس ایشان را که در زیر درخت سیب نشسته‌اند را به دیوار اتاقش نصب کرده بود. با وجود هشدارهای دوستانش یک روز رئیس بیمارستان متوجه عکس شد و از فوزیه خواست که این عکس را بردارد اما فوزیه در جواب می‌گوید: «اینجا اتاق من است و دوست دارم که عکس امام بر دیوار اتاقم باشد، حاضر هستم بیست سال عمر خود را بدهم و یک تار مو از سر امام خمینی(ره) کم نشود.» رئیس بیمارستان به خاطر این موضوع یک ماه حقوق فوزیه را کسر کرد. خواهرم یک بار در ماه و هر دفعه به مدت یک شبانه روز به ما سر می‌زد و برای همه سوغات می‌آورد اما این بار که برگشت ناراحت و دست خالی بود. پدرم که دلیل ناراحتی او و خصومت رئیس بیمارستان را متوجه شد به او گفت که چون در شهر غریب است بیشتر مراقب خودت باش. چند روز به عید نوروز مانده بود. من با فوزیه به پاوه رفتم. یک شب فوزیه دیر به خانه سازمانی برگشت. من و دوستانش برای شام منتظر او بودیم تا اینکه ساعت 12 شب با یکی از نگهبانان بیمارستان رسید، چون بیمارستان تا منزل فاصله زیادی داشت. آماده شام خوردن شدیم و فوزیه هنوز لقمه اول را نخورده بود که همان نگهبان دوباره آمد و گفت پسربچه‌ای از روستای خانقاه مار گزیده شده و کسی در بیمارستان نیست و به فوزیه احتیاج دارند و او هم همان لحظه آماده شد و رفت. حدود ساعت چهار صبح بود که متوجه بازگشت فوزیه شدم که خیلی خسته و با همان روپوش سفید گوشه اتاق خوابید. فردا صبح من به همراه خواهرم به بیمارستان رفتم و پیرمرد محلی که پدر پسربچه بود جلوی بیمارستان منتظر فوزیه بود که از او تشکر کند. از آن به بعد پیرمرد و پسرش هر هفته به دیدار فوزیه می‌آمدند. ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🙁 . 👈از زبان مجید👉 . جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد... قلبم تند تند میزد... استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم. داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله -سلام..شما اینجا؟😦 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم 😊 واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 . . 👈از زبان مینا👉 . بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون... قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و... رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه.. از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست کا محسن بیاد بیرون و شر درست بشه.. اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟ -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم... -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا... -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین. . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟ . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟ -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟ -خب من قصدم خیره 😕 -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
•●❥ ﷽ ❥●•     می گویند:پروردگارا چرا نابینا محشورم کردی؟ من که بینا بودم!می فرماید: آنگونه که آیات من برای تو آمد و تو آنهارافراموش کردی،امروز نیزتو فراموش خواهی شد! آیات125و126سوره طه🌸🍃 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘✨ ﷽ ✨☘ { دعای قرآنی } 🌺 وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا 🌸ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ، ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﺑﻪ صدق ﻭﺍﺭﺩ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻪ صدق ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺮﻭﻳﻲ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ . {📖 الإسراء : ۸۰} 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
هدایت شده از دین بین
خلاصه ای از مینا دختر سرکشی که به پدرش ازدواج میکنه🚫 بعد از ازدواج مجدد همسرش بدون اطلاع خانوادش میگیره ♨️💯وقتی بر میگرده متوجه میشه که اون نبوده و...⁉️♨️ http://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689