eitaa logo
دین بین
14.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🙁 . بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.» . خدا میداند و شما نمیدانید😢 خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه صاحب داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ تنها نیستی... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی حواسش بهت است. صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم تصمیم گرفتم که اینقدر قوی بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم😔 که لیاقتم رو به مینا نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم قوی باش مجید زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕 -راستش...هیچی ولش کنین😞 -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔 -یعنی چی 😦😱مسابقه کنسل شد؟ -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود 😭😭 . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
💕 🙁 . -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود 😭😭 -راست میگید😧😧چرا اخه 😕چی شد یهویی 😧 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😕 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم بهتره بهش فکر نکنم... بهتره باز رویا نسازم... . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ قسمت اول رمان زیبای 😍💕 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_امام_مهربان_زمانم 🌷 مےنویسم زتو ڪہ داروندارم شدہ اے بےقرارت شدم و صبر و قرارم شدہ اے من ڪہ بےتاب توأم اےهمہ تاب وتبم تو همہ دلخوشے لیل ونہارم شده اے #اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#سبک_زندگی_شهدا🕊🌸🍃 #نماز_اول_وقت🌹🍃 ❣اللهم عجل لولیک الفرج❣ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🙁 . از زبان مینا... . چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت 😊 بعد از سالها فک میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام... فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چیکار میکنم و کجا میرم.. دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم... چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد.. نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... . محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود... همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه.. زندگی ای که سخت منتظرش بودم.. زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم... چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت... همونجوری که فکرش رو میکردم... اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد... به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم... ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن... . محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن... . حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم... تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود... به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟ -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟ -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم... -به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن -بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن😑 . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا