❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
قسمت اول رمان زیبای
#دست_پا_چلفتی😍💕
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_24
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
-اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه
-خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜
-شیوااااااا 😑😑😡
-مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...
-چی شده؟؟
-فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد
-میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم 😒
-مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه...
-اره..خب؟
-خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟
-خب که چی؟وایسم بزرگ بشه😒
-نه خله 😂😂😃به خانوادت بگو به مجید علاقه داری
-وااااااا....که چی بشه؟😒
-بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..
-خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم 😑
-برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن 😊😊
-واییی راست میگیا...اما گناه داره مجید😕نمیخوام دلبسته تر بشه 😞
-خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش ازونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه
فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتوگ مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...
.
مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم..
.
شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش...
قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟
به نفس عمیق کشیدم و گفتم:
بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم...
-اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا
-هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه 😞
-قربون اون حیا و خجالتت برم...
-مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟
-قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست...
-با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...
-خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟
-نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_25
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
تو اتاقم نشسته بودم و دعای توسل میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم:
-مامان؟ کاری داشتی؟
-مجید؟؟
-جانم مامانم؟
-یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم...😕
-چی شده مامان 😧😢
-آمادگیشو داری؟ 😞
-اره مامان بگو تا دلم بالا نیومده 😢
-الان خالت زنگ زد...
-خب...چی گفت؟؟😧
-خلاصه پسرم قسمت دست خداست
-وایییی...نههههه 😥😭😭
-باید همیشه راضی باشیم به رضای خدا
-نههههه مامان 😞😞
-گفتم آمادگی نداریا😐هل نکن حالا😊...عروس خانم هم دلش اینوره مثل اینکه ☺😆
-چی مامان؟چی شد؟ منکه نصف عمر شدم...😧
-خواستگاری فردا رو به خاطر شاخ شمشاد کنسل کردن...
-واییی خدا...راست میگی مامان؟😢خدایا شکرتتت😭😭
-ولی فعلا دلتو آب و صابون نزنیا...فعلا بچسب به درست تا یکم بزرگ تر بشی...خالت گفت با مینا هم زیاد صحبت نکنی ولی به نظرم کم محلی هم نکن بهش...بزار بفهمه ازدواجش باتو عاشقونست نه صرفا سنتی....
.
داشتم بال درمیاوردم...تو پوست خوندم نمیگنجیدم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت...
بهم ثابت شد که مینا هم دوستم داره...
اصلا مگه میشه اونهمه خاطره بچگی رو فراموش کرد و بهم علاقه نداشت
بهم ثابت شد که اون داداش گفتناش از سر محبته 😊😊
فهمیدم تا اینجا راه رو درست اومدم و باید همینطور ادامه بدم...
برای مینا پیام های مذهبی و در مورد شهدا میفرستادم و اونم باز با اینکه میگفت ممنون داداش ولی مطمئن بودن خوشش اومده...
دوست داشتم همون شوهری بشم که تو رویاهاش میخواد...
یه فرد مذهبی و با ایمان و مقید...
زندگیم شده مینا...
روزم مینا ...شبم مینا...
تو هر مهمونی مینا بود میرفتم و هرجا نبود نمیرفتم...
هرجا فکر میکردم شاید مینا منو ببینه خوشتیپ میکردم و هرجا نبود اصلا تیپ و قیافم برام مهم نبود...
تو دانشگاه به خودم اجازه نگاه کردن و حرف زدن به هیچ دختری رو نمیدادم چون این کار خیانت در حق مینا بود...
اون به خاطر من خواستگارشو رد کرد و حالا اگه من با دختری حرف بزنم که خلاف انسانیته...
اینو از این بابت میگم که چون تو دانشگاه دانشجوی زرنگی بودم و معمولا همه از من جزوه میگرفتم و توی یه طرح علمی هم شرکت کرده بودم که هم تیمیم دختری به نام زینب بود...
یعنی تو کل دانشجوهای ورودی رشتمون فقط من و زینب مذهبی بودیم...
و احساس میکردم به بهونه های مختلف میخواد باها حرف بزنه
نه جرات اینو داشتم که بهش بگم باهام صحبت نکنه و نه میخواستم باهاش حرف بزنم...
به خاطر همین از اون کار انصراف دادم و یکی از دوستام جایگزینم شد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄