eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ❤❤ .✍ قلبم برای تو.... -سهیل...سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. -ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟! -ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه حسن تو نظرت چیه؟؟ -من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام -سهیل بیا بریم دیگه سه تایی خوش میگذره ها -نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام...از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما -باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید...فک کنم بدونم کجاست. -باشه...بریم . -سلام -سلام العلیکم...بفرمایین -علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟! -الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ -خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید میخواستیم بپرسیم کی میپرین؟! -ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ -اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید -فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! -افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ -اگه عمری باقی بمونه ان شا الله هفته بعد -خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟! -شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. -باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی -پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. -یاعلی...خدا نگهدار . -علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! -اومده بودن راهیان ثبت نام کنن -اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم -به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن -لا اله الا الله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه -مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ -اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست..باید از دکترم اجازه بگیرم -خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر باهم بریم اگه اجازه داد کتبا بنویسه که مامانت قبول کنه. -باشه...خدا کنه قبول کنه ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ یک هفته بعد سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟ اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم .-باشه...اینم به خاطر شما... . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود . . . -حاجی اینا آبروی اردوی مارو میبرن... -خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم -خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.به من ربطی نداره... -ان شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... . چند روز اول اردو گذشت و ماهم صحبت شیطنت هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم... روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم.. چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود...چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ 🔮از زبان مریم... . سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم... خیلی استرس داشتم... در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم. بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئولای اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه . -دخترم قرصاتو یادت نره ها -باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم ..زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه. -باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم -امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا... . با زهرا همون اولای اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم... بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه... . مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه -چرا حالا شبیه من -هم خشکه هم عبوسه هم یه جا نشسته هیچی نمیگه -حالا ما شدیم خشک و عبوس دیگه -از قبل هم بودین خانمم -ااااا...اینجوریاست -حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ تره تر بشی مثل نون خامه ای -برو برا ع.. کلاس بزار -خخخخ . -زهرا اونجا رو نگاه کن -چیو؟! -اتوبوس بغلی -ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست...خب چیه مگه؟؟ -خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول -آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک در میارن -فک کنم حالشون خوش نیست -قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه -عیبه پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر روتر میشن -باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم 🚨پی نوشت: چند نفر از دوستان پرسیده بودن که داستان ایا واقعیه یا نه که خواستم بگم داستان کاملا ساخته ذهنه... ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه.. از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت تانک های وسط میدون دوکوهه حسینیه حاج همت... ساختمونهای دوکوهه... همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم... حس میکردم تو خوابم... یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید... کم کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: -مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... -باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم... -باشه...یه عکسه دیگه همش -زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ -باز چی شده؟؟ -اون سه تا پسرا که شکلک در میاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن..ولش کن عکسو...بریم بعد نماز میگیریم... -بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه -نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی... -باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم 🔮از زبان سهیل یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! -فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها در حال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ... . آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! -با مایی اخوی ؟! -بله -اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی -لااله الا الله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میزنن... -چشم حاج آقا . -ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما -باشه..بریم... -آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک -نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟ -نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری . -بچه ها؟! -جان داش سهیل؟؟ -اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... -ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم -تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن -رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ 🔮از زبان مریم روز دوم وارد فکه شدیم از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم... محل پر کشیدن شهید آوینی... خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم... همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم... خیلی حس خوبی بود.. رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه.... راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه... خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو... فکه ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه رو خاک ها نشستیم... راوی شروع کرد به حرف زدن: بچه ها اینجا فکست. همونجایی که... . . 🔮از زبان سهیل شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...تا نصف شب با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم... -برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده... پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم -بخوابین که نماز خواب نمونین -نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا -منظورم نماز صبحه -مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟! -لا اله الا الله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین شبتون بخیر -شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن . صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد.. . -بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه -بعد از ظهر هم برنامه داریم -خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن...حالا یه بیابونو نریم... -برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن. -خدا شفاشون بده -خدا هممونو شفا بده ان شا الله . رسیدیم به فکه... جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن... -بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟ -نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید. -خا...باشه. . اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن -خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. -حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن . -خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیر مرده... -بشینیم؟؟ -نه بابا شلوارامون خاکی میشه... راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه. . -سهیل:چه کنیم بچه ها؟! -من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیریم -باشه ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ از زبان مریم بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت.. هم حس و حالش هم منظرش... هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم -و بعضیا هم چه بی شخصیتن صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! -کیا هستن ؟! -همون سه نفر دیگه من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه -به اینا غبطه نمیخوری؟! -چرا . . 🔮از زبان سهیل روز دوم اردو شروع شد بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه . حسن: داش سهیل داریم میریم معدن طلاها وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون -اشکال نداره با بیل میکنیم -سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟! -حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟ -فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره -شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم -راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن -عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟! وحید: اون که دیوونست...ولش کن -اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! -فک کنم فرداش گم کنن مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!نه اون دیروزی چادرش براق تر بود -خلاصه عالمی دارن برا خودشونا . سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم -حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا -حسن:بدو بریم . -سلام اخوی حاجی -سلام برادر -حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا -الان میدم به شما هم...بفرمایین -این چیه؟؟آرد نخودچیه؟😟بخوریمش؟! -خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک -این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. -برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید. . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ . به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم . -حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ -سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟ -سهیل : نمیدونم چجوری بگم اصن ولش -حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی -هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! -اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... -وحید: خا بابا...تعریف کن -من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن -حسن:چی میگفتن؟؟ -عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری -حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل -وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! -سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها . در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه...بدویید . تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد عرق سردی رو پیشونیم نشست با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه یه صحرا پر از خاک تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی . پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی شکسته بود . رو کردم به بچه ها و گفتم: امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی . راوی داشت صحبت میکرد اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن. این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ . راوی داشت صحبت میکرد بچه ها اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... . یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد... -وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ -بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم -خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه -گفتم ولم کنین -خا باشه...بی جنبه -شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن.. من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد . نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت... میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ . اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود ...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... -داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! -ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو -خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده -وحید -خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟! -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟! -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد.. حس عجیبی بود... با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد... یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد . دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی . اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... -بچه ها داش سهیلمون متحول شده -شایدم متاهل شده . 🔮از زبان مریم : . روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار. وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن... اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود . زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم شهید گمنام سلاام خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن... خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ . تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم -چی شده مریم؟! -ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست -خب بگو شاید بتونم کاری کنم -اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن -خب؟! -یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم -خب حالا حرف حسابش چی بود؟! -نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو -میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! -نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا.. 🔮از زبان سهیل بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه.... به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم.... از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... . خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون... حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه... . چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم... یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده... . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم یه گوشه از حساط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم . . تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم... . . انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... سلام... سلام اخوی...بفرمایین؟! اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... -آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ -ممنونم... -خب کاری داشتید؟! -نمیدونم چجوری بگم من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم -ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. . -باشه باشه حتما... . نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... . داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن... خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز... دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... . بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم... به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم... همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن.. یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که... راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... . یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم... آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم . سلام... سلام..بفرمایین... -ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم.. . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄