eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) دوباره همراهش زنگ خورد. گوشی را نگاه کرد و گفت: - مامانه! دستش را گذاشت روی بوق و جواب داد: - الو؟ ... صدات نمیاد ...چی؟ ... ترافیکه ... گیر کردیم ... آره. شما شام بخورید ... باشه ... سعی می کنم وقتی تمام شد رو به سعید گفت: - ما هم باید شام بخوریم و گاز داد... ساعت22 بود که رسید خانه. صدای خداحافظی می آمد. خوشحال از نقشه اش، دستی به سر و صورتش کشید و با قیافه ای حق به جانب و ناراحتی ساختگی دوان دوان از پله های ایوان بالا رفت. - سلام ... سلام ... وای مثل اینکه دیر رسیدم. شرمنده مگه این ترافیک میذاره آدم زندگی کنه. نمی دونستم می آید. کاش مامان زودتر خبر داده بودن نیلوفر که عصبانیت از چهره اش می بارید دلخور گفت: - اگر خبر داشتی هم نمی اومدی شروین که این دلخوری را با دنیا عوض نمی کرد گفت: - اختیار دارید، این چه حرفیه دختر خاله؟ شما خبر می دادید، می دیدید چه کار می کردم - واقعاً؟ حالا دارم بهت خبر می دم. فردا شب یه جشنه. بچه ها می خوان نامزد منو ببینن. اومده بودم که دعوتت کنم شروین مثل کسی که اژدهای هفت سر دیده باشد نفسش بند آمد. سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد. خودش را جمع کرد و گفت: - فردا شب؟ با نامزد؟ فردا قرار دارم! نیلوفر با تعجب پرسید: - قرار؟ - باره با استادم. باید حتماً برم وگرنه بهم نمره نمیده. خیلی واجبه. - بذار یه وقت دیگه - نمیشه - یعنی استادت از نامزدت مهم تره؟ شروین نگاه عصبانی مادرش را دید. دیگر خراب کرده بود: سعی می کنم. ببینم می تونم راضیش کنم یا نه - خب استادت رو هم بیار. البته اگه استادی هست - من دروغ نگفتم - حالا می بینیم نیلوفر خداحافظی کرد و رفت. شروین ماند و دردسر جدید. نگاه مادرش خیلی واضح بود! ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) فصل نهم سعید نشست. - بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟ - آره، چه جورم. اگه داری یه ترافیک برا امشب جور کن. گفتم این چرا تنها اومده بود. خدای شانسم - چرا تلگرافی می حرفی؟ - امشب جشنه. اومده بود منو دعوت کنه - یه جنتلمن وسط یه گله لیدی! چه شود! - لیدی؟ یه مشت عوضی رو جمع کرده که پز منو بده. افتخار نامزدی ایشون هم نصیبم شد سعید داد زد - وا ووو. چه هیجان انگیز! شروین زیر لب غر غر کرد: - چه احمقانه! در همین حین شاهرخ را دید. یکدفعه مثل برق گرفته ها بلند شد و جیغ خفیفی کشید. - وای نه! سعید هم از جا پرید. - چی شد؟ چیزی گزیدت؟ شروین که زانوهایش شل شده بود نشست. سعید هم مجبور شد بنشیند. - معلومه چته؟ - حالا اونو چه کار کنم؟ - میشه مختصات بیشتری بدی؟ - دیشب برای اینکه خلاص بشم گفتم با استاد قرار دارم. اونم گفت اگه راست می گی بیارش - با این راه حل هات. خب بگو نیومد - دیشب مامانم یک ساعت سر و صدا کرد. بو برده بود قضیه ترافیک ساختگی بوده. اگر نبرمش دخلم اومده - به خاطر یه دروغ؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) - کاری به دروغ نداره. هرکس بر خلاف میلش حرکت کنه دودمانش رو به باد می ده و من این کار رو کردم. فرقی هم نمی کنه کی باشه. کاش یه کارد بر می داشت آدمو خلاص می کرد. با فریادهاش آدمو زجرکش می کنه - تو که با این استاده ایاقی، بهش بگو، شاید اومد ... بالاخره این همه مسئله حل کردی باید یه جایی به درت بخوره مدتی به سعید خیره ماند. سعید ابرویش را بالا برد. - ترافیک خوبیه؟ * از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد. - شاهرخ؟ شاهرخ؟ شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت: - توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملأ عام - می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟ - نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت: - ازت انتظار نداشتم - چی رو؟ - که اینجور برخورد کنی - با کی؟ شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت: - یادت نمیاد؟ به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست: - 20 سوالیه؟ - راجع به دیروز صحبت می کنم - دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن! ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌹🍃 (م.مشکات) - جشن؟ - یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای - اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟ - همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن - این همه رفیق داری. مثلا ًهمین سعید - آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه - مطمئنی؟ - اَه! چقدر گیر میدی! من حال می کنم تو رو ببرم. سعید تکراری شده شاهرخ در قفسه کتاب هایش را بست. پشت میزش نشست، دست هایش را روی میز گذاشت و در هم گره کرد. - ترجیح می دم حقیقت رو بدونم شروین مدتی در چشم های شاهرخ خیره ماند. بعد ابروهایش را بالا گرفت و گفت: - خیلی تابلو بود؟ شاهرخ لبخند زد. ! - تقریباً شروین سری تکان داد و زیر لب گفت: - خیلی خب. راستشو می گم بعد در حالی که با هیجان حرف می زد تا خودش را بی گناه جلوه دهد گفت: - باور کن تقصیر من نبود. از عمد این کار رو نکردم. فقط خواستم از شر اون جشن لعنتی خلاص بشم. همین - حالا قسمت اصلی رو بگو! شروین نفسش را بیرون داد و درحالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد ادامه داد: - ازم خواستن برم جشن. منم گفتم با استادم قرار دارم. یعنی تو. اونام گفتن اگه راست می گی استادت رو هم بیار. حالا من مجبورم تو رو ببرم تا زنده بمونم شاهرخ دست چپش را زیر چانه اش گذاشت. - این همه ماجراست؟ - اوهوم ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ کمی سرش را کج کرد. - واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟ شروین کلافه جواب داد: - اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد: - آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟ دست راستش را کوبید روی دسته صندلی: - لعنتی و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت. - نمی خوام - بگیر سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان را گرفت. - اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟ - نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد. - می آی؟ شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت. - هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه آدم رو داره شروین خوشحال شد. - ساعت 6 میام دنبالت * چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود. - علیک سلام. بیا تو - مگه آماده نیستی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃 دوستان بعداز ظهر هم پارت داریم🌹 تعجیل در فرج مولا صلوات🌸🍃
🌹🍃 (م.مشکات) نمازم رو بخونم و بریم - آره بخون. خونه ما قبله نداره! - تو برو تو الان میام رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت: - من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد. - تموم شد؟ - عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ... از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است. شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد: - تویی شروین؟ بیا تو و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد: - بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت: - استقبال گرمی منتظرته از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش. - بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت: - تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟ - ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی. بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی که در شاهرخ جلب ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت: - خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت: - نمی دونستم نامزد داری - منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله شاهرخ خندید. - بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید - چرا؟ - اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون کوفتشون میشه لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت: - شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا - من؟ من دیگه چرا بیام؟ یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت: - برای اینکه تو هم نامزد منی شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت: - راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه - آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت: - کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯