- دچار!
. روز ششم است روز آقازاده امام حسن... روز قاسمبنالحسن ..💔 .
بعد از علی اکبر همه بچه ها قد میکشیدن
تا امام حسین نگاهشون کنه..
هی میدیدن قاسم روی پاش بلند میشه
تا عمو نگاهش کنه ...💔
- دچار!
بعد از علی اکبر همه بچه ها قد میکشیدن تا امام حسین نگاهشون کنه.. هی میدیدن قاسم روی پاش بلند میشه
قدم زنان اومد تو خیمه موادب گفت :
سلام عمو
مقتل مینویسه
اباعبدالله قاسم رو در آغوش گرفت و فرمودند :
چقدر شبیه حسن شدی قاسمم...
گفت : عمو جان میزارین برم جونمو فداتون کنم ..
اباعبدالله نگاهی بهش انداخت و گفت : تو دیگه برو ...
قاسم برگشت تو خیمه ..
مادرش دید رنگ به روی این بچه نیست ..
گفت : چیشده مادر ؟
آقازاده هی میزد روی پاش میگفت :
کاش بابام بود ...
- دچار!
قاسم برگشت تو خیمه .. مادرش دید رنگ به روی این بچه نیست .. گفت : چیشده مادر ؟ آقازاده هی میزد روی پا
ای مادر قربونت بره بگو چیشده ؟
گفت : مادر عمو اذن میدانم نمیده
خون من که از خون علی اکبر رنگین تر نیست ...
همه رفتن
- دچار!
ای مادر قربونت بره بگو چیشده ؟ گفت : مادر عمو اذن میدانم نمیده خون من که از خون علی اکبر رنگین تر نی
نجمه خاتون یاد وصیت امام حسن افتاد که گفته بودند : هر وقت دیدی قاسم بیتابه
حالش خوب نیست اینو بده به بچم ...
- دچار!
نجمه خاتون یاد وصیت امام حسن افتاد که گفته بودند : هر وقت دیدی قاسم بیتابه حالش خوب نیست اینو بده به
وصیت نامه رو از مادر گرفت
و به سمت خیمه امام حسین راه افتاد ..
رسید به خیمه گفت : عمو جان اینو مادرم داده ..
- دچار!
وصیت نامه رو از مادر گرفت و به سمت خیمه امام حسین راه افتاد .. رسید به خیمه گفت : عمو جان اینو مادر
ابا عبدالله کاغذ رو باز کرد ...
دیدن آقا این کاغذ و به چشماشون میشکن...😭💔
- دچار!
ابا عبدالله کاغذ رو باز کرد ... دیدن آقا این کاغذ و به چشماشون میشکن...😭💔
یه وقت دیدن نیزه رو زد
تو خاک و سر روی نیزه گذاشتن..
کاش بودی حسن ببینی
برادرت و غریب گیر آوردن....💔
- دچار!
یه وقت دیدن نیزه رو زد تو خاک و سر روی نیزه گذاشتن.. کاش بودی حسن ببینی برادرت و غریب گیر آوردن...
وقتی اذن میدان و گرفت
وارد خیمه مادرش شد و گفت :
مادر جان!
عمو فرمودند برو 💔