📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هفتم ✨
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.😊☝️
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😇😍
برای گرفتن عکس📸 به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.👀💓منم فقط نگاهش میکردم.🙈
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.😠😍☝️
لبخند زد...☺️قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.😅☺️
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.😎
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟😢
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟😢
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.😢☺️
وسط عکاسی بودیم که اذان✨ شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟😉
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!😁
-غر نزن دیگه.بیا بخون.☺️
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...☺️
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.😍👌
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.😍😍
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هشتم ✨
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم... ☺️👌
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.😍
-هر جایی؟!!😅
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟😍🌴
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟😍😳
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
😍🌴🕌😍
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... 😭🙏😭نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭👀به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉
فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................😭😓😭
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.😣😭
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍 صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟😊
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.☺️
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟😊
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟😅
-چند سالی هست.😊
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟😅
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!😳
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!😧😳
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.☺️
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و نهم ✨
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم.😊👌
دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.☺️رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم.😋
بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم...
خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود.😍🏹
منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد.☺️
مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.⛑چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم...
سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.👌حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،😅میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد.😍😋
وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون...😆😋
اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.😇گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم.☺️
با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد.💓😢
وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی☕️ یا شربت🍺 میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم.😍
هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم.😣😭دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک
میکرد.... 😍😅
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم....
وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه.☺️😅
همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود....😣
خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.😞💔
هرجوری بود دو ماه گذشت...
یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.😣برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم.☺️😞
یک ماه دیگه هم به سختی گذشت...
یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر.☺️👶🏻👶🏻
اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم.😍😢
وقتی بهش گفتم خدا دو تا #رحمت بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. 😍☺️
سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت....
وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت:
_تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام.
گفتم:
_چیزی شده؟😟
-نه.از همکارام هستن.😊
داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد:
_خانم موحد.😔
برگشتم.آقای میانسالی بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
فکری به حالِ
از بد ؛ بدترم کن !
فکری برای عآشقِ
دورازحرمکن ... (:
#صبحتون_امام_حسینی🦋
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
#تلنگر 🙄
#تقواۍمجازۍ••🌐••
↫خواهرم🧕
↺پس حیایت چہ شد؟⁉️
↫تا دیروز تا اورا میدیدي🎭سرت را پایین مےانداختے و نگاه نمیکردي👀🖐🏾
↺حال ڪہ بہ پے وےات آمده🚶♂💬
❀شده برادر و عزیز جانت😏{💚}
💢بہ کجا͜͡ چنین شتابان؟!!!
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
.💔
.
.
اونجا ک آ سید رضا نریمانی میگه:
"دلم ی جوریه ولی پُر از صبوریه.."
#اندراحوالاتِیڪسردرگمـ..
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
#تلنگــر 🖐🏻🍃
°| اگر میخواے گُناه و
مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ
با وضــو باش،
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاڪ نَگـہ مےداره
و جُلوے مَعصیٺ
رو مے گیره...! |°
#شهیدعباسعلیکبیری↜🌙💕
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
●•|#شهیدانھ|•●
#حـاجمحمــودکــریمی؛
شخصی آمد و از من درخواست کرد
که با #زنانبدحجابی که در روضــــھ ها
شرکت میکنند برخورد کنم!
حاجقاســــم هم آنجا نشستھ بود؛
گفت:حـاجقاسم شما یک چیزی بگویید
#حــاجقاســم گفت:↯
مگر اینجا خانھ ی شماست؟
خانھ ی شما آمدند برخــورد کن!
درِ خانھ ی #مادرشــان آمدھ اند....!
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صدم ✨
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️
اون آقا منتظر حرف من بود...
از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.😥😐
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....
داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟😠
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠
-چشم آقای خوش اخلاق.😊
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.😠
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...😔
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.😠😒
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم😠☝️
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.😒
وحید گفت:
_نمیرم.😠
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟🤔
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه😔
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟😥
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.👌
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.😡
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜
-گوشام دراز شد.😬😍
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗
خنده ای کرد و گفت:....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و یکم ✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄
-آها!! داداش خوب!!😁
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉
-باشه.خودت خواستی.😎
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.😴
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴
میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!😁
-بیداری؟!!😳
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!☹️
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌
-کی گفتم؟!!😳
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش🕕 بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم..... 😁
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و دوم ✨
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش😂
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅
محمد هم از حرفم خندید.😁
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.☺️✨
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم😍
-سلام آقای پدر☺️
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍
خنده ش گرفت.😁
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌
بلند خندید.😂دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃
دوباره بلند خندید.😂گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅
-چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍
-چشم قربان☺️✋
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ😍
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم😊
-سلام وحیدجان.خوبی؟😥
-خوبم.خداروشکر.☺️
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟😨
-تهران هستم.😊
-بیمارستانی؟!!!😨😳
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.😅
-خوبی؟😥
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊
-زخمی شدی؟!!😨
با خنده گفت:
_یه کم.☺️
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..😒
-میخوام ببینمت،الان.😥
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.😊
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم😔
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟😒
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.😔
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام😍
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.😥
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و سوم ✨
_سلام عزیزم 😥
_هدیه هات کجان؟😍
-تو ماشین.پیش مامان.😒
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁
-چی شدی؟😧😥
-میبینی که..خوبم.😎
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟😕
-همسر آقای موحد هستم.😊
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟😐
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟😟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟😥😒
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.😫😁
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😌
-خیلی هم دلم میخواد.😍
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.👌
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒
-نه.😍
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم🙁
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒
-کی بهت گفته؟😳
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..😥😢
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه...
ادامه دارد...
🌷🌷🌷💓💓🌷🌷🌷
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهارم ✨
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.😊💞
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️
وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟😏
گفتم:
_من چیزی ندیدم.😊
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..😣😭
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟😒😢
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.😏😈
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌
تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.😎💖
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و پنجم✨
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊
دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم #فکر کردم. #هیچ_دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟
پس یا #نقشه ای در کاره یا شاید این #شرایط_ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️
داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم.
👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
👤_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
👤_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 #چادر👑 سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳
جدی نگاهش کردم.😠گفت:
_زودتر.🙄😐
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم #نتونه.👌
دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به #ظاهر آروم و خونسرد باشم.😏
وقتی #چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.😐
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
👤_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟😠
شهرام گفت:
👤_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.
شهرام عصبانی شد...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و ششم (بخش اول)✨
شهرام عصبانی شد.تا خواست چیزی بگه بهار به من گفت:
👤_بشین رو صندلی.😡
نشستم.شهرام بلند شد،طناب دستش بود. میخواست منو به صندلی ببنده.تا متوجه شدم، محکم بهش گفتم:
_به من نزدیک نشو.😠✋
دیگه عصبی شده بود.اسلحه شو نشان داد و گفت:
_انگار حواست نیست ها.😡
با قاطعیت بهش گفتم:
_اگه بمیرم هم نمیذارم دستت به من
بخوره.😠☝️
با تمسخر خندید و داشت میومد سمتم.بلند شدم که از خودم دفاع کنم.بهار گفت:
_کافیه.😵😠
فاطمه سادات رو به شهرام داد و طناب رو ازش گرفت.به من گفت:
_بشین.😠
همونجوری که با عصبانیت به شهرام نگاه میکردم نشستم.😠اونم عصبی شده بود.بهار از پشت دستهامو بست.شهرام چهار متری من ایستاده بود و با اخم به من نگاه میکرد.منم همونجوری نگاهش میکردم.باید قاطع رفتار میکردم.اونقدر عصبی بودم که اصلا به قیافه ش دقت نمیکردم.فقط میخواستم به من نزدیک نشه.بهار بهش گفت:
_برو بشین.ما برای چیز دیگه ای اینجا هستیم.
شهرام همونجوری که خیره نگاهم میکرد رفت نشست.بهار تلفن ☎️خونه رو برداشت و اومد سمت من.گفت:
_خیلی معمولی به شوهرت میگی بیاد خونه.😠
بالبخند و خونسردی گفتم:
_شوهرمن؟!!چرا خودت بهش نمیگی؟😏
لبخندی زد و گفت:
_به اونم میرسیم.😏
از حفظ شماره وحید رو گرفت.گذاشت روی بلندگو و تلفن رو گرفت نزدیک صورت من.
دو تا بوق خورد که وحید گفت:
_به به،عزیز دلم،سلام😍
به بهار نگاه میکردم.لبخندمو جمع کردم و گفتم:
_سلام.😐
-خوبی؟😍
-خوبم.خداروشکر.😥
-هدیه هات خوبن؟☺️
به بچه ها نگاه کردم.بغل اونا آروم بودن.گفتم:
_خوبن.شما خوبی؟😐
-الان که صداتو میشنوم عالی ام.😇😍
با مکث گفت:
_خانومم دارم میام خونه،چیزی لازم داری بخرم؟
انتظار نداشتم بگه میخواد بیاد...
نمیخواستم بیاد،یعنی نمیخواستم بدون آمادگی بیاد.😥ترسم بیشتر شد.فکر کنم از چهره م مشخص بود.
به بهار نگاه کردم.اشاره کرد بگو نه.با مکث گفتم:
_نه،ممنون.😥
وحید گفت:
_زهرای من.دلم خیلی برات تنگ شده.کاش میتونستم پرواز کنم تا زودتر از این ترافیک راحت بشم و بیام پیشت.
ساکت بودم...
نمیدونستم چی بگم که بهش بفهمونم اینجا چه خبره.بهار اشاره کرد که یه چیزی بگو.گفتم:
_منم همینطور...آقاسید منتظرتیم😥
من فقط پیش مردهای غریبه بهش میگفتم آقاسید.👌
بهار از اینکه در برابر این همه احساسات وحید بهش گفتم آقاسید پوزخند زد. وحید با تعجب گفت:
_زهرا!! قرارمون یادت رفت؟!🙁
از اینکه متوجه شد آقاسید گفتنم غیرعادی بوده ولی متوجه منظور من نشد،خیلی ناراحت شدم.گفتم:
_نه،یادم نرفته.😥
وحید گفت:
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
.•°♡°•.📝📚.•°♡°•.
#حرفخودمونی^_^
مومنبایدزرنگباشه❗️
زرنگباشیم👀
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم🎁
یهجانمازکوچیک🍃
یهتسبیح📿
یهکتاب📘
ازاینجورچیزاییکهباهاشونکارخیر✨
میشهکردکنارشهدیهبدیم😁
اینجوری😎
تاهروقتکهبااونجانماز☔️
نمازبخونه🤲🏻
بااونتسبیحذکربگه📿
ازاونکتاببخونهواستفادهکنه📘
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنه♥️
برایماهمخیرحسابمیشه🌱
پسزرنگباشیم✌️🏼
♡بـأ شُـہَـدا ټـأ خُـدا♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
#فیالنهایه...📩
مقاومتهایروزانہاتدربرابر#گناه...
شبهنگام...
لبخندِدلبرانہۍمولاجانمھدی«عج»را
درپےدارد! :)...;🎈✨
میارزید، نہ..!؟😄😉
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
✍🏻 #استاد_پناهیان 👳🏻♂️🌱
استاد پناهیان میگفت:
اهداف انسان در زندگی🍃
معمولا متعددن و
سطح های مختلف دارن✨
بالاترین وآخرین هدف
باید چیز باشه که انسان
بتونه عاشقش بشه وآتشی
در انسان بپاکنه که
گرماش همه سردی هاو
دل مردگیها روبسوزونه ..
بالاترین وآخرین هدفانسان
چیزی بهجز تقرب بهخدا
نمیتونه باشهونیست...❤️
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
طُ
نزدیکترینی،
مطمئنم :)
این منم که رگ گردن رو پیدا نمی کنم... 🙃💔
#خداجونم
#دلِ_شکسته
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
♡@dochar_m ♡
⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰