eitaa logo
- دچار!
10.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
ღــگرانه🍓♥️ ••📻🌿• دیدۍ یہ وقتایے از همہ خستہ میشے ناراحتے....... حالــټ گـࢪفتھ .....🕸🖇 اینجوࢪ موقع ها خدا میگہ لَا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَناَ✨♥️ غمگین مباشید قطعا خدا باشماست:)) آدم بدجور دلش آرومـ میشہ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
بہ‌ڪے‌بگم‌دق‌ڪࢪدم😭 آهاێ‌خۅشے‌زندگیم...🌺 فقط‌تۅمۅندۍ‌ۅاسہ‌مݩ🌷 ازاۅݩ‌ࢪۅزاێ‌بچگیم...👼 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
بہ‌ڪے‌بگم‌دق‌ڪࢪدم😭 آهاێ‌خۅشے‌زندگیم...🌺 فقط‌تۅمۅندۍ‌ۅاسہ‌مݩ🌷 ازاۅݩ‌ࢪۅزاێ‌بچگیم...👼 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
و آقایی که تنها خاطره‌اش‌ از دوران کودکی کوچه‌ای تنگ با مردانی وحشی است... ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
🙂 همه مےگویند: میان عده اے با ڪلاس امل بودن🌱جرأتــ مےخواهد…😕  اما من مےگویم: میان عده اے حرمتـ شڪن🔇 حرمتـ نگه داشتن🤞🏻شجاعتـ استـ🤩. شیر زن! به خودتــ ببال😌🕊 بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے😏 لیــــاقتـ داشتے😇ڪه مدافع چــادر مـ💚ـادر باشے… 🤲🏻 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
لذت شیطان از گناه بسیجی.mp3
2.15M
لذت شیطان از گناه بسیجی! ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
- دچار!
یافاطمه الزهرا ✅جزء۱:ثبت شد🌹 ✅جزء۲:ثبت شد🌹 ✅جزء۳:ثبت شد🌹 ✅جزء۴: ثبت شد🌹 ✅جزء۵: ثبت شد🌹 ✅جزء۶: ثبت شد
سلام رفقا 🌹 ۸جزء بیشتر نمونده همت کنید که با همدیگه این ختمو به اتمام برسونیم❤️ حالا اگه بنا به دلایلی نتونستید یه جزء کامل بردارید میتونید نیم جزء بردارید😊🌸
تیڪہ‌ڪݪامِش‌ایݩ‌بۅدڪہ «خُدابزࢪگہ‌میࢪسۅنہ.»❤️ یہ‌نیساݩ‌داشت‌ڪہ‌بااۅݩ‌ ࢪۅزیشۅ دࢪمیاۅࢪد.🚙 پُشت‌دخݪ‌ناݩ‌بࢪبࢪۍ‌هم‌میࢪفت تااگہ‌مُستَمَندۍࢪۅمیشناسہ‌ناݩ مجانے‌بہش‌بده.🍔 ازبچہ‌هاێ‌جنۅب‌شہࢪۍ‌ݪۅطے مسݪڪےبۅدڪہ‌دست‌خیࢪش‌ زبۅنزده.👌 زࢪنگ‌بۅدۅدࢪآمدخۅبےداشت. غیࢪِنیساݩ‌یڪ‌زانتیاهم‌بࢪا سۅاࢪۍخۅدش‌داشت.🚘 عجیب‌دست‌ۅدݪبازبۅدۅاگہ مُستَمَندۍࢪۅمیدیدهࢪچۍ داشت‌بہش‌میبخشید.💵 فڪࢪنمیڪࢪدشایدیہ‌ساعت بعدخۅدش‌بہش‌نیازپیداڪنہ. گاهۍیہ‌ࢪۅزڪݪےبانیسانش‌ڪاࢪ میڪࢪداماࢪۅزبعدپۅݪ‌بنزینشۅ ازمݩ‌میگࢪفت!😳 تہ‌تۅۍڪاࢪشۅدࢪمیاۅࢪدێ میفہمیدێ‌ڪݪ‌پۅݪۅبخشیده.🙄 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
💥 اخَوی...! اخَوی به گوشی...؟! ما که اومَدیم تویِ این میدون وَلی به بَچه‌هایِ جَنگِ‌نَرم بِگو: هَمه‌جوره حَواسِمون هَست به هَر کلمه که می‌نِویسند.📲. بِگو اینو یادِشون باشه: شُهدا شاهِدن و ناظِر ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
🌸🍃 🖤 یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ با خنده می‌گفت : «ڪمتر بگو»😅 طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... ♥️🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و یکم ✨ مامان و بابا به وحید نگاه کردن... منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏 _وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام.. وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم: _ببریدش دیگه.😣😥 به مامان گفتم: _دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒 به وحید گفتم: _پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏 بابا رفت بیرون.گفتم: _بابا،وحید هم ببرین...😥 مامان اومد نزدیک.آروم گفت: _زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒 با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم: _مریض شده؟!!😧 مامان گفت: _از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒 بیماری خودم یادم رفت... سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست. دوباره به وحید نگاه کردم. -وحیدم.....وحیدجانم😒😥 سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم: _چی شده؟😥 سرشو انداخت پایین.گفت: _اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓 بلند شد بره بیرون.گفتم: _خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊 یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم: _شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️ لبخند زدم و گفتم: _وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍 وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت: _اجازه هست بیام پیشت؟😁 از حرفش خنده م گرفت.گفتم: _از دادهای من میترسی؟😅 خندید و گفت: _آره،خیلی.😅 جدی گفتم: _مریض میشی.😐 بالبخند گفت: _بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️ اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _وحیدجان،چی شده؟😥 بابغض گفت:.. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰ ♡@dochar_m ♡ ⊱❥••♡❃•🖤•❃♡••❥⊰