eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
°•💛•°🐣°• ⁉⚠ ‌قرار‌نبودوقتی‌گرفتارشدی‌از‌نمازت‌بزنی ! قرارنبودتاتقی‌به‌توقی‌خورد‌دور‌ِخدا‌واهل‌بیتو خط‌بکشی‌بری‌یه‌گوشه‌زانوی‌غم‌بغل‌بگیری فکر‌کنی‌به‌ته‌ِخط‌رسیدی !! آدمِ‌نا‌امید‌فقط‌برای‌خودش‌تنهایی‌میخره .. اصلاًمیدونی‌آدم‌ِناامید‌جاش‌وسطِ‌دل‌ِشیطونه؟! اگه‌بدونی‌خدا‌چقدر‌دلش‌واست تنگ‌شده‌از‌خجالت‌آب‌میشی💔 رفیق برگرد !! (:🔅 ➣|🍭 @dochar_m
کانال دوممونم حمایت کنید دیگه👇🏻🙂 🌦 @ni_yaz
°•🧡•°🍂°• 🌱 " طبيب‌خودتان‌باشيد. " بهترين‌كسى‌ڪھ‌میتواندبيماریهاۍروحی راتشخيص‌دهد،خودمان‌هستيم . روۍكاغذبنويسيد حسد ، بخل ، بدخواهى ، تنبلى ، بدبینی و ... يكى‌يكى اينهارا رفع‌ڪنید . " ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•💙•°🦋°• هرزگی‌ 😣روشنفکری نیست !!!! قابل توجه کسانی که میگن بی حجابی😔 و بی بند و باری😖 روشنفکریه😮!!!!؟؟؟ ☝️☝️☝️☝️ 👌 ➣|🍭 @dochar_m
هدایت شده از - دچار!
ࢪفقا... یکۍ از اعضاۍ کاناݪ جزء خوانی داشتن الان چندتا جزء مونده کہ خونده نشده یاࢪۍ کنید این چندتام تموم شہ✋🏻🙂 هࢪکسۍ کہ میتونہ بخونه بیاد پۍ وۍ @ayee_h ♧ 6 ♧ 7 ✅ ♧ 8 ✅ ♧ 9 ♧ 10 ♧ 11 ♧ 12 ♧ 13 ♧ 14
هم‌اکنون‌محفل‌مجازۍ‌مونو‌ازدست‌ندید⇩👌🏼🌸' https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
ازدست‌ندید‌بافضاۍِ‌رسانھِ‌اۍ‌آشنا‌بشید⇧ راحت‌فریب‌نخورید✋🏿 . .
°•💚•°🌴°• اگر نمی توانید پرواز کنید پس بدوید🏃‍♂️ اگر نمی توانید بدوید پس راه بروید🚶‍♂️ اگر نمی توانید پیاده روی کنید بخزید🏊‍♀️ و اگر نمی توانید بخزید هر کاری انجام دهید تا به جلو حرکت کنید💪 ➣|🍭 @dochar_m
°•💛•°🐣°• خواهرمن...! مگہ‌قرارنشدچادرکہ‌سرمیکنین واسہ‌این‌باشہ‌کہ ‌زینتاتونو✨ازنامحرم‌بپوشونید؟!🧐 پس‌فݪسفہ‌این‌عکسا📸 باچادراےپرزر‌وبرق😑 وسہ‌کیݪوآرایش‌‌چیہ...؟! وقتےنتونین‌میݪ‌دیده‌شدنو‌کنترݪ‌کنین باپوشیہ‌هم‌خودنمایےمیکنین...!😑 ...؟!🚶🏾‍♂ ....؟! ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 با ویلچرش طرف آشپزخونه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم،کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما،ودودستی کتاب روطرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم، اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه ام می کنه. انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود. بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد. ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم. ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت.