بہ یاد آنانڪہ
هـرگز فرود نیامدند
تا نامِ ایران
بر فراز آسمانهـا جاودان بماند...
نوزدهم بهمن یاد شهـدای تیزپرواز و روز نیروی هوایی گرامی باد.
به یادِ شهیدان
#عباس_بابایے
#عباس_دوران
#احمد_کشورے
#روزبہ_ناظریان
#علے_اڪبرشیرودی
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
#کف_خیابون_4 بعد از جلسه و مختصر پذیرایی که کردن، تک به تک رفتیم دراتاق تقسیم... من نفر شیشم یا هفت
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_5
همینجوری که داشتم باخودم فکر میکردم و اوضاع اون لحظه برام خیلی عادی به نظر نمیرسید، قطار شهری اومد و سوار شدیم. جمعیت زیادی پیاده و سوار شدند. من هم مواظب کیف و ساکم بودم و هم مواظب اسلحه ام. رفتم و یه گوشه ایستادم. فاصله من و اطرافیانم حدودا 30 سانت بود. خیلی کار خطرناکی بود. گاهی به صورت خیلی نامحسوس، با آرنجم به اسلحه ام اشاره میکردم ببینم هست یا نه؟ اما باید طبیعی برخورد میکردم که نظر کسی جلب نشه.
چون مسیر طولانی بود، چندین بار قطار شهری ایستاد و جمعیت را پر و خالی کرد. تا اینکه سر و کله یه خانم مانتویی و نه چندان محجب پیدا شد... با ته آرایش و یه کیف معمولی... رو به من کرد و گفت: «سلام آقا! شبتون بخیر! ببخشید شما این آدرس را بلدید؟»
من یه نگاه به کاغذش انداختم... دیدم نوشته: «باسلام. 233 هستم. به کوروکی زیر دقت کنید تا آدرس منزل شماره دو تهران پارس را خوب یاد بگیرید. ضمنا پاتوق من از دو ایستگاه بالاتر تا سه ایستگاه پایین تره. برای ارتباط با من، کافیه حدود 15 دقیقه قبلش با ستاد ارتباط بگیرید.»
کوروکی را حفظ کردم وکاغذشو دادم بهش و گفتم: ببخشید! من فقط خیابونش را بلدم. بهتره از کسی دیگه بپرسید.
233 هم لبخند زد و تشکر کرد و رفت.
خب! با این برخورد، خیلی چیزا اومد دستم. مثلا اینکه در پرونده مرحله اول، جامعه آماری ما مردم هستند و لذا باید کاملا مردمی رفت و آمد بشه تا رودست نخوریم... و یا اینکه فهمیدم مترو نقش تعیین کننده ای در نقل و انتقال ما داره و باید تمام چاله چوله هاش را خوب یاد بگیرم تا به وقت نیاز، مشکلی پیش نیاد... و همچنین فهمیدم که منم شماره دارم و باید همین امشب شماره ام را دریافت کنم... و ماموران موازی من هم دارن کارای خودشون را پیش میبرند و ممکنه حتی هدف همدیگه قرار بگیریم... و ده ها نکته دیگه...
پیاده شدم و رفتم به طرف خونه... شاید حدودا بیست دقیقه پیاده روی کردم. تقریبا به خونه نزدیک شده بودم که ایستادم. با خودم فکر کردم که هنوز تا ساعت 11 چند دقیقه وقت دارم. پس بهتره خیلی عادی، کوچه های اطراف خونه را هم رصد کنم تا بدونم دقیقا کجا قراره زندگی کنم.
حدود یک ربع، به صورت پیاده و چشمی، تا شعاع 500 متری منزل مورد نظر رصد کردم و تونستم یه نقشه نسبتا واضح از کوروکی های اطراف را توی ذهنم بسپارم. جای خوبی بود. چون دو تا مسیر تخلیه (مسیری که میشه در مواقع خطر، با امنیت بیشتری تردد و مکان را تخلیه کرد) و دو تا مسیر ورودی و یه درب پشتی داشت.
زنگ زدم و وارد خونه شدم. خودمو معرفی کردم و کارای اولیه مربوط به تحویل پرونده را انجام دادم. حدودا 10 الی 12 نفر در خونه بودند که دو سه نفرشون اصلا حرف نمیزدند و بعدش فهمیدم که ایرانی نیستند و برای دوره پیک بدو (دوره آموزش بدو برون مرزی برای سنین 20 الی 25 سال) به تهران اومده بودند. بچه های خوبی بودند. خیلی صمیمی و خودمونی. هر کدوممون واسه ماموریت خاصی دور هم جمع شده بودیم و کسی از کسی نمیپرسید ماموریت تو چیه و جیکار میخوای بکنی؟
فرم شناسایی (شناسنامه اصلی) پرونده را تحویل گرفتم. نوشته بود حدودا 124 صفحه ... با تمام اسکن ها و عکس ها و نوشته های مامور قبلی و ...
مامور قبلی این پرونده یکی از بچه های استان سمنان بوده که حدودا دو ماه روی این پرونده کار کرده بوده که در جریان یه پرونده دیگه در خارج از کشور شهید میشه و حتی نمیتونند جنازه اش را برگردونند. خدا رحمتش کنه. معلوم بود خیلی آدم دقیق و مشتی بوده و دو ماه شبانه روز کار کرده بوده که شده این 124 صفحه! اسمش یادمه. اسم سازمانیش «شاهرودی» بود... شهید شاهرودی!
وقتی داشتم کارای تفهیم اصلی را انجام میدادم، خانمم زنگ زد و دو دقیقه باهاش حرف زدم. معلوم بود هنوز دلخوره. و از همه بیشتر، دلخورتر شده بود که چرا از ظهر واسش زنگ نزده بودم؟! گفتم گرفتار بودم و نمیتونستم و از این حرفها...
اما مدام چشمم به ساعت بود... داشت میشد 11 و 50 دقیقه... اومدم کفشمو در بیارم و راحت تر بشینم روی تخت که یه چیزی به ذهنم اومد... چون احتمال میدادم ساعت 12 خبرای بشه، با همون کیف و ساک و... رفتم دسشویی! ترجیح دادم توی دسشویی باشم و خیلی در دید نباشم تا بهتر ببینم قراره چه اتفاقی بیفته؟!
ساعت همینجوری داشت دقیقه به دقیقه به دقیه میگذشت... تا ساعت به 11 و 58 دقیقه رسید، ناگهان برقها قطع شد! من فقط شنیدم که سر و صدای زیادی پیچید... میدونستم که نباید از دسشویی بیام بیرون... معمولا وقتی حمله یا مانور باشه و ببینند که اکثرا در محوطه مکان مورد نظر هستند، امن ترین مکان دسشویی هست! البته نه چندان امن! چون ممکنه اونا هم مثل من فکر کرده باشن و بریزن رو سرت... مثل همین صحنه ای که واسه من اتفاق افتاد ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
#کف_خیابون_6
فهمیدم مانور دارند... اما نمیدونستم چقدر جدی هستند! ... به خاطر همین، تا یه نفر با لگد در دسشویی را باز کرد، با سر رفتم توی شکمش و انداختمش زمین... هیکلی بود... به خاطر همین توی راهروی کوچیک و اصولا هر جای تنگ و ترش، ابتکار عمل از آدمای هیکلی برداشته میشه و برگ برنده دست کسانی هست که هیکلشون کوچیکتر باشه...
فهمیدم که از عمد اینو انداختند جلو تا آموزشش بدن... منم حسابی آموزشش دادم... با هم گلاویز نباید میشدیم... چون زیر دست و پای چنین آدمی در چنین جایی رفتن، خودکشیه... من فقط تونستم بچسبونمش به دیوار و با سر زانوم بزنم توی شکمش... اونم بی جنبه! ته قنداق تفنگش را نثار صورتم کرد... اگر حتی یک ثانیه بیشتر معطل کرده بودم، الان زیر تیغ جراحی فک صورتم بودم...
فورا جاخالی دادم و از زیر دستاش، رفتم پشت سرش... رفتن به پشت سر یه آدم هیکلی در جای تنگ، مثل اینه که داری آخرین شانست را امتحان میکنی... یا باید بکشیش یا باید بیهوشش کنی! ... خب از بچه های خودمون بود... نباید میمرد... هرچند کلا اجازه قتل مستقیم نداشتم... اما فقط ترجیح دادم بیهوشش کنم تا از شرش خلاص بشم... زدم توی گودی گردنش و بیهوشش کردم...
وقتی کارم با اون تموم شد، خیلی آروم رفتم بالا... پله پله که قدم برمیداشتم احساس کردم خیلی ساکته... فقط دو احتمال داشت... یا دارن همه منو میبینند یا منتظرن برم بالا و کلکلم را بکنند!
من فقط یه کار کردم... روی یکی از همون پله ها نشستم! آره فقط نشستم و منتظر موندم ببینم چی میبشه؟! چون نمیدونستم بالا چه خبره؟ پایین که اون بابا بیهوش بود و تا به هوش بیاد و به خودش بیاد و اسمش یادش بیاد و اینا... حداقل نیم ساعتی طول میکشه... پس فقط باید مینشستم و ببینم این سیرک کی میخواد تموم بشه؟
سه چهار دقیقه گذشت... یه صدایی اومد که گفت: «سلام آقا! خسته نباشید! بفرمایید بالا! مانور تموم شد.»
اما من تکون نخوردم!
بازم اون صدا گفت: «بفرمایید جناب! مانور تموم شد! جلسه داره شروع میشه. بفرمایید لطفا!»
بازم تکون نخوردم و همینجوری که آروم آروم بند کفشم را باز میکردم، آماده و بی حرکت نشستم و به طرف صدا نگاه میکردم! آخه دربارم چی فکر میکردن که داشتن به این تابلویی امتحانم میکردن؟!
یاد برنامه حیات وحش بخیر! میگفت قورباغه یه صفتی داره که وقتی میخواد جهش کنه، خودشو اول جمع میکنه... به طرف بالا به صورت ناگهانی خیز برمیداره... تمام وزنش را به طرف هدفش پرتاب میکنه... پاهاش آویزون... به طرف جلو جهش میکنه و مکانش را تغییر میده...
فقط همینو بگم که وقتی دیدند من خودمو آفتابی نمیکنم، مثل عقاب، سه نفرشون پریدند جلوی من و با تفنگ پینت بال به طرفم شلیک کردند! من فقط فرصت کردم بدون هیچ مقدمه ای خودمو و تمام وزنمو و حیثیت و شرافت کاریم و کلا هر چی داشتم و نداشتم... مثل همون قورباغه ای که ذکر خیرش بود، به طرف دیوار رو به روی میله های راه پله پرتاب کنم تا مورد اصابت شلیک پینت بال قرار نگیرم و بدنمو کبود نکنند!
وقتی به خودم اومدم، خودمو مثل اعلامیه روی دیوار دیدم که سینه و شکمم را محکم چسبونده بودم به دیوار... برگشتم و پشت سرم نگاه کردم... سه رنگ قرمز و زرد و سیاه با شدت و شتاب زیاد به جایی که نشسته بودم پاشیده شده بود! آخه از این فاصله نزدیک، کسی اینجوری با پینت بال به طرف هم شلیک نمیکنن! اینا دیگه کی بودن؟! این پرتاب کردن خودمو و نگاه کردن پشت سرم، شاید پنج شش ثانیه هم نشد... فرصت توقف و در اعماق فکر فرو رفتن و این حرفا نبود...
من فقط دلم میخواست تا خاتمه مانور اعلام نشده، یه حالی ازشون بگیرم... فورا دو تا کفشمو که بندش را باز کرده بودم و آماده و دم دستم بود آوردم بیرون... کفشام نیم پوتین بود... نیم پوتیم هم قرصه و هم نسبتا سنگین... مثل فنر برگشتم سر جام... دقیقا رو به روشون... تا میخواستن به خودشون بیان... تمام زورمو توی دستام جمع کردم... دیگه فرصت نشونه گیری و ذکر و ورد نبود... جوری با شدت و سرعت، دو تا نیم پوتینم را به طرف صورتشون پرتاب کردم که دوتاشون نقش بر زمین شدند و سومی هم که ترسیده بود، فورا پناه گرفت...
سوت اعلام پایان مانور زده شد... بیایید با هم مرور کنیم... مانوری با کمتر از 15 دقیقه... یکی بی هوش توی دسشویی خوابیده... دو تا صورت کبود توی حال افتادن... یه نفر هم مثلا پناه گرفته اما مشخصه خیلی ترسیده... حالا بقیه بچه های ما کجان؟!
بگذریم... اگه بخوام بگم طولانی میشه... اما اونا چندان درگیر نشده بودند و پس از پایان مانور، یکی از پشت مبل پیداش شد... یکی از توی فریزر... یکی از روی سقف کاذب پرید پایین... یکی دو نفر هم بالای درخت کاج کنار ساختمون ما وسط کوچه و...
فقط میتونستم بگم: «خیره ان شاءالله... پرونده ای که نکوست، از مانورش پیداست!»
ادامه دارد....
🔹تعداد وعده غذا
🔹برای تداوم سلامتی در طول روز
چند وعده غذا مصرف کنیم؟
🔹بهترین روش جهت تداوم سلامتی دو وعده ای شدن میباشد.
🔹 کلینی از شخصی به نام علی بن صلت نقل می کند که عرض میکند به سوی امام صادق (ع) از زیادی درد خود و اینکه همیشه سیر هستم و غذایم هضم نمی شود (معده ام کار نمی کند) شکایت نمودم.
🔹 امام (ع) در پاسخ فرمودند:
🔹 صبحانه و شام بخور و میان این دو چیزی نخور زیرا در این کار (خوردن میان دو وعده) بدن فاسد می شود. آیا نشنیدی خداوند تبارک و تعالی (درقرآن) می فرماید: برای آنها روزی مقدر شده است، صبح و شب
🔹https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سالروز آغاز عملیات گسترده ی #والفجر_۸ با رمز مبارک #یا_فاطمه_الزهرا (س) گرامی باد
▪️نام عملیات: والفجر ۸
▪️زمان عملیات: ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ تا ۱۳۶۵/۲/۹
▪️مکان عملیات: جبهه جنوب
▪️موقعیت: جنوب آبادان
▪️رمز عملیات: بسماللهالرحمنالرحیم لاحول و لاقوه الا باللهالعلیالعظیم و قاتلوهم حتی لا تكون فتنه، یا فاطمه الزهرا(س)، یا فاطمهالزهرا(س)، یا فاطمهالزهرا(س)
▪️فرماندهی: سپاه
▪️استعداد نیروهای درگیر:
▫️ایران: ۱۴۰ گردان پیاده و ۱۶ گردان توپخانه
▫️عراق: ۲۴۱ گردان پیاده، زرهی، مکانیزه، کماندویی و گارد
▪️اهداف عملیات: قطع ید دشمن از دریا و تأمین امنیت راههای دریایی خلیجفارس و دور کردن آتش دشمن از شهرهای مرزی جمهوری اسلامی ایران، تسخیر پایگاههای موشکی و تأسیسات مخابراتی رژیم صهیونیستی بغداد، قطع شریان صدور نفت از طریق اسکلههای الامیه و البکر
عبور از عرض اروندرود یکی از آن شاهکارهای نظامی در
تاریخ جنگها بهشمار میرود.
سرانجام ساعت ۲۲:۱۰ تاریخ ۲۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ از سوی قرارگاه خاتمالانبیاء (ص) با رمز « #یا_فاطمه_الزهرا_س » دستور شروع عملیات صادر میشود
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #صلوات مخصوص حضرت فاطمه زهرا (س)
السلام علیک یا فاطمة الزهزا
التماس دعا
#فاطمیه
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
⚘﷽⚘
📎دلنوشته...✍
« #جای_خالی_یاس »
فاطمه جان، سنگها بر سوگ تو ندبه میخوانند؛
در ودیوار خون گریه میکنند ، در غروبی که شاخه ات را شکسته بودند.😔
امشب...
جای پای دوست،در خانه شیرخدا خالی است و ترنم مهربانی، بی حدیث حضور او، خاموش است....😭
علی(ع) شبانه یاس میکارد...
شبانه، داغ دلش را به خاک میگوید...
شبانه سر در چاه ، حدیثِ غربت و مظلومیت فاطمه(س)را فریاد میزند...
شبانه آستین در دهان اشک خون می ریزد...
اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان می آید....😭
بغض حسن(ع) با حسین(ع)میگیرد و جای خالیِ مادر به خانه میپیچد...
زینب سجاده پهن کرده و چادر نماز مادر به سر،هق هق کنان نگاهش گاهی به باباست و گاهی به حسن(ع)...😭
یاد وصیت های مادر که می افتد حسین را به آغوش میگیرد ....😭
ام کلثوم زانوی غم به بغل گرفته و خیره به مسمار در،مانده...😭
ای وای خانه مولا چقدر خالی شد
جای خالی یاس را میشود همه جایش احساس کرد...
کجاست فاطمه امشب؟
کجاست بانوی نور؟
😭😭😭
#فاطمه_امشب_مهمان_رسول_خداست
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
─┅═ঊঈঊঈ═┅─
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سرباز رهبریم !
مجذوب رهبریم ...
مدیون انقلاب
مدیون رهبریم !
هستیمون
با جونُ و دل
تسلیم انقلاب !✌️
🇮🇷در آرزوی شهادت🇮🇷
#وعده ما ۲۲ بهمن ماه ✌️🇮🇷
🇮🇷🆔 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei