eitaa logo
جوانان انقلابی
146 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانان انقلابی
#کف_خیابون_18 خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شد
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود... ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جوانان انقلابی
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 #کف_خیابون 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و ج
20 مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!» افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و... افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟ مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...» رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم... پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟» مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...» پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟» مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟» پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟» مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !» پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...» مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟» یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟» پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!» مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!» پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!» داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبردن...؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
👆👆👆👆
عزیزان! نادانسته‌ها را جز با تجربه‌ی خود یا گوش سپردن به تجربه‌ی دیگران نمی‌توان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزموده‌ایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیده‌ایم و شما خواهید دید. دهه‌های آینده دهه‌های شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنا فداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربه‌ها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزه‌ای قوی، تحریف و دروغ‌پردازی درباره‌ی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال می‌کنند و از پول و همه‌ی ابزارها برای آن بهره می‌گیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیاده‌نظامش نمی‌توان شنید. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
مراسم استقبال از پیکر مطهر شهید مدافع وطن سرگرد جابر بیرانوند امشب در منزل شهید برگزار شد. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
✨﷽✨ ✍یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟ ✅عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند! جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت. عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟! جوان جواب داد: هيچ!؛ فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خوار و خفيف شوم. عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خوار و خفیف شود بیم دارد. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
با عرض سلام و خداقوت خدمت عزیزان کانال😍😍❤️ در رابطه با مسابقه تاریخ به یکشنبه ولادت با سعادت حضرت محمد تقی (ع) موکول میگردد. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ❌دوستان این فرصت داده شده تا دوستانی که تازه به کانال پیوستند در چالش شرکت کنند فقط نکته قابل بیان خادم کانال از طریق برنامه ای تصاویری که بیشترین دعوت کننده را به کانال داشته باشند به عنوان تصویر برتر انتخاب می فرماید تصویری که تعداد سین بالایی داشته باشد اما هیچ عضوی در کانال ورود پیدا نکند حساب نمی شود❌❌ دوستان لطفا با توجه مطالعه شود ☝️
یعنی‌؛ عباس داشته باشی و بگویی: «از حسین چه خبر!؟» https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ “ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ” ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ! ﻣﻦ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﻭست خوبم😊 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💕نکات کلیدی در تربیت کودکان💕 💥تکنیک های تربیت کودک شاد - چگونه می توانیم به نیمه پر لیوان نگاه کنیم؟ 📌به فرزندان خود یاد بدهید در هر موقعیت مثبت باشند. شاید پرسیدن این سوال از نوجوانان مناسب نباشد اما کودکان از این سوال خوششان می آید. می توانید مثال درست کردن شربت لیمو از لیموترش را برای آن ها بزنید و بگویید مشکلات و ناراحتی ها مثل لیمو ترش می مانند و شما می توانید از آن ها شریت شیرین درست کنید. حالا می توانی برای من یک شریت شیرین درست کنی؟ 📌از کدام قسمت آن می توانیم بیشتر یاد بگیریم؟ در هر موقعیتی، در هر برنامه تلویزیونی، کتاب یا مسافرت چیزی برای یاد گرفتن وجود دارد. افراد شاد، کنجکاو و دائماً در حال یادگیری هستند. می توانید با پرسیدن این سوال آن ها را به فرزندان شاد و کنجکاو تبدیل کنید. چه برنامه ای برای آخر هفته داری؟ 📌تحقیقات نشان داده که انتظار تجربه های خوب، بیشتر از خود تجربه به ما شادی می دهد. سعی کنید عادت انتظار اتفاق های خوب هر چند کوچک را در فرزندان خود پرورش دهید. کودکی که تمام هفته به خاطر بستنی که قرار است آخر هفته در خانه درست شود هیجان زده است، کودک شادی خواهد شد. 📌ما چه کار می توانیم کنیم تا کسی را شاد کنیم؟ با فرزند خود به عیادت یک بیمار بروید یا با او در یک کار خیرخواهانه شرکت کنید، این کار باعث می شود او به کارهایی که انجام داده افتخار کند. تحقیقات نشان داده است که بخشیدن باعث ترشح اندروفین در مغز می شود و حال خوبی در فرد ایجاد می کند. فرزندان به این حالت عادت می کنند و می خواهند این حال خوب را دوباره دریابند. سخاوتمندی و بخشش را به زندگی روزمره فرزندان خود اضافه کنید. وقتی با هم بیرون از خانه هستید سعی کنید چیز کوچکی برای دیگران بخرید. برای دیگران نقاشی بکشید. مردم ازخرید برای دیگران بیشتر از خریدن برای خود، خوشحال می شوند و روابط بهتری با دیگران ایجاد می کنند. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
. درد دلی با دوستان . مگر نمیگفتند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران؟؟؟ مگر انتقاد نمیکردند وقتی خودمان نیازمندیم پس چرا پولهایمان را صرف امنیت سوریه و عراق می کنید؟؟ مگر نمی گفتند مدافعین حرم بخاطر پول به جنگ داعش میروند؟ مگر دفاع از حرمهای معصومین (ع) را مدام بر سر ما نمیکوبیدند که یا ایهاالناس بیایید این پولها را در کشورمان هزینه کنید و اینقدر به فکر دیگر کشورها نباشید. مگر مدام انتقاد نمیکردند؟ انتقاد پشت انتقاد .... نفرت پشت نفرت... همینها که دم از ایران و ایرانی میزدند حالا چه شده که در برابر شهادت عده ای #پاسدار_وطن خفه شده و صدایی از آنها بلند نمیشود؟ این جماعت همیشه طلبکار را چه شده که دربرابر ظلمی که به این هموطنان ما و خانواده هایشان شده صدایی از آنها به گوش نمی رسد ؟ چرا کسی این جنایت را محکوم نمی کند؟ چرا کسی دلش به حال این کودکان بی پدر نمی سوزد؟ چرا این جماعت در برابر این جنایت هولناک سکوت اختیار کرده اند؟ مگر نه این است که آرامش خود را مدیون همین پاسداران هستند؟ مگر نه این است که اگر این #مدافعان_وطن نبودند اکنون نوامیسشان یا در فرودگاه در حال فرار به کشورهای دیگر بودند و یا با سلفی ها و جنودالشیطان روزگار می گذراندند؟ پس چرا چیزی نمی گویند؟ چرا کسی پاسدار خون این شهدای عزیز نیست؟ از سنگ صدا بر می آید اما از اینها خیر... . اینها که مدافع ایران بودند چرا کسانی که سنگ ایران را به سینه می زنند نسبت به ظلمی که به این خانواده ها شده پیامی ،تسلیتی، حرفی، حدیثی ، بیان نکردند؟ . #من_یک_پاسدارم ✅ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei