امروز اومدم با
زنگ اول: رمان
زنگ دوم:اسلایم
زنگ سوم: کاردستی
زنگ چهارم:زنگ استیکر
زنگ پنجم: خنده
زنگ ششم:چالش
ممنون که همرهمونید❤️
ت و از آنجا رفت. بیشتر وقت ها پیش او بود. حالا دیگر مشکل من بیشتر شده بود. بعضی وقت ها هم باید به آنجا می رفتم آیلاز زن خوبی بود و با من مهربان بود، ولی با این حال، همه جا، حتی خانه او احساس بیگانگی و تنهایی می کردم. به هر کدام از این خانه ها که می رفتم.، فکر می کردم تنها فرد زیادی کم هستم. خیلی از شی ها به یاد مادربزرگم اسم می ریختم و در حسرت آن بودم که چقدر زود ترکم کرد و رفت.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفدهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفدهم
روزها و هفته ها هم می گذشت. زمستان ها، آن راه طولانی و گلی برایم خیلی سخت بود. صبح ها هوا تارک که بود بیدار می شدم.با مادربزرگم نمازم را می خواندم و به راه می افتادم. گاهی شب ها موقع نماز مدت ها باخدا راز و نیاز می کردم. از او خواستم مادربزرگم را از من نگیرد. نمی دانم اگر او نبود چه کار باید می کردم.
دوسال به مدرسه رفتم.سال سوم بود که قرار شد پدرم روزی پنج ریال به من پول توجیبی بدهد. می دیدم که وضع زندگی مادرم اصلا خوب نیست. خیلی فقیر بودند. مادرم حالا دوتا بچه داشت و آقا اسماعیل در آمد زیادی نداشت. به همین خاطر پول تو جیبی ام را اصلا خرج نمی کردم و برای بچه های مادرم شیرینی و شکلات و چیز های دیگر می خریدم. هروقت به آنجا می رفتم، بچه ها با ذوق و شوق یه طرفم می دویدند. هیچ وقت دست خالی نمی رفتم و آن ها هم این را نمی دانستند. با اینکه دام می خواست من هم مثل بچه های دیگر برای خودم تنقلات بخرم و بخورم، ولی از این کاری که می کردم خیلی راضی بودم. از شادی آن ها خوشحال می شدم.
صبح ها مادربزرگم بی خال بود و بعد از نماز دراز می کشید. ولی به من سفارش می کرد که حتما لقمه ای با خودم بردارم و ببرم. معمولا دیرم می شد و چیزی با خودم نمی بردم. دوام را هم نمی خواستم خرج کنم و برای همین رنگ های تفریح خیلی احساس ضعف می کردم. خیلی پشیمان می شدم که چرا ویری با خودم نیاوردم. یکی از همان روز ها که واقعا احساس ضعف می کردم، توی صف چشم هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، خودم را پر جایی غیر از خانه مادربزرگ دیدم. فهمیدم خانم مدیر، نشانی حجره پدرم را داشت و به تو اطلاع دادند. ام هم آمد و مرا به خانه خودش برد. زن بزرگ پدرم و دخترش با لای سرم نشسته بودن و توی دهانم آب قند می ریختم. وقتی دیدند حالم بهتر شده، زن پدرم پرسید:«چی شده رعنا؟ چرا یکه غش کردی افتادی؟ »
گفتم:«تقصیر خودمه. مادرجون هر روز بهم میگه یک چیزی با خودم ببرم، ولی تنبلی می کنم. »
بعد از ظهر، مادربزرگم به آنجا آمد. بیچاره وقتی دید به خانه برنگشتم، خیلی دلواپس شده بود به مدرسه رفته بود، ولی مدرسه تعطیل شده و کسی آنجا نبود. با پرس و جوی زیاد منزل دوستم را پیدا کرد و فهمید که مرا به منزل پدرم برده اند و به آنجا آمد. مدتی نشست و خواست مرا با خودش ببرد که زن پدرم گفت:«خیلی ضعیف و بی حاله. بزار چند روزی بمونه. اینجا راهش به مدرسه نزدیک تره. »
مادربزرم با دلخوری قبول کرد و رفت. من هم آن قدر بی حال بودم که چیزی نگفتم و ماندم. خانه پدرم خیلی شلوغ و پر سر صدا بود. همیشه مهمان داشت و رفت و آمد بود. سیمین خانم، دو پسر و یه دختر داشت. همه بزرگ بودند. دو دختر و یک پسرش ازدواج کرده و رفته بودند. چند روزی آنجا ماندم و بعد هم از زن پدرم اجازه گرفتم و دوباره به خانه مادربزرگم برگشتم.او با دیدنم لبخندی زد و گفت:«به به، رعنای خودم. خوب شد اومدی ننه. نمی تونی چقدر تنها بودم. »
من هم او را بغل مردم و بوسیدم. در آنجا از هرجای دیگری راحت تر بودم. دوهفته گذشت. مدتی بود مادربزرگم از درد قفسه سینه چاک دیت چپ رنج می برد. دیدم که مادربزرگم شیر آب رابست. شیلنگ را روی حیاط انداخت و آمد روی پله ها نشست. کمی بعد صدایم زد:«رعنا... رعنا جان، بیت شونه و دستمو بمال. نمی دونم چرا یکهویی اینقدر درد گرفته. »
به طرف حیاط رفتم و شروع کردم به ماساژ دادن شانه ها و دست مادربزرگم. رنگش خیلی پریده بود.ناگهان آن کوتاهی گفت و همان جا پراز کشید. دیگر حرفی نزد. فریاد زدم:«مادرجون.مادرجون... »
ولی مادربزرگم همونمام ساکن و رنگ پریده بود. دوباره او را صدا زدم. تمامش دادم. وحشت زده با صدای بلندی یکسره صدایش می زدم. از سر و صدا و فریاد های من، همسایه ها به خانمان آمدند. فهمیدم مادربزرگم برای همیشه ترکم کرده است. کسی که واقعا دوستش داشتم و حامی واقعی ام بود،از این دنیا رفته و تنهایم گذاشته است.بعد فوت مادربزرگم چند روزی آمد و آنجا ماند. بعد سوم مادربزرگم از او پرسیدم:«مامان، حالا من باید چی کار کنم. کجا باشم. »
مادرم گفت:«یکم خونه بابات باش و یکم خونه ما. خدابزرگه، می گربه. این قدر قصه نخور. »
گفتم:«اینطوری که خیلی سخته. وسایلمو چی کار کنم؟ کتاب هامو باید همیشه این طوف اون طرف ببرم. »
گفت:«اصلا هم سخت نیست. مدتی گه بگذره، عادت می کنی. »
بعد از هفتم مادربزرگم، من از آنجا رفتم. یکی دو روز پیش مادرم ماندم و سپس به منزل پدرم رفتم. چند روزی که آنجا ماندم، دلم برای مادرم تنگ شد. اجازه گرفتم و دوباره به خانه مادرم برگشتم. در این رفت و آمد ها گاهی کتاب هایم در منزل پدرم جا می ماند. همان شب باید در یور و سرمای پاییز به منزل پدرم برمی گشتم. بعضی وقت ها هم دفترچه یا کتابی در منزل مادرم جانی ماند که باز هم آن رفت و آمد ها تکرار می شد. در این وضعیت، پدرم برای زن دومش، آیلار خانه ای گرف
ببخشید، بچه ها بخورده طولانی شد آخه این قسمت ۳ صفحه شد اول پایینی رو بخونبد بعد بالایه
بازم ببخشید❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلایم خوراکی😁🤩
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلایم 😙😙
#ادمین_رز
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@doghtaraneh88
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯