eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.4هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
+میگفت: اگه‌دلت‌بی‌دلیل‌گرفت، شاید‌در‌جایی‌ازین‌جهان‌مؤمنی دل‌گرفتس،‌و‌سنگینیش‌رو‌قلب‌ِ توهم‌اومده،‌دعا‌کن‌تا‌رفع‌بشه:)💛
💌 🌱 چادر رحمت خاص خداست🧡 🧕🏻 ‌°⋅ ————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————‌‌⋅°
•📎🌱• +شهادَٺ‌یعنۍ؛زندگۍڪُن،امــا فقط‌برآےخدآ..! اگرشهآد‌ٺ‌مۍ‌خوآهید،زندگۍڪنید فقط‌براۍخدا..:)!"🌿 ‌‌‎‎‎‎‎‎‌ ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‌°⋅ ————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————‌‌⋅°
↻🔗🦢••|| رَفیـق‌شُـدِیـم‌مُـڪَمِـل‌هَـم مَـن‌مُورف‍ینوتـومُـسـَڪِن‌ِمَــن..!ジ 🥲🤍 ‌°⋅ ————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————‌‌⋅°
.‌• بهش‌گفتم: .‌• چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم .• مسخرم‌مےڪنن...🥲🚶🏻‍♀ .• بهم‌گفت: .• براےاونایـےڪہ‌ .• اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، .• دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ .• حسین‌دچارشون‌ڪنہ :) 🌱 ‌°⋅ ————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————‌‌⋅°
من‌چندقدم‌رفتموبرگشتم‌ودیدم دربسته‌شدآن‌گونه‌که‌انگاردری‌نیست . . .🪕"!
میگفت؛مامیدونیم‌خداهست؛ ولی‌فقط‌میدونیم . .🫴🏻🚶🏼‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●سهم من از تو 🦋🪴 ماهور : از تالار خارج شدم چشم چرخاندم ولی حلما را نیافتم گوشی را روشن کردم تا با حلما تماس بگیرم که ناگهان .... _____________🙂_________________ امیر : از تالار خارج شدم و ماهور را غرق در خون دیدم به دنبال ماشین دویدم اما بهش نرسیدم داد زدم و کمک خواستم ... فورا به اورژانس زنگ‌زدم ۵ ساعت بعد 🌱 امیر : آقای دکتر حالش خوبه ؟ دکتر : چرا این لباس ها تنشون بود ؟ چه اتفاقی براشون افتاده ؟ امیر : نمیدونم من تو تالار بودم وسط مراسم عقد یهو تلفنش زنگ خورد و اومد بیرون وقتی اومد دنبالش غرق در خون دیدمش .... آقای دکتر یه کاری براش انجام بدین .. خواهش میکنم دکتر : من تلاش خودم رو میکنم ولی امیر : حالم بد بود فریاد زدم و گفتم : دکتر چرا زجر کشم میکنی ؟ من حالم بده بگو نامزدم چشه ؟ دکتر : ایشون ضربه به مغزشون خورده و متاسفانه اگه تا ۲۴ ساعت اینده به هوش نیان میرن تو کما ... امیر : این مزخرفا رو گفت و رفت زانو هام شل شدن و افتادم روی زمین با زحمت از بیمارستان خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم پاتوق همیشگیمون رفتم تو کافه و همه رو بیرون کردم حتی کارکنا بهشون گفتم پول خوبی بهشون میدم فقط یه ساعت منو تو کافه تنها بزارن ... در رو قفل کردم و سر میز همیشگی نشستم خدایاااا بسه من دیگه طاقت ندارم چرا همش اتفاقای بد برای من میوفته ؟ چرا نمیشه ما ازدواج کنیم ؟ خدایا اگه میخوای امتحانم کنی چرا اینطوری ؟ چرا همش با تموم زندگیم ؟ چرا تو حساس ترین شب زندگیم ؟ 🌱 نویسنده : ساره قدیمی🦋 کپی : با ذکر یک صلوات برای ظهور اقا امام زمان ✨
سلام !🦋 چطورین ؟🌱 نظری . انتقادی . پیشنهادی در مورد رمان بود حتما بهمون بگید !✨ منتظر نظراتتون هستیم !🪴 https://harfeto.timefriend.net/16993740573365