توی آسانسور ایستاده بودیم که دختری هم سوار آسانسور شد.
اول ساکت بود بعد رو به امیرحسین گفت:چطوری؟
امیرحسین هم نگاهی به او کرد وگفت: الحمدلله …
دختر نگاهی به امیرحسین انداخت و هندزفری شو جابجا کرد!…
معلوم شد داره با تلفن حرف می زنه!
امیرحسین تسبیحش رو از تو جیبش در آورد و ادامه دادم:
الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله الحمدلله …
سوتی سال...😂😂
#قسمت_چهارم
رمان#افق
نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم که چقدر زمان گذشت و چشمانم بسته شد با صدای اذان از گلدسته های مسجد بیدار شدم در زیر زمین را به آرامی باز کردم حیاط تاریک جلوی چشمانم نمایان شد از شیر کنار حوض وضو گرفتم و دوباره به زیر زمین برگشتم نمازم را روی تکه حصیری که گوشه زیر زمین وجود داشت خواندم دستانم را مقابل صورتم بالا آوردم و به خانم حضرت زهرا (س) توسل کردم که ناگهان صدای در حیاط چنان لرزه ای بر تنم انداخت
بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده پاک کردم از پنجره ی کوچک زیر زمین به در حیاط نگاه کردم
چند لحظه بعد ....
مرد صابخانه در حالی که حسابی عرق کرده بود به سمت زیر زمین آمد
خودم را جمع جور کردم و در حالی که مرد صابخانه از پله پایین می آمد به او سلام کردم
به آرامی پرسیدم اتفاقی افتاده
مرد صاحبخانه قبل آن که لب از لب بگشاید پرسید جوان اسمت چیست ؟
زیر لب و به آرامی
مهدی
چهره ی مرد گشاده شد و باصدای بلند یا صاحب الزمان گفت
مرد صاحبخانه که محمد رضا نام داشت
یکی از دوستان بود که در خانه با او صحبت می کردم گفت مآموران از دیشب تا بحال دنبال یک فراری می گردند احتمال زیاد ناامید بشوند و امروز بروند
نفسم را در سینه حبس کردم با دقت به صحبت های محمد رضا گوش می دادم
مردم بر علیه رزیم تظاهرات کردند قرار هست از یک ساعت دیگر به خیابان ها بیایند
تو تصمیت چیست ؟
چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد
من گوش به فرمان حرف امام هستم اینجا ماندن من بی فایده هست من هم با شما می آیم
نویسنده :تمنا🌺
May 11
تومرکزمفقودینبینالحرمین تکلیفدلیکهگمشدهاینهکهپشتبلندگو
آقایاباعبداللهروبهعنوانصاحبشصدابزنه؛
+شھیدجھادمغنیه:
ما در مواجھه با مرگ
رسیدن به شـھـادت و بزرگی
را انتخاب کرده ایم …!
#جھادادامهدارد✌️🏽