دختر آسـمانـی
هر چی که دارمو امام رضا بهم داد...
یه ماهه برگشتیم ولی دلتنگیش اندازه صد ساله...
دختر آسـمانـی
امام(علیه السلام) در جواب شخصى که موعظه و اندرزى از او خواست مى فرماید: از کسانى نباش که بدون عمل ام
از اینهایی نباش که؛
نیکان را دوست دارند،
اما راه و روش آنها را ندارند...
_علیبنابیطالبعلیهالسلام
هدایت شده از دختر آسـمانـی
پنج شش ساله بودم که همراه با مادرم و برخی زنان فامیل، به منزل بانو زینب، دختر امیرمومنان علی رفتیم و به انبوه میهمانانی پیوستیم که پیش از ما رسیده بودند. زنان از مشکلات و مسائل شان می گفتند و از بانو زینب پاسخ می شنیدند.
دو کنیز به پذیرایی از میهمانان و رسیدگی به امور منزل مشغول بودند. یکیشان زنی سیاه بود که ضمن پذیرایی، من و دیگر اطفال را وادار به سکوت می کرد و دیگری زنی جوان، زیبا، بلندبالا و بسیار مهربان بود. او با کسب اجازه از بانویش زینب، ما بچه ها را به حیاط برد تا به آرامی بازی کنیم و با مویز و خرما از ما پذیرایی کرد.
رفته رفته از تعداد میهمانان کم می شد و کنیز مهربان، در هر بار مشایعت میهمانان، به من لبخند می زد و نوازشم می کرد. وقتی به اتاق بازگشتم، زنی به آرامی مشغول طرح سوال بود و کنیز جذاب و مهربان، با ادب و شرم، در حاشیه نشسته بود. نتوانستم احساسم را پنهان کنم. روی پایش نشستم، دستش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: من شما را دوست دارم. شما خیلی کنیز خوب و مهربانی هستید.
مادرم و یکی دو تن دیگر از زنان با خجالت زدگی از حرف من، برآشفتند که: لبابه؟!....
کنیز مهربان در حالی که با حرکت دست، آنان را دعوت به خویشتن داری می کرد، مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید و با چشمان به اشک نشسته و صدایی لرزان گفت: ممنونم دختر قشنگم. کاش همین طور باشد. خدا کند کنیز خوبی باشم...
این خاطرهی اولین دیدار من با فاطمه کلابیه، ام البنین، مادر همسرم بود...
#ماه_به_روایت_آه📚
#تاسوعا