eitaa logo
💌 دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
9هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.7هزار ویدیو
304 فایل
💌 کانال رسمی «دخترونه حرم امام رضا علیه السلام» 💌https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 💚👈 راه ارتباطی با دخترونه رضوی: @dokhtar_razavi_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 می‌گفت خدایا ما اگه گناه می‌کنیم حواسمون نیست ولی قصدمون این نیست که از تو نافرمانی می‌کنیم... یه وقتایی ⛅️ نمی‌دونی یا نمیخوای اما یهو نگاه می‌کنی و می‌بینی گناهی کردی که می‌دونی خدا دوست نداره... امام سجاد(ع) اینطور دعا می‌کردند که: 💫 اللهم یعنی خدایا من رو دور کن از اینکه گناه کنم و کمکم کن به طاعت تو مشغول باشم...💚🌸 💝 قنِي مِنَ الْمَعَاصِي، وَ اسْتَعْمِلْنِي بِالطَّاعَة 📗 صحیفه سجادیه. دعای شانزدهم 💚🤍❤️ دخترونه حرم رضوی ┏━ 🕊 ━┓ @dokhtar_razavi ┗━ 💛 ━┛ 🌸👈 همین حالا، دوستانت رو به دخترونه رضوی دعوت کن و همیار مجازی حرم باش
💌 دخترونه‌ای‌ها به مناسبت میلاد حضرت زینب(س) اولین قرعه‌کشی مسابقه روز یکشنبه انجام میشه و... به هشت نفر از دخترونه‌ای‌ها هدیه ویژه و نفیس حرم تقدیم میشه...😍 پس تا فرصت هست، 🔆 یعنی تا ظهر شنبه هفته بعد از بین هشت قسمت متنی که روی کانال رفته هررر تعدادش رو که میخوای، انتخاب کن و وویس یا کار هنری بفرست... اگه موافقی یه بار متنها رو بارگذاری می‌کنیم تا راحتتر بتونی بخونی 🥰 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا👇 ❣ من، ام‌البنین، دختر فیروزه در ماه سنبله تابستانی داغ و پر آشوب به دنیا آمدم ❣ جایی در حوالی استان بامیان از سرزمین افغانستان، روستای پدری‌ام «بند امیر» را به چشم ندیدم، فقط توصیف‌های غبطه‌انگیز مادرم را می‌شنیدم ❣ پدرم معروف بود به اوستا باقر بعدها به او حاجی اخلاقی هم می‌گفتند مردی سخت کوش و کم صحبت، که با کار بنایی و گچ‌کاری معاش خانواده را تامین می‌کرد ❣ از روزی که به یاد دارم مادرم هم کار می‌کرد من با جنگ به دنیا آمدم و با جنگ بزرگ شدم. اعزام نیرو از طرف مسجد و پایگاه‌ها را که می‌دیدم و سرود آهنگران را که از بلندگوها می‌شنیدم سر شوق می‌آمدم ❣ قیافه رزمنده‌ها را که می‌دیدم انگار بهترین آدم‌های دنیا را می‌بینم سال ۶۸ به کلاس اول رفتم در مدرسه‌ای که سه شیفت بود در محله گلشهر مشهد. ❣ همه خانه ما یک اتاق سه در چهار بود یک گوشه‌اش چند تکه رختخواب بود و یک طاقچه چوبی داشت که پدرم خودش آن را درست کرده بود روی آن عکس امام و سجاده و قرآن بود تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋 @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۲ 👇 ❣ من تولد راضیه و رضا را به خاطر ندارم اما وقتی مرجان و معصومه و زهرا به دنیا آمدند، مثل یک پرستار کنار مادرم بودم و در بچه‌داری کمکش می‌کردم ❣ مادرم فیروزه، تنها فرزند شیخ عوض، با تولد من در ناامنی‌های بی‌رحمانه منطقه که به دلیل اشغال روس‌ها ایجاد شده بود، مجبور می‌شود به همراه کاروانی از هم‌ولایتی‌هایش بار سفر بندد و جلای وطن کند و به سوی مرزهای ایران بیاید ❣ ایرانی که حالا با نام امام خمینی شناخته می‌شد... من کوچک‌ترین عضو قافله‌ای بودم که سرگردان و حیران، به امید امنیت و آسایش، از زیر تیغ ناامنی‌ها جان سالم به در برده بودند و از همه زندگی، و سرمایه‌شان، فقط یک بقچه لباس و یک سفره نان برداشته بودند ❣ قافله ما منزل به منزل به ایران نزدیک می‌شود. پدربزرگم در حوالی مرز سیستان و بلوچستان وقتی عکس امام خمینی را به چشم می‌بیند، از شوق و عشق و هیجان، اشک می‌ریزد و زیارتش می‌کند... تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇 ❣ فیروزه خانم مرا به دندان می‌گیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود می‌رود جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و نه پول و سرمایه‌ای جنگ هم شروع شد اما آنها خودشان را غریبه نمی‌دانند بعضی‌هایشان به جنگ می‌روند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می‌گیرند در بادرود چند سالی می‌مانند و کار می‌کنند تا اینکه عشق امام رضا(ع) آنها را می‌کشاند به مشهد از کلاس اول خاطره می‌نوشتم نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم با زهرا دختر همسایه‌مان عالمی داشتیم مادر زهرا هم اهل خرید نبود اما  یک خاله داشت که خیلی با سلیقه بود برایش لوازم تحریر خوشگل می‌گرفت خط‌کش‌های قشنگ جعبه‌های مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده دایی زهرا مفقود الاثر بود وقتی زهرا بیست روزه بود داییش در جبهه‌ها شهید می‌شود و دیگر برنمی‌گردد تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۴ 👇 ❣ از کلاس اول خاطره می‌نوشتم. نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم ❣ آن روزها خریدن دفتر نو سخت بود همان دفترهای کاهی غنیمتیمان را استفاده می‌کردیم که تمام نشود سه خط بالای دفتر و سه خط پایین خط‌ها را هم می‌نوشتیم که دفتر دیر تمام شود ❣ آخر سال هم برگه‌های سفید باقیمانده را جدا می‌کردم و به هم می‌دوختم و برای سال بعدم دفتر مشق درست می‌کردم ❣ در مدرسه صدایم می‌کردند ام‌البنین حتی معلم و مدیر و ناظم. دهه فجر، گروه سرود راه می‌انداختم و خودم تک‌خوان بودم. بچه‌ها را برای سرود انتخاب می‌کردم، کلاس را تزیین می‌کردم، روزنامه دیواری درست می‌کردم ❣ دانش‌آموز مرتب و درس‌خوانی بودم. بزرگ‌تر که شدم سعی می‌کردم خرجی برای پدر و مادرم نداشته باشم. یک مانتو و کفش را سه سال پوشیدم و مقنعه‌ام را بی‌بی با دست خودش می‌دوخت آن روزها از ترس اینکه زیپ کیفم خراب نشود زیاد باز و بسته‌اش نمی‌کردم ❣ جنگ بود و رفاه و فراوانی کم بود و برای ما مهاجرین، کمتر... تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۵ 👇 ❣ سال بعد در محله "بازار شلوغ" گلشهر خانه‌ای کوچک خریدیم دو اتاق کوچک و یک حیاط داشت پدرم اوستا باقر، بعدا یک آشپزخانه هم درست کرد ❣ حالا شده بودیم پنج دختر و یک پسر به اضافه‌ی بابو پدربزرگم و دو تا خانمش و پدر و مادرم... زندگی به سختی می‌گذشت اما حرفه پدرم برای ما نان‌آوری داشت ❣ همه این سختی‌ها کار را به جایی رساند که پدرم تصمیم به بازگشت داوطلبانه گرفت خیلی‌ها به افغانستان برگشته بودند با اینکه جنگ و فقر و ناامنی بود... اما به قول خودشان آن مشکلات به این مشکلات، در ❣ کم کم پدرم، از ترس افغانی‌بگیرها، سر کار هم نرفت قبلا اگر نان و پنیری داشتیم حالا همان هم نبود... مخارج خانه افتاده بود به کارهای زنانه ❣ سال ۷۱ تا ۷۶ در افغانستان جنگ بود صحنه‌های جنگ را از تلویزیونِ سیاه و سفید کوچکمان می‌دیدیم و برای وطن غصه می‌خوردیم تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۶ 👇 ❣ همه کارهای خانه با من بود خواهرها بچه‌تر بودند به مدرسه می‌رفتند مادرم فقط خرید خانه را انجام می‌داد مادرم خیالش از بابت خانه راحت بود برای همین همه مراسم و روضه‌ها و عیادتهای فامیل را می‌رفت حتی زهرا آخرین بچه‌اش را فقط شیر می‌داد و به ما می‌سپردش زهرا در آغوش من بزرگ شد حتی وقتی می‌رفتم خانه دوستانم او را هم با خودم می‌بردم به همه این ماجراها باید خواستگاران متعدد را هم اضافه کنم در فرهنگ ما وقتی دختری درس نمی‌خواند و داخل خانه کار می‌کرد آماده ازدواج بود سن و سالش مهم نیست سن و سال خواستگاران هم گاهی نمی‌خورد مثلاً وقتی کلاس پنجم را ادامه ندادم پیرمردی از فامیل به خواستگاریم آمده بود بعدها خواستگار دیگری آمد عموی کوچکم به پدرم نامه داد که دخترت را به این‌ها نده چون عموی من برای دخترطلب به خانه آنها رفته بود و آنها جواب رد داده بودند استدلال عمو این بود که ما که آن وقت آدم نبودیم، حالا دختر ما خوب شد و می‌خواهند بیایند دخترطلب! تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin
💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۷ 👇 ❣ داشتم به ۱۷ سالگی می‌رسیدم و خواستگارها پیاپی می‌آمدند اغلب هم کارشان بنایی و کارگری کوره بود ❣ چون کتاب و مجله می‌خواندم برای خودم یک سری ملاک‌ها هم یادداشت کرده بودم همیشه در تخیلاتم برای خواستگارها سوال طرح می‌کردم تا جواب بدهند ❣ البته یک بار هم پیش نیامد که ملاک و سوال‌هایم را بگویم پدرم سرد و رسمی بود و اجازه نظر هم نمی‌داد! مادرم امور خواستگارها را پیش می‌برد ❣ اصلاً حق نداشتم در این باره حرف بزنم پدرم طوری بود که اگر کسی پسندش می‌شد باید پسند من هم می‌شد یکی دو بار هم پیش آمد که پسندید اما نه در حدی که بخواهد مرا اجبار کند ❣ از مرد کتابخوان خیلی خوشم می‌آمد کسی که سواد داشته باشد و کتاب بخرد و کتاب بخواند این شده بود یکی از ملاکهای انتخاب همسر ❣ ملاک دیگر این بود که مرا در روابط فامیلی محدود نکند بعد از ازدواج نگوید که حق نداری فلانجا بروی! یا نباید با فلانی رفت و آمد کنی! ❣ من به همه اطرافیان و دوستانم انس گرفته بودم تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin