eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 در پی دوست به کوی دگران میگردیم 🍃 یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم! ای خوش آنها که دمی لایق دیدار شدند؛ که به خالِ لبت ای دوست گرفتار شدند... دل پر زخم زمین گفته کسی می آید؛ زده فریاد که فریاد رسی می آید... 🌿🌱 🌱🌿 مشاهده‌ی این کلیپ چند لحظه آرامش ناب 🕊 برایتان به ارمغان خواهد آورد .... 🕊 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_بیست_و_پنجم ‍ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ* ﻣﺤﻤﺪ: ﻭﻋﻠﯿ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺑﻠﻪ؟؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟ _ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . _ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ . _ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ . _ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ . _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ. ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟ _ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ . ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ _ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ . _ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﻧﻪ ﻧﻪ به من بگو چرا اسلام اینقدر توی ارتباط زن و مرد و حجاب سختگیرانه است؟ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . _ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟ _ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..… ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .… _ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ . _ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓردا میای؟ _آره _چه عالی!پس می بینمت 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 شنبه را با غزلی، چای وُ کتابِ شعری 🍁 می‌شود بود در این صبحگه پاییزی😍 شروع این هفته با هفته های دیگه فرق داره چون آغاز هفته‌ی و هست و چقدر قشنگه امروز خودمون رو چند خط کتاب مهمون کنیم😉 🍂 صبح نارنجی تون سرشار از آرامش 🍂 ☺️آرامشی از جنس یک کتاب ناب😊 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 کتاب حاضر، روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی است... در مکتب امام حسین علیه السلام، عاشورا تاریخ و زمان نمی شناسد..... حتی اگر سابقه ی خوشی نداشته باشی اما قلبت آسمان را بجوید، با یک نگاه امام حسین علیه السلام، حر خواهی شد و قربانی امام زمانت.... یک روز حربن یزید ریاحی، حر عاشورا می شوی، یک روز شاهرخ ضرقامی ، حر انقلاب و روزی مجید قربان خانی، حر مدافعان حرم.... آیا تو نیز ، روزی «حر» خواهی شد؟؟ با هم برشی از کتاب را بشنویم: 👇👇👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
majid-barbary.....m4a
5.64M
✨📓✨ ✨📓✨ 📚 📖 🖌اثر : 🖇انتشارات: گوینده:یگانه رهدار ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 رهبری و توصیه به : «من در نوجوانی خیلی کتاب نگاه می کردم. منزل ما هم کتاب زیاد بود... پدرم کتابخانه خوبی داشت و خیلی از کتاب ها هم برای برای من مورد استفاده بود. البته خود ما هم کتاب داشتیم و کرایه هم می کردیم. نزدیک منزل ما یک کتابفروشی بود که کتاب کرایه می داد. من رمان و اینها که می خواندم معمولا از آنجا کرایه می کردم... با انس داشتم. البته الان هم از خیلی از نوجوانان بیشتر مطالعه می کنم... این را هم بدانید!» ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 بچه‌ها بیاین جوک کتابی گیرآوردم‌واستون😅   گویند:‌ داروفروشی وارد دکان کتاب­فروشی همسایه خود شد و کتابی را که تازه از چاپ بیرون آمده بود برداشت و نگاهی کرد👀 و پرسید:‌ آیا این کتاب خوبی است؟‌؟ کتاب‌فروش گفت:‌ نمی­دانم! من آن را نخوانده­‌ام، داروفروش با حالتی فخرآمیز گفت:‌ من تعجب می­کنم که شما چطور کتاب­هایی را می­فروشید که خودتان آن‌ها را نخوانده­‌اید؟‌😏 کتاب­فروش در پاسخ او گفت:‌😉 همان­طور که شما داروهایی را به فروش می­‌رسانید، که خودتان از آن نخورده­‌اید!😝 _دیگه عبرت گرفت و دفعه‌ آخرش بود با کتاب‌ فروشا بحث می‌کرد😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝#قسمت_بیست_و_ششم *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب ﺍﻭﻣﺪ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روایت زینب چند شاخه از موهامو ریختم رو صورتم دوباره با خودم گفتم:کسی لیاقت نداره از زیباییهای من استفاده کنه. دوباره موهامو هل دادم زیر شال و کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم . _سلام صبح بخیر . مامان:علیک سلام بیا این لقمه رو بگیر بخور به صبحانه نمیرسیم دیر شد. بابا:من تو ماشین منتظرم بیایید از اتوبوس پیاده شدیم .اوه اوه یه سربالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم . فاطمه:اوه اوه یا علی بگو بریم. _یا علی بگم؟ _فاطمه:آره دیگه یعنی از حضرت علی مدد بگیر. _چه جالب اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خدا حافظی میگی یا علی. فاطمه معنی یا علی رو گفت ولی هنوزم نمیتونستم درک کنم. اما ناخداگاه زیر لب گفتم یا علی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا.مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو .دیگه تقریبا رسیده بودیم. _فاطمه:اول بریم زیارت یا استراحت؟ _نمیدونم هر جور دوست داری . _فاطمه:خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم. _باشه بریم... . سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و آدم های اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫✨💫 💫✨💫 💗هروقت پای حرفهای خوب نشستی دلت رو رها کن‌🍃 💗یه موقع دلت " آه "میکشه که ای‌کاش منم به اینجا برسم... 💗حتی ممکنه" آه "بکشی که آخ ! چقدر تا حالا از دست دادم!😢 💗اما میدونی "تمام زندگیت " مرهون همین لحظه هاست؟؟⏳ 🎞 این یک‌دقیقه‌جذاب رو 🎞 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ریاضیدانان با یک محاسبه ریاضی شگفت انگیز که به دست آورده اند نشان دادند خلق و خوی هرانسانی به انتخاب مکان دلخواه برای سفر ربط دارد. بیایید محاسبه را انجام دهیم ... برای پیدا کردن بهترین مکان برای سفر ، محاسبه زیر را انجام دهید. در ذهن خود عددی بین (1 و 9) قرار دهید. آن را در 3 ضرب کنید. به آن 3 اضافه کنید. آن را در 3 ضرب کنید. درمجموع دو رقم تولید میشود . آنها را با هم جمع کنید. بهترین مکان برای رفتن وماندن است !!! * لیست مکان ها: 1. قاهره 2. امارات 3. روسیه 4. آفریقا 5- اسپانیا 6. مراکش 7. استرالیا 8. ترکیه 9. خونه خودتون 10. آمریکا 11. هند 12. اندونزی 13. مالزی 14. آذربایجان 15. مالدیو 16. یونان 17. الجزایر 18. نروژ 19. فرانسه 20. دانمارک نتیجه خارق العاده بدست میاید 😉 جالب بود نه؟😁🤔😅كاری از وزارت بهداشت😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗💗 لحظه‌هایمان‌ را 💗💗💗 ✨ همانند‌ مروارید قیمتی‌ کنیم ✨ 🌱 با بهترین ها در کنار هم، 🌱 در فضایی سرشار از انرژی، خاطره‌می‌سازیم ✨👇 شاخصه‌های جذاب کانالمون 👇✨ 📝طراحی‌محتوا توسط یه تیم‌جوان‌باحال☺️ 🎥ضبط استودیویی کلیپ‌های‌اختصاصی😉 💌 پست های زیبایی که کپی شده نیست🤗 😂لطیفه‌های‌شاد وسرگرمی‌های دخترونه😍 ⏰ رمان های شبانه راس ساعت ۹ ⏰ 🎊 همراه با جشنواره‌های متنوع 🎊 🎁 و اهدای جوایز 🎁 خلاصه که با یه دنیا برنامه‌‌ی شاد و متنوع 🌸 🌱 مهمون لحظه هاتونیم... 🌱 🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 هم اکنون با عضویت در کانال ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸به‌‌جمع‌‌‌بزرگ دختران‌مرواریدبپیوندید‌🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم به روایت زینب چند شاخه از موه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روایت زینب ساعت ۹ با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسا رو نمیای؟میدونم میدونم داداشت و مامان و بابات هم هستن . با یاد آوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی، به جونم می افتاد، سریع از جام بلند شدم. . _الو سلام فاطمه من سر خیابونتونم.با امیر علی اومدم دم در. بیا میرسونمون. _فاطمه:سلام نه نمیخواد میریم دیگه همش یه کوچه فاصله داره . پاشو بیا ببینم خداحافظ. از لفظ خداحافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.منو چه به خداحافظ گفتن ؟منی که «بای» از دهنم نمی افتاد. برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.. همزمان با رسیدن ما در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.در عقب رو باز کرد و نشست.بعد آروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام امیر علی هم محجوبانه لبخند زد و جوابشو داد اما کوچکترین نگاهی به فاطمه نکرد . دم موسسه پیاده شدیم از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه «تشنه دیدار» که محل تشکیل کلاسها بود و وابسته به مسجد کنارش .همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات(معلم فاطمه اینا)و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بگذارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد بسیج بود و فقط هم برای آموزشهای مذهبی. همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم همین. کلاسای معارف طبقه دوم بود .بی خیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا.سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاشو در آورد و در زد وداخل شد منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمی دور هم نشسته بودن رو زمین با دیدن ما برای سلام و احوالپرسی و ادای احترام بلند شدن و موقع نشستن هم جوری نشستن که منو فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون شدم. فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان.خیلی چیزی در موردش نمی دانستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با آوردن اسمش حالم عوض شد 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا