هدایت شده از 🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💗💗💗 لحظههایمان را 💗💗💗
✨ همانند مروارید قیمتی کنیم ✨
🌱 با بهترین ها در کنار هم، 🌱
در فضایی سرشار از انرژی، خاطرهمیسازیم
✨👇 شاخصههای جذاب کانالمون 👇✨
📝طراحیمحتوا توسط یه تیمجوانباحال☺️
🎥ضبط استودیویی کلیپهایاختصاصی😉
💌 پست های زیبایی که کپی شده نیست🤗
😂لطیفههایشاد وسرگرمیهای دخترونه😍
⏰ رمان های شبانه راس ساعت ۹ ⏰
🎊 همراه با جشنوارههای متنوع 🎊
🎁 و اهدای جوایز 🎁
خلاصه که با یه دنیا برنامهی شاد و متنوع
🌸 🌱 مهمون لحظه هاتونیم... 🌱 🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
هم اکنون با عضویت در کانال
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸بهجمعبزرگ دخترانمرواریدبپیوندید🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_اول
°•○●﷽●○•°
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سویی شرتم رو محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم.
حالا یک روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم می پوشیدم لااقل...،
مسیر هم که تاکسی خور نیست
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد.
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم. کوچه ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود:
«اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای»
با احتیاط قدم بر میداشتم
کمی که گذشت، حس کردم یکی پشت سرمه وقدم به قدم همراهم میاد.
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم به نظر میرسید!!
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره، برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم!!
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم، یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب. هرکاری کردم دستش رو از رو دهنم ور دارم نشد.
چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگله.
تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه، ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات رو خالی کن
با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم
وسایل رو که داشتم میریختم پایین
چشمم خورد به اینه شکسته تو کیفم
به سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم رو گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون، سرتا پام رو با دقت برانداز میکرد.
از قیافه نکبتش چندشم شد.
دهنش بوی گند سیگار میداد
حس کردم اگه یک دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم، ممکنه رو قیافه ی نحسش بالا بیارم
اب دهنم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه است، از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دویدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود، نثارم کرد.
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🏴 متن پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب🏴
در پیدرگذشتآیتاللهمحمدتقیمصباحیزدی
▪️بسم الله الرّحمن الرّحیم▪️
با تأسف و تأثر فراوان خبر درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیةالله آقای حاج شیخ محمدتقی #مصباح_یزدی را دریافت کردم.
این، خسارتی برای حوزهی علمیه و حوزهی معارف اسلامی است.
ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند.
خدمات ایشان در تولید اندیشهی دینی و نگارش کتب راهگشا، و در تربيت شاگردان ممتاز اثرگذار، و در حضور انقلابي در همهی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کمنظیر است.
پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهدت بلند مدت است
▪️ اینجانب که خود سوگوار این برادر قدیمی و عزیز میباشم، به خاندان گرامی و فرزندان صالح و دیگر بازماندگان ایشان و نیز به شاگردان و ارادتمندان این معلّم بزرگ و به حوزهی علمیه تسلیت عرض میکنم و علّو درجات ایشان و مغفرت و رحمت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم
سیّدعلی خامنهای
۱۳ دی ماه ۱۳۹۹
#عمار_انقلاب
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫✨💫 #حریر_نور 💫✨💫
ـ میخوام برســــم ؛
به مقام اونایی که خدا
بهشون میگه #قهرمان ! 🌾🌾
برای من هم ممکنه ؟؟🤔
ـ بله!میشــــه، خودت رو دست کم نگیر!
امّــا شرط داره!✋
ـ شــرطش چیه؟؟
خوب به وظیفه ات عمل کن!
خوب مثل حاج قاسم🖤
🎞 این کلیپ جذاب رو #با_هم_ببینیم 🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفتیهای_سرزمین_من
حالا که نمی تونیم بهخاطر محدودیت های بهداشتی،خانوادگی و واقعی سفر کنیم،
هر هفته به صورت مجازی،دسته جمعی و مرواریدی😍😍به اماکن جذاب و دیدنی کشورمون مسافرت میریم😉😉
پس حاضر شید و پر از حس خوب سفر،با ما راهی شید در اولین سفر مرواریدی مون به:
جنگلهای دیدنی «هیرکانی» در گرگان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
مژده به «رمان دوستان» عزیز
با توجه به استقبال گرم و مشتاقانه ی شما عزیزان از بخش رمان و تقاضای مکرر شما دوستان خوبمون، تیم تولیدمحتوا تصمیم گرفتند هرشب، دو قسمت از رمان رو تقدیم نگاهتون کنند.
پس بدونید و اطمینان داشته باشید که: خیلی دوستتون داریم و نظرات و پیشنهاداتتون برامون ارزشمنده. ❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_اول °•○●﷽●○•° با باد سر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_دوم
°•○●﷽●○•
یهو صدایی از پشت سرش بلند شد:«صبر منم خیلی کمه»!
با شنیدن این صدا کمی دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود.
ولم کرد یک نگاه به پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود؟
صاحب صدا قبل اینکه اون آشغال فرار کنه، یقه اش رو گرفت و کوبید زمین
(دستش درد نکنه تا جون داشت زدش..).
یک پسر دیگه هم باهاش بود که یک قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
یک دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال رو گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم؟ .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایی هستن که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_دوم °•○●﷽●○• ی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میگذاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گفت:
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی!
بهش خیره شدم و خودمو لوس کردم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
نه خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم:
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گفت
_خب حالا تو هم!
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بهبه چه نسیمی، چه هوایی سرِ صبح
بهبه چه سرودِ دلگشایی سرِ صبح😍
صبحانهیِ من بهشتی از زیباییست...
پیچیده چه عطرِ خوشِ چایی سرِ صبح
🌿 صبح قشنگتوووون بخیر 🌿
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🏅🌸 #من_ارزشمندم 🌸🏅🌸
#مهارت_مطالعه
#شبیه_سازی
💎 نکته مهم برای موفقیت اینه که💎
🔮باید حالت و رفتارمون🔮
🏆شبیه افراد موفق باشه🏆
پس آماده باش برای مطالعه موفق 📚
تهیه و تنظیم کلیپ در معاونت فرهنگی
🌱سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
☺️😉😊 #ایستگاه_سرگرمی 😊😉☺️
ریاضیات و فیزیک و مهندسی و فیثاغورث و نیوتن و انیشتین و ... همه رو به چالش کشیده
😳
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
امتحان دوره فارسی داشتن...
سوال 10 قرار بوده یه بند راجع به «اگر جای مادرم بودم» بنویسن 😄
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_سوم دی
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_چهارم
کیفمو برداشتم و رفتم تو حیاط. خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مثل یک خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاهم به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یه دونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داشت بهم میخورد.
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفاژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_چهارم کیفمو برداشتم و رفتم تو حیاط. خم شدم تا کفش
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجم
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گفت
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخوان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان.
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره ی کثیف ماشین شدم.
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی! خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوستشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست؟
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید رو تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📌مرواریدی ها همه جا در صدر هستند😉
پاتوق دختران مرواریددر رویداد ازبیست
تا این لحظه رتبهدهم درسطحکشور رو داره
اما با یه همت کوچیک توسط شما بهترین ها
میتونیم برسیم به نفر اول در امتیازات😍
🦋چالش این هفته بسیاااار ساده ست🦋
برای سردار دلها حاج قاسم سلیمانی هست؛
حتما به سایت سر بزنید
اگر به مشکل خوردید سریع به ما پیام بدین