فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی فکر کن !
ولی برای زندگی غصه نخور ...
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی!
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش...
شاید فردایی نباشد ؛
شاید فردایی باشد، اما عزیزی نباشد...
پس امروزت را قدر بدان💖
🌿 #صبح_زیباتون_بخیر 🌿
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🏴 ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم 🏴
محتاج عطا و کرم فاطمه ایم
عمریست که از داغ غمش سوخته ایم
دلسوختهی عمر کم فاطمه ایم ...😭
در ایام دهه #فاطمیه و شهادت مادر سادات
به تقاضای شما عزیزان آموزش های
#حلوا و #شله_زرد و #شوکو_خرما
برای بهره مندی بیشتر در مراسمات روضه
و عزاداری حضرت زهرا سلام الله علیها
مجدد در کانال ارسال می شود؛
در این شبوروزها ملتماسدعایتان هستیم🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
44.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🏴✨ #وقت_خوشمزگی ✨🏴✨
◾️▪️ با آموزش شوکو خرما ▪️◾️
ویژه دهه #فاطمیه و ایام عزاداری
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
این آموزش ها به صورت کاملا اختصاصی توسط یه تیم هنرمند از سازمان بسیج جامعه زنان استان خراسان رضوی برای شما عزیزان تدارک دیده شده که تقدیم نگاه های مهربونتون میشه💐
امیدواریمکهازاینآموزشبهرهکافیروببرید🏴
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
44.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸 ✨ #وقت_خوشمزگی ✨🌸✨
🍜 با آموزش شله زرد مجلسی🍜
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
47.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🏴✨ #وقت_خوشمزگی ✨🏴✨
◾️▪️ با آموزش حلوا مجلسی ▪️◾️
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_یکم به روایت محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_دوم
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چشم غره داد که گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راستی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره به دور دست خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_دوم با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم _چیهه با
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_سوم
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_نه بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد به من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگفت .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخوام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم :
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خواهری انگار نه انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپا پرتمون کردن بیرون!
دگه واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دیگه مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی!.
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که میشود
عزمت را بردار !
و با توکل به خدا بالهای عشق را بگشا
و در آسمان زندگی پرواز کن...
زیبا آزاد و رها ؛
امروز روز دیگری است...
🌿 #صبح_زیباتون_بخیر 🌿
(دیدن این کلیپ انرژی زایدالوصفی را در آغاز روز به شما منتقل خواهد نمود💐)
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 ✊ #باید_قوی_شویم ✊ 🇮🇷🇮🇷
⭕️ امروز آمریکا شرکت دانشبنیان «برکت» از زیرمجموعههای ستاد اجرایی فرمان امام(ره) که تولید کننده واکسن #کرونا است، را به لیست تحریمها اضافه کرد😶
این معنایی به جز پیروزی دانشمندان کشورمان در پیشرفت ساخت واکسن را دارد؟؟
🎥پروفسور کرمی ؛
رهبری قبل از اعلام عمومی به مسولان وزارت بهداشت و ستاد ملی #کرونا گفته بودند که #واکسن های آمریکایی و انگلیسی (کواکس) را نخرید!...
⭕️ این قصه سر دراز دارد....
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 ✊ #باید_قوی_شویم ✊ 🇮🇷🇮🇷
◀️ در فضایی که تقریباً همه دربارهی خریدن یا نخریدنِ #واکسن آمریکایی و انگلیسی، بحث میکردند و هشتگ میزدند، پرسشی جدی، خواسته یا ناخواسته به حاشیه رفت؛
🔹 دقیقاً چه اتفاقی افتاد که آمریکاییها یکدفعه و به طور ناگهانی، موافقت کردند به ایران دارو بدهند، درحالی که تا چندی پیش، دولتمردان هر چه تلاش میکردند با در بسته مواجه میشدند؟
🔹 چرا دقیقاً زمانی که زمزمههای تولید اولین #واکسن_ایرانی #کرونا و تستهای اولیهی آن شروع شد این اتفاق رقم خورد و چرا همزمان با این اتفاق، موج واکسن بخرید، شروع شد؟ نقش نفوذی ها چیست
🔺 دکتر طبرسی، عضو کمیته علمی تحقیقات واکسن کوویران، مختصر و مفید داستان را توضیح میدهد.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا به #واکسن #کرونا آمریکایی مشکوکیم؟
🔹 از ماسک های آلمانی و خون های آلوه فرانسوی تا یتیم خانه ی ایران...
با دقت ببینید... چون👈 بصیرت حیاتیست
چون 👈 #باید_قوی_شویم🇮🇷 ✊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_سوم یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو ا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهای بابا رو بوسی
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_پنجم
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونه زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_به به سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+ پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت .هر وقت باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد:
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بگذار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕊🏴🕊 #طنین_رهایی 🕊🏴🕊
▪️آه، آقای غریبم ؛ به دلت غم داری😭
▪️#فاطمیه شده و اشک دمادم داری😭
▪️صاحبِ مجلس روضه، غم مادر دیدی
▪️بر درِ خانه ی خود، بیرق ماتم داری
▪️دردِ دل کن که نگویند غریبی آقا...
▪️بین این گریهکنان، مونس و مَحرَم داری
▪️درد بی مادری ایکاش دوایی میداشت
▪️میشود بر دل عشاق قدم بگذاری؟😭
🏴 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🏴
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─