فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چای سر صبح را،
باید با نگاه تو طعم دار کرد...
چه چیزی تلخ تر از قند،
در حضور چشمهای تو... ☺️
😍 #صبحت_بخیر_دختر_مرواریدی 😍
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🎉 #خبر_خوب 🎉
🎊 ۳ گیگابایت اینترنت #داخلی 🎊
هدیه همراهاول بهمناسبت #دهه_فجر
تمامی مشترکان دائمی و اعتباری
👈 #همراه_اول 👉
با شمارهگیری کددستوری #۶۷*۱۰۰*
میتواننداینبسته #هدیه_اینترنت را
برایاستفادهازمحتوایداخلی فعالکنند
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
بچه ها یه سورپرایز خیلی خوب داریم براتون😍
که ویژه ولادت حضرت زهرا (س) هست
قرار ما امروز راس ساعت ۱۵
همینجا😍
🎊منتظر باشین که یه اتفاق باحال تو راهه 🎊
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم سراغ اتفاق خوبی که حرفش رو زدیم😍
همون طور که آخر کلیپهامون همیشه دیدین
پاتوق دختران مروارید
متعلق به بسیججامعهزناناستان هست 😍
یکی از برنامههای درجه یک دیگهی ما
جشنواره فرهنگی هنری شبیه یاس هست
که امسال پنجمین دوره از اون رو داشتیم
و میتونین از طریق این کلیپ
کااااملا با روند جشنواره آشنا بشین😉
اول اینو ببینین بعد بیاین پست بعدی☺️
✨✨✨ 👇👇👇👇👇 ✨✨✨
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
ما هر سال یه اختتامیهی خیلی عالی برگزار میکردیم که فقط تعداد کمی میتونستن شرکت کنن
و سالنی که بالای دو هزار نفر باشه نداشتیم
(چون در جشن مهدخت که احتمالا خیلی از شماها هم حضور داشتین😍 ، ما سی هزارنفر مخاطب داشتیم)
اما الان شرایطی رو تدارک دیدیم که همهههه ی شما عزیزان در یک جشن باحال مهمون ما باشین😍
پس از همین تریبون دعوتتون میکنم به
مراسم اختتامیه جشنواره بزرگ شبیه یاس😊
حتما میپرسین مکانش کجاست؟؟ کرونا پس چی؟؟
استوری دعوت رو با هم ببینیم
جواب سوال هاتون همگی تو این استوری هست😍👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اختتامیهپنجمینجشنواره✨
🌸 شبیه یاس 🌸
همزمان با ولادت
✨حضرتزهرا سلاماللهعلیها✨
🗓👈🏻 سه شنبه و چهارشنبه
📆👈🏻 ۱۴ و ۱۵ بهمن ماه
⏰👈🏻 ساعت ۱۹ لغایت ۲۰
📡 از صداوسیمایخراسانرضوی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#بسیججامعهزنانخراسانرضوی
بلهههههه
به عشق شما عزیزان برنامه رو به صورت تلویزیونی ضبط کردیم😍
که تمام بانوان استانمون در این شب و روز سرشار از سرور و شادی بتونن مهمان ما باشن...❤️
این برنامه فقط یک اختتامیه نیست!
بلکه سعی کردیم یک ساعت جذاب رو براتون رقم بزنیم که در کنار خانواده در شب و روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها، لحظات خوبی رو داشته باشین💖☺️
پس تا می تونین استوری و پوستر برنامه رو برای عزیزانتون ارسال کنین که سهشنبه و چهارشنبه راس ساعت ۱۹ پای تلویزیون باشن😍
🌸اختتامیهپنجمینجشنوارهشبیهیاس🌸
🎊 همزمان با ولادتحضرتزهرا(س) 🎊
🗓 سهشنبه و چهارشنبه ۱۴ و ۱۵ بهمنماه
⏰👈🏻 ساعت ۱۹ لغایت ۲۰
📡از شبکهصداوسیمایخراسانرضوی📡
#بسیج_جامعه_زنان_خراسان_رضوی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#زن_پهلوی
🌸 🇮🇷 ویژه #دهه_فجر 🇮🇷 🌸
⚠️جایگاه زن در رژیم پهلوی
❌فساد علنی در دربار
🍃اگر در کوچه و خیابان،
🎙 از ایرانیان بپرسید
🤔چرا رژیم را مورد انتقاد و سرزنش
قرار میدهند،
👈🏻فساد و انحطاط اخلاقی رژیم👉🏻
👊🏻 پاسخ اول آنها خواهد بود...
👈 #با_هم_ببینیم 👉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها یک ساعت دیگر تا شروع
برنامه تلویزیونی شبیه یاس
🎊 باقی مانده است 🎊
امشب راس ساعت ۱۹
مهمان خانههایشماهستیم😍
💎جایی میخواندم؛
وقتی مادر میشوی انگار تکه ای از وجودت را به دنیا میدهی!
انگار قلبت در دوجا میتپد؛ هم در وجودت هم هرجایی که فرزندت باشد...
حالا اگر بهترین مادر دنیا باشی، اگر زنی باشی که تمام هستی به او افتخار میکند، این می شود که نه تنها فرزندان و دوست دارانت را فراموش نمیکنی، که برایشان بهتر از مادر واقعی شان مادری میکنی!
به ما گفته اند که میتوانیم مادر صدایتان کنیم،
به ما گفته اند که در روز محشر،
همان روز که مادر از فرزند خود گریزان میشود و هیچ کس را پناهی نیست؛
شما در مقابل بهشتِ خداوند می ایستید و میگویید:
تا فرزندان و محبینتان وارد بهشت نشوند وارد نمیشوید... .
و مادری را در حقمان تمام میکنید... 🙏❤
باز هم پناه می بریم به دستان شفاعتگرتان...
از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت، ✨
باید برای بردن نامت وضو گرفت... 🌟
ولادتتون مبارک بهترین مادرِ عالم❣
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا و #روز_مادر
🎊بر همه شما بانوان عزیز مبارک باد🎊
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم .سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهرت که چیزی نمیگه!.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه؟ .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
نشستــه ام بنويســـم كه بال يعنی تو
عروج كــــردن سمت كمــــال يعنی تو
نشسته ام بنويسم تصـــورت، هيهات
فراتر از جـــريـــان خيــــــال يعنی تو
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)🎉
بر شما بانوان فاطمی #مبارڪباد🎉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش .
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکاره است که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─