🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_شصت_و_هفتم فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_شصت_و_هشتم
من هم دنبالش رفتم.
فروشندش یه خانمی بود..
روکرد سمت فروشنده و :
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره .
از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که .
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه .
خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن .
بزار این بارو من حساب کنم .
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه ؟
الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که .
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش .
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد .
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_شصت_و_هشتم من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت ف
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_شصت_و_نهم
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
37.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#بانوی_انقلابی
🇮🇷 ویژه #دهه_فجر 🇮🇷
⚠️قبل از انقلاب اسلامی بانوان در چه جایگاهی بودند؟
🇮🇷انقلاب اسلامی چه اثری در رشد و پیشرفت بانوان داشته است؟
🎞 با هم ببینیم 🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
رفتم سنگ بخرم گفت: گرانیت داریم متری ۱۲۰ تومن
گفتم: ارزانیت ندارین؟ زیر ۵۰ تومن در بیاد
با پاره سنگ افتادن دنبالم 😕
معلوم بود فروشنده نیستن😂
🤣😂✨✨✨✨✨😂🤣
خوب شد خدا به حیونا عقل نداد و گرنه حتما
کلاغا تا یه طاووس میدیدن میگفتن:
ایشششششش منم اینقد آرایش میکردم
از این خوشگلتر میشدم😂😂
🤣😂✨✨✨✨✨😂🤣
تعرفه کارمزد بانکها جوری شده که از جلو عابربانک ردشدم و نگاش نکردم دیدم پیامک اومد:
تحویل نمیگیری علی الحساب ۱۰۰ تومن ازحسابت کسر میکنم ادب بشی😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
همسایه بالایی ما وقتی تو خونه راه میره 😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنینگلبانگ #الله_اکبر ✊
بهشڪرانه۴۲سالعزتوافتخار🇮🇷
بهوقت ۲۱:۰۰ امشب⏰
الله اکبر 🇮🇷
الله اکبـــر 🇮🇷
الله اکبـــــــر 🇮🇷
#الله_اکبر #دهه_فجر✌️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زخمی عشقی وطنم❤️
باید صدایت بزنم😍
باید کنارت بمانم❤️❤️❤️
الله اکبر🇮🇷
الله اکبــــر🇮🇷
الله اکبـــــــر🇮🇷
الله اکبــــر🇮🇷
الله اکبـر🇮🇷
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_شصت_و_نهم +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_هفتاد
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
یه دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی؟. تا پریروز داشت واسش میمرد.یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمدو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
از اتاق رفتم بیرون.
رو به پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .حالم بهتر شده بود.خیلی بهتر از قبل.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفت
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_هفتاد_ویک
مثل یه تولد دوباره بودبرام.
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه .
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چه میدونم.
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش، چادر سر نکنه.
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه .
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چه میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا !
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما که سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا به من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخواد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو به ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی ؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی .
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور .
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آبو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.
مثل ی بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد:
+بیاین غذا حاضره .
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر .
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح
🕊 از دل بهمن برآمد سوی صبح 🕊
۲۲ بهمنماه سالروز برتری حق علیه باطل و
🎊 پیروزی شکوهمند #انقلاب_اسلامی 🎊
بر شما همراهان عزیز مبارک باد...😍
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
دیشـب ورق زدم صفحـات کتــــاب را
خواندم هزار مرتبه این حرف ناب را:
باشم و یا نبــاشم اگر در میانتـــــان،
دست غریبـه ها ندهید انقــــلاب را...🌱
🇮🇷 #امام_خميني (رحمهاللهعلیه) 🇮🇷
#دهه_فجر ویومالله۲۲بهمنگرامیباد✌️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
مسابقه پیامکی برنامه تلویزیونی ما📺 تا ۲۱بهمنماه مهلت پاسخگویی داره😊 ممکنه سوالش خیلی سخت باشه😅
🎊🎉🎊🎉🎊
🎉
🎊
🎉
🎁 اعلام نتایج مسابقه پیامکی 🎁
⏰ تا دقایقی دیگر ⏰
🎉
🎊
🎉
🎊🎉🎊🎉🎊
🎊اعلام نتایج مسابقه برنامهتلویزیونی🎊
شبیهیاس بهمناسبتولادتحضرتزهرا(س)
🎁حسنا حصاری
0915104**42
🎁فاطمه عباسی
0915853**25
🎁متینا پیش بین
0915332**22
🎁فاطمه الوندکوهی
0918173**17
🎁جواد طبسی
0939372**84
🎁طاهره زارع
0933861**47
🎁زهرا ساقی
0991017**45
🎁طیبه احمدی
0915473**91
🎁ریحانه سیرغانی
0915321**47
🎁ماندانا بروشک
0938719**19
🎉ضمن عرض تبریک به همه شما عزیزانی که در این مسابقه پیامکی برنده شدید، جهت دریافت هدایای خود، حداکثر تا ۲۵ بهمن ماه به آی دی ادمین کانال مراجعه نمایید؛👇
@Dokhtarane_morvarid
🌿🌺 #پاتوق_دختران_مروارید 🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
قربون شیرین زبونیت 😍
تبریک ۲۲بهمن رو از زبون ایشون بشنوین😉
#دهه_فجر #عید_انقلاب #انقلاب_مردم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
واکنش اونوری ها به راهپیمایی امسال😉 :
😜 این فیلم و عکس ها مال پارساله 😁
😜 برای هر پلاکی ۱۰۰۰ لیتر بنزین ریختن 😂
😜 همه ی ماشین و موتورها دولتی بودن 🙃
😜 سپاه اتوبان ها را بسته که شلوغ بشه 😆
👊 نکُشینمون خلاق ها 😄😆😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_ویک مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_هفتاد_و_دو
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیفته، من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زنده است.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان که دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─