eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌿 🌸 ✨🕊 پرواز فرشته‌ ها 🕊✨ 🇮🇷 ویژه 🇮🇷 ⚠️قبل از انقلاب اسلامی بانوان در چه جایگاهی بودند؟ 🇮🇷انقلاب اسلامی چه اثری در رشد و پیشرفت بانوان داشته است؟ 🎞 با هم ببینیم 🎞 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 رفتم سنگ بخرم گفت: گرانیت داریم متری ۱۲۰ تومن گفتم: ارزانیت ندارین؟ زیر ۵۰ تومن در بیاد با پاره سنگ افتادن دنبالم 😕 معلوم بود فروشنده نیستن😂 🤣😂✨✨✨✨✨😂🤣 ‏خوب شد خدا به حیونا عقل نداد و گرنه حتما کلاغا تا یه طاووس میدیدن میگفتن: ایشششششش منم اینقد آرایش میکردم از این خوشگلتر میشدم😂😂 🤣😂✨✨✨✨✨😂🤣 تعرفه کارمزد بانکها جوری شده که از جلو عابربانک ردشدم و نگاش نکردم دیدم پیامک اومد: تحویل نمیگیری علی الحساب ۱۰۰ تومن ازحسابت کسر میکنم ادب بشی😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 😄😂😅 همسایه بالایی ما وقتی تو خونه راه میره 😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنین‌گلبانگ ✊ به‌شڪرانه۴۲سال‌عزت‌وافتخار🇮🇷 به‌وقت ‌۲۱:۰۰ امشب⏰ الله اکبر 🇮🇷 الله اکبـــر 🇮🇷 الله اکبـــــــر 🇮🇷 ✌️ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زخمی عشقی وطنم❤️ باید صدایت بزنم😍 باید کنارت بمانم❤️❤️❤️ الله اکبر🇮🇷 الله اکبــــر🇮🇷 الله اکبـــــــر🇮🇷 الله اکبــــر🇮🇷 الله اکبـر🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_شصت_و_نهم +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه
📚 📖 📝 ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای ... یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم. باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم. از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود. بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس. ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش. باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من. +بیا دخترم ! نمیدونستم‌باید چیکار کنم. چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم. جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه. تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد : +ریحانه!!!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست. بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم. دوباره دلم یجوری شده بود. تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد. دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ . اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد. فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده. اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت. خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله. داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت. میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم. یه دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم. از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام. اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت ثانیه ها رو شمردم. ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه . با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد. انگار وا رفته بودم. محمد رفت سمت آشپزخونه. بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی!! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم. ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه !! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی؟. تا پریروز داشت واسش میمرد.یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمدو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ .به زور سلام میکنه . هه. حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند! حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره . خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم. میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود. میدونستم این اتفاق الکی نیست. دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه . همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد. از جام پاشدم و بوسیدمش. _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم . بمونی برام تو دخترک مهربونم . فرشته ی منی اصن تو!!! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت: +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره. از اتاق رفتم بیرون. رو به پدرش گفتم _دست شماهم درد نکنه‌ خیلی زحمت دادم. شرمنده ببخشید تو رو خدا. این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.از جاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌. بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد.یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ .حالم بهتر شده بود.خیلی بهتر از قبل. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد ریحانه مشغول قرص ها بود . در جواب بابای ریحانه با تعجب گفت
📚 📖 📝 مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد: تو رخت خوابم دراز کشیده بودم. ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم. داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم: _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها! چجوری چادری شد؟ +نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ . _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده. این جای تعجب داره. با تعجب گفت: +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چه میدونم. مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم. واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم. آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌. تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش، چادر سر نکنه. با تشر گفت: +وا داداش!حرفا میزنیا. من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی. ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ . اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چه میدونم. _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت. +اها. _حالا بیخیالش. ریحانه جان من گرسنمه. میخوای بری چیزی درست کنی؟ +عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم: _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ ! رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان. _شما که سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم. دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم: _پس چرا به من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخواد پسر. از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه. رو به ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده. تو خبر داشتی ؟ +نه.چیزی به من نگفته. _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی . فکر کنم فقط یک ربع تنها موند. قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش. صداش زدم: _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور . فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش. کمک کردم از جاش پاشه‌ . بردمش حموم. سعی کردم یه جوری آبو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه. در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه. مثل ی بچه مظلوم شده بود. حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس. از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم . که ریحانه داد زد: +بیاین غذا حاضره‌ . دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش. _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت: +نه پسر . نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد. غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان. بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره. هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم. خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود. با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس. زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌. خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با دو بال سرخ و سبز این پیک صلح 🕊 از دل بهمن برآمد سوی صبح 🕊 ۲۲ بهمن‌ماه سالروز برتری حق علیه باطل و 🎊 پیروزی شکوهمند 🎊 بر شما همراهان عزیز مبارک باد...😍 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏دیشـب ورق زدم صفحـات کتــــاب را خواندم هزار مرتبه این حرف ناب را: باشم و یا نبــاشم اگر در میانتـــــان، دست غریبـه ها ندهید انقــــلاب را...🌱 🇮🇷 (رحمه‌الله‌علیه) 🇮🇷 ویوم‌الله‌۲۲‌بهمن‌گرامی‌باد✌️ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊اعلام نتایج مسابقه برنامه‌تلویزیونی🎊 شبیه‌یاس به‌مناسبت‌ولادت‌حضرت‌زهرا(س) 🎁حسنا حصاری 0915104**42 🎁فاطمه عباسی 0915853**25 🎁متینا پیش بین 0915332**22 🎁فاطمه الوند‌کوهی 0918173**17 🎁جواد طبسی 0939372**84 🎁طاهره زارع 0933861**47 🎁زهرا ساقی 0991017**45 🎁طیبه احمدی 0915473**91 🎁ریحانه سیرغانی 0915321**47 🎁ماندانا بروشک 0938719**19 🎉ضمن عرض تبریک به همه شما عزیزانی که در این مسابقه پیامکی برنده شدید، جهت دریافت هدایای خود، حداکثر تا ۲۵ بهمن ماه به آی دی ادمین کانال مراجعه نمایید؛👇 @Dokhtarane_morvarid 🌿🌺 🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 😄😂😅 قربون شیرین زبونی‌ت 😍 تبریک ۲۲‌بهمن رو از زبون ایشون بشنوین😉 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 واکنش اونوری ها به راهپیمایی امسال😉 : 😜 این فیلم و عکس ها مال پارساله 😁 😜 برای هر پلاکی ۱۰۰۰ لیتر بنزین ریختن 😂 😜 همه ی ماشین و موتورها دولتی بودن 🙃 😜 سپاه اتوبان ها را بسته که شلوغ بشه 😆 👊 نکُشینمون خلاق ها 😄😆😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_ویک مثل یه تولد دوباره بودبرام. حالا وقتش رسیده بود به قول
📚 📖 📝 امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود. هیچ کس دل تو دلش نبود . سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد . زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن. به ساعتم نگاه کردم. دم دمای اذان صبح بود. داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم. ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت. نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش... این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود. ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود. چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد . دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده. صدای اذان گوشیم بلند شد . با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش. یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف. بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم. بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن. چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق. همشون دور بابا جمع شده بودن. با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره. داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن. علی هم با ترس به شیشه خیره بود. بغض سراپای وجودمو گرفته بود . نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم. اگه اتفاقی برای بابا بیفته، من چیکار کنم؟ من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم. منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زنده است. نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ . از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه . فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن. میخواستم داد بکشم. دیگه بریده بودم از دنیا ! من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟ همه ی وجودم درد میکرد. فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد . بدنم شده بود کوره ی آتیش. من چی کار میکردم بعد از بابا. بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید . بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا __ فاطمه : دلم خیلی شور میزد . نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود. ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام. میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه. شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن. _ندارم تلفنشون رو . مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌..! +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر. میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر. با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق. دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم. شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم. یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم. چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن. چیزی به صورتم نمالیدم. با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری؟ +الان که دستم بنده دارم نهار درست میکنم. یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ . سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش. اونم حرکت کرد سمت خونشون. سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود . تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم: _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!! ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_و_دو امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌
📚 📖 📝 انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. بابای محمد؟ شوک بدی بهم وارد شده بود . دم‌خونشون‌که رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود. به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم. وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیگذاشت برم تو‌. روح الله و علی دم دروایستاده بودن. صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم. جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌که روح الله گفت +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم. وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چیشد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردم و تسلیت گفتم. یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم. دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه! اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت. چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید. یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد. رو کرد سمت من حس کردم میخوادچیزی بگه که پشیمون شد ورفت. ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت. ___ تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم!جا گذاشتمش خونه. اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم: کیفت رو میخوای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح الله! _میخوای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات. اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه. تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره! بهش حق میدادم غم بزرگی بود. به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد. +بیا این کلید خونس. کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس. ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون. تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون. کلید انداختم ودر رو باز کردم‌. به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم. خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده. تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه. ولی از جاش تکون هم نخورد. با صدای بلند تر گفتم. +ببخشید! دیدم بازم کسی جواب نداد. حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه. دست دراز کردم که کیفشو بردارم. به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد. اول ترسیدم. بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم. حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو . ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه. کیف روانداختم ورفتم سمتش. پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم. آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه. ولی اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم‌. دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ . مامان بود. تلفن و جواب دادم و _الو سلام مامان. +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه. _بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونشونم الان‌ . حال داداشش خیلی بده مامان. بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم. اگه چیزی هم داری با خودت بیار. خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد : +فاطمه!فاطمهه! با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم. _هیس مامان بیا بالا! +کسی خونه نیست؟ _نه بیا حالا برات تعریف میکنم. +بگو چیشده؟ میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده. داداش ریحانه است. مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
. ✨✨ 👆 ✨ علاقه مندان به رمان ✨ 👆 ✨✨ که تا این لحظه نتونستن داستان جذاب رو مطالعه کنن ، فقط کافیه بالای رمان کلیک کنن که پیام ریپلای شده‌ی قسمت قبلی رو واسشون به نمایش بذاره فقط حدود هفتاد قسمت گذشته و میتونین از همین امشب با شخصیت های داستان همراه بشین و هرشب راس ساعت ۹ لذت مطالعه سالم رو تجربه‌کنین😍 این رمان بالای ۲۰۰ قسمت هست و حالا حالاها ادامه داره💖