🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_ششم حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_هفتم
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ... بی توجهی به نماز، در ایران برام چیز تازه ای نبود. ...
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ...
رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ...
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند. ...
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم. ...
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ... پرسید :ایرانی هستید؟ ...
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد. ...
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ... با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ...
اینو گفت و رفت. ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هفتم وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ... صفوف نماز یکی پس
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_هشتم
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ... شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و...وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن. ...
با خودم گفتم :آخه این چه غلطی بود که کردی ... سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است. ...
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله. ...
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم :
خدایا !خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ... همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ...
اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ... و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
834851555.mp3
4.12M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_چهارم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۴ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠نکات کلیدی جزءچهارم قرآن💠
📖ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
می دونم کلی نقشه و ایده برای آینده توی ذهنته، اما...
بهتره چندتا که مهمتره انتخاب کنی ...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هشتم توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_نهم
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ...
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده ی خدا. ...
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم. ...
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم .یادم رفته بود که اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند .اینجا... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد وافتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. ...
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات
و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم. ...
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد. ...
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_نهم خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_دهم
. منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره. ...با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. ...چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ...
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ...
.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد. ..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
839578114.mp3
3.96M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_پنجم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : 33دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء پنجم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
وقتی پیامبر دینمون به شادی امر کردن،
غصه چرا ؟؟!...
شادی های حلال کم نیست 😊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دهم . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_یازدهم
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلتشون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار میخواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟
(طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند)
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ...
وضو گرفتم .ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت. ...قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله
بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_یازدهم خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، من
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_دوازدهم
نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون
گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ...
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. ...
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی. ...
(از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار،
اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی
کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که
خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.)
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
843583759.mp3
3.98M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_ششم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : 33دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء ششم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕊✨🕊✨🕊
✨
🕊
📞تلفن داره زنگ میخوره صداشو میشنوی📞
خوب گوش کن🎧
🔊الله اکبر الله اکبر الله اکبر🔊
چرا جواب نمیدی🔕
_ اینکه صدای زنگ تلفن نیست😒 اذانه...
+نه اشتباه می کنی صدای زنگ تلفنه🤓
خدا داره بهت زنگ میزنه فقط آلارمش فرق داره😟
چون خدا آلارمشو خودش تعیین میکنه چطور جواب تلفن بنده شو میدی، تلفن خدارو نه؟🥺
+عزیزم من، علاقه توهر چقدرهم زیاد باشه نسبت به خدا از علاقه خدا به بنده اش بیشتر نمیشه...😊
تو معشوق خدایی تا حالا برای مشعوق بودن چیکار کردی؟؟🧐
میشه خواهش کنم سر نماز به عنوان معشوق بایستی🤔
برو سر نمازبگوخدا اومدم باهات حرف بزنم😍
الله اکبر....
و شروع کن به نماز خوندن
وقتی نماز تموم شد زود سلام نده برو ☹
چون باید بیایستی برای عاشقت دلبری کنی😌
براش حرف بزن
کارهایی که در طول روز کردی رو بگو
خدا همچین خوشش میاد....😍
بعد یکم دعا بکن و بگو خدایا خوب کاری نداری؟!🥰
من کم کم می خوام مرخص بشم🙃
تو قرآن گفته خدا از همه چی بی نیازه
چرا میگه نماز بخونیم براش؟😬
بله خدا از همه چی بی نیازه
چون بی نهایت فرشته داره که همش عبادتش می کنن🥰
ولی تو برای خودت می خونی نماز رو نه خدا🙂
_ پس چرا حق الله هست؟🧐
تازه به علاوه این ها کلی فواید برای جسم وروحت داره که اگه تحقیق کنی میفهمی....🙂
مثل حرکات نماز
مثلاً سجده
چه بخوای چه نخوای بدن ما در اثر جریان الکترو مغناطیسی قرار داره واون هارو دریافت میکنه 🎼
واز وسایلی مثل
کنترل، کامپیوتر،گوشی،لامپ و....
بیشتر میشه🤦♀
نشونه این که بفهمیم چقدر این الکترو مغناطیس روی ما تاثیر داره
از جمله
سردرد،کلافگی،ناراحتی ،تنبلی،کسل بودن...
این تحقیق کشورهای خارجی انجام دادن که چیکار کنن تا این الکترومغناطیس ها از بدن خارج بشه 🙃
وبه این نتیجه رسیدن که باگذاشتن پیشانی روی خاک این امواج تخلیه میشه 😍
ونکته جالبش اینکه باید روبه مرکز زمین باشی
واین دقیقا همون سجده است ...😳
ویک نکته دیگه این که آب زدن صورت نزدیک صبح یک نوع دارو ضدسرطان هست 😇
وبهتره بدونی موقعی که آفتاب می خواد طلوع کنه یک اشعه هایی داره که برای بدن خیلی ضرر داره وقتی خواب باشی روی بدنت تاثیر داره😔
_ خوب همه این ها صحیح ولی من تنبلیم میشه
میدونی خیلی نماز رو دوست دارم ولی چیکار کنم با تنبلی؟😴
ببین همه این تنبلیو دارن ولی میدونی من چجوری باهاش میجنگم؟💪
وقتی تنبلی میکنم ومیخوام نماز نخونم یک شیطون تصور میکنم کنار گوشم که داره با اون قیافه منو وسوسه میکنه....😱
زشتی این گناه و وسوسه گر و از اون طرف زیبایی چهره ی معصوم فرشته ی بیداری،
به یاریم میان
و قدرت پیدا می کنم تا پتو رو کنار بزنم😊...
📝 ارسالی از دختر گل نویسنده مون: 📝
🌿🌸 خانم مونا اسماعیل زاده 🌸🌿
🕊
✨
🕊✨🕊✨🕊
این ایام فرصت خوبیه
برای اینکه به این حدیث عمل کنید...
زحمتی نداره😊
بلند شو!
یاعلی☺️✋
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─