🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_نهم خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_دهم
. منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره. ...با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. ...چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ...
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ...
.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد. ..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
839578114.mp3
3.96M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_پنجم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : 33دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء پنجم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
وقتی پیامبر دینمون به شادی امر کردن،
غصه چرا ؟؟!...
شادی های حلال کم نیست 😊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دهم . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_یازدهم
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلتشون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ...
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار میخواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ...
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟
(طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند)
یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ...
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ...
وضو گرفتم .ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت. ...قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله
بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_یازدهم خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، من
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_دوازدهم
نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون
گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ...
کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. ...
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی. ...
(از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار،
اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی
کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که
خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.)
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
843583759.mp3
3.98M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_ششم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : 33دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء ششم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕊✨🕊✨🕊
✨
🕊
📞تلفن داره زنگ میخوره صداشو میشنوی📞
خوب گوش کن🎧
🔊الله اکبر الله اکبر الله اکبر🔊
چرا جواب نمیدی🔕
_ اینکه صدای زنگ تلفن نیست😒 اذانه...
+نه اشتباه می کنی صدای زنگ تلفنه🤓
خدا داره بهت زنگ میزنه فقط آلارمش فرق داره😟
چون خدا آلارمشو خودش تعیین میکنه چطور جواب تلفن بنده شو میدی، تلفن خدارو نه؟🥺
+عزیزم من، علاقه توهر چقدرهم زیاد باشه نسبت به خدا از علاقه خدا به بنده اش بیشتر نمیشه...😊
تو معشوق خدایی تا حالا برای مشعوق بودن چیکار کردی؟؟🧐
میشه خواهش کنم سر نماز به عنوان معشوق بایستی🤔
برو سر نمازبگوخدا اومدم باهات حرف بزنم😍
الله اکبر....
و شروع کن به نماز خوندن
وقتی نماز تموم شد زود سلام نده برو ☹
چون باید بیایستی برای عاشقت دلبری کنی😌
براش حرف بزن
کارهایی که در طول روز کردی رو بگو
خدا همچین خوشش میاد....😍
بعد یکم دعا بکن و بگو خدایا خوب کاری نداری؟!🥰
من کم کم می خوام مرخص بشم🙃
تو قرآن گفته خدا از همه چی بی نیازه
چرا میگه نماز بخونیم براش؟😬
بله خدا از همه چی بی نیازه
چون بی نهایت فرشته داره که همش عبادتش می کنن🥰
ولی تو برای خودت می خونی نماز رو نه خدا🙂
_ پس چرا حق الله هست؟🧐
تازه به علاوه این ها کلی فواید برای جسم وروحت داره که اگه تحقیق کنی میفهمی....🙂
مثل حرکات نماز
مثلاً سجده
چه بخوای چه نخوای بدن ما در اثر جریان الکترو مغناطیسی قرار داره واون هارو دریافت میکنه 🎼
واز وسایلی مثل
کنترل، کامپیوتر،گوشی،لامپ و....
بیشتر میشه🤦♀
نشونه این که بفهمیم چقدر این الکترو مغناطیس روی ما تاثیر داره
از جمله
سردرد،کلافگی،ناراحتی ،تنبلی،کسل بودن...
این تحقیق کشورهای خارجی انجام دادن که چیکار کنن تا این الکترومغناطیس ها از بدن خارج بشه 🙃
وبه این نتیجه رسیدن که باگذاشتن پیشانی روی خاک این امواج تخلیه میشه 😍
ونکته جالبش اینکه باید روبه مرکز زمین باشی
واین دقیقا همون سجده است ...😳
ویک نکته دیگه این که آب زدن صورت نزدیک صبح یک نوع دارو ضدسرطان هست 😇
وبهتره بدونی موقعی که آفتاب می خواد طلوع کنه یک اشعه هایی داره که برای بدن خیلی ضرر داره وقتی خواب باشی روی بدنت تاثیر داره😔
_ خوب همه این ها صحیح ولی من تنبلیم میشه
میدونی خیلی نماز رو دوست دارم ولی چیکار کنم با تنبلی؟😴
ببین همه این تنبلیو دارن ولی میدونی من چجوری باهاش میجنگم؟💪
وقتی تنبلی میکنم ومیخوام نماز نخونم یک شیطون تصور میکنم کنار گوشم که داره با اون قیافه منو وسوسه میکنه....😱
زشتی این گناه و وسوسه گر و از اون طرف زیبایی چهره ی معصوم فرشته ی بیداری،
به یاریم میان
و قدرت پیدا می کنم تا پتو رو کنار بزنم😊...
📝 ارسالی از دختر گل نویسنده مون: 📝
🌿🌸 خانم مونا اسماعیل زاده 🌸🌿
🕊
✨
🕊✨🕊✨🕊
این ایام فرصت خوبیه
برای اینکه به این حدیث عمل کنید...
زحمتی نداره😊
بلند شو!
یاعلی☺️✋
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دوازدهم نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سیزدهم
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که. ...
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار. ...
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد. ...
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم. ...فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم...
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و. ...
روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون،به مبارزه شون برم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سیزدهم عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_چهاردهم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ...امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و
همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد. ...
بلافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت
شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود. ...
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ. ...
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده
بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود. ...
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه میکردم. ...
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم بر می اومد براشون انجام می دادم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
847499463.mp3
4.22M
🦋 لحظههای ناب همصحبتی با خدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_هفتم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان :35دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠 ۹ نکته کلیدی جزء هفتم قرآن 💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_چهاردهم بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط به
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_پانزدهم
اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میگذاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمی اومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم. ...
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها،دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم. ...
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میگذاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید. ...
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست
برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم. ...
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم. ...
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از مأموریت خودم رو به انجام رسوندم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_پانزدهم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موند
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_شانزدهم
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم
بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با
دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره. ...
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر جشن عمر کشان سال قبلی که در اون مجلس دیده بودم، بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد. ...
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع
گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش. ...
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم. ...سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها. ...
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ...
تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─