🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_هجده نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_نوزده
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_نوزده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
+ ببین مروا واقعیتش ... 😞
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته !
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞
شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم !
نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺
اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید :
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم :
- آیه! من دوستش دارم 😭
شکه اشک هاش رو پس زد
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟! 😶
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─