eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
باران: 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم به روايت زینب امير
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻇﺮﻑ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻧﮕﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ، ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻥ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺧﺐ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﻫﻢ ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺻﺤﺒﺘﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻧﻪ؟ ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻧﻪ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻘﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﺐ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺑﻌﺪ . ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﺘﻘﺎﺑﻼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺷﻤﺎ . ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻋﻘﺪﺷﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻪ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﺎ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭﺍﻗﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍ؟؟؟؟؟؟ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ _ ﺑﻠﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ … ﺧﺐ … ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﻟﯿﻪ . ﭼﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ؟ _ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺑﺸﻢ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯾﻢ، ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﻣﯿﭙﺬﯾﺮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻣﺎ ﺍﺧﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻤﯽ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺟﻤﻊ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ . ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭﻫﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ . ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭻ ﺗﻤﺎﺳﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . . . . .ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻥ ﻭ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ …… _ ﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ _ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﯾﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ؟ _ ﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺧﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺻﺒﺢ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﯾﺪ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﻄﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﺎﯾﯽ ﻧﻪ؟ _ ﮐﻮﻓﺘﻪ . ﺑﺮﻭ ﺑﭽﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﭽﻢ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻣﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯾﻢ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻇﺮﯾﻒ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮕﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﻫﻨﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﯾﻢ . . . .ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﻣﻨﻮ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ؟ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻫﻮﺱ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﮕﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ ؟ _ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﺎﮐﺎﺋﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﺪ ، ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺑﻠﻪ . ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﮑﻼﺗﻢ .ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺹ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺩﺍﺭﯾﺪ .ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ .ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻻﯾﻖ ﺳﺘﺎﯾﺶ . ﺍﺯ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ، ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﻭﺳﻂ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ؛ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺟﺪﺍ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ، ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻢ _ ﺳﻼﻡ ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ .ﻋﻤﻮ _ ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟ﺑﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺍﺧﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ . _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎﺧﻮﺑﯿﺪ؟ﻋﻤﻮ _ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﻤﻮ . ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﻻﻥ ؟ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺧﺎﺻﯽ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﺲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ . ﺍﺭﻩ . ﭼﻄﻮﺭ؟_ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟ 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم
📚 📖 📝 بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره . خوبم _ان شالله این هفته باید بریم تهران +چه خبره ان شالله؟ _واسه عملتون دیگه. این هفته نوبت داریم. +عمل چیه اخه!! بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم. _عههه حاجی این چه حرفیههه ... خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین. شما تنها امیدِ ما هستین. ما جز شما کی وداریم ؟ +امیدتون به خدا باشه ... سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون. ابروهام جمع شد وگفتم _کجا به سلامتی حاج خانم؟ +روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش. _روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله تو آخر این و دق میدی. بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت +اذیت نکن این بچه رو گناه داره. ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم _میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ ! باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن. بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو! +تا انتقامت چی باشه حالا میزاری برم؟ _چرا روح الله نمیاد بالا؟ +عجله داریم _باشه برو ب سلامت.سلام برسون ریحانه دست تکون داد: +خدافظ بابا خدافظ داداش _خدافظ باباهم ازش خدافظی کرد که رفت. رو کردم به بابا و: _هعی پدرِ من دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!! آخرشم منم که برات موندمممم!! یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟ +نه چرا باید به تو افتخار کنم؟ زن و بچه که نداری! تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی. اگه زن داشتی خودتم میرفتی! _بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ . من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم. در ضمن زن کجا بود حالا! +همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟ واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده! دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن. تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟ _بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست. یعنی نه که نباشه من نمیبینم . +خدا چشاتو کور کرده . _اصن هر چی شما بگین. هر چی که بگین من میگم چشم! +چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه. چشام از حدقه زد بیرون _کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟ بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟ آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست. یه همه بدبینم کرده. ادمی نیست که.... لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید ... از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه. همین که پاشدم صدام زد +همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!! هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی. تا کی میخوای مجرد بمونی؟ خب سلما نه! یکی دیگه!! یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟ اصن این جا نه تو تهران چی !!! من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر. تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟ بابا نمیشه که! پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟ اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟ دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره ! اینارو که خودت بهتر از من میدونی! باید ازدواج کنی امسال محمد.‌ _چشم بابا . چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه ... +بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه. سه بار صورتمو شستم. دیگه حالم بد شده بود پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه. سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم. دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده. برا همین گفتم: _بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم +نمیدونم پسر. یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم. تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم . _خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین. +نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی. _ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم. با خنده گفتم: خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود. وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت +خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن! بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه. یکم مکث کرد و ادامه داد: ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid