eitaa logo
♡دختران بسیجی♡
761 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
189 فایل
کپی حلال ✨﷽✨ ♥️۱۴۰۰/۵/۱۳♥️ ساعت:15:15
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🎧 خوش‌قلب‌و‌ مھربون‌ترین‌آدم‌رو‌زمینے♥️:)!' 🧡¦➺ 🌸¦➺ ‌ ↳‹@dokhtaranbasij›‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش چادر وصله دار حضرت زهرا(سلام الله علیها) از همه کهکشان‌های عالم بیشتر است👌 𝐣𝐨𝐢𝐧↠@dokhtaranbasij
به وقت رمان✨🌱
♡دختران بسیجی♡
#یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_شصت_چهار ثابت هیئت« خیمه العباس»شوم.
هیچ وقت کم نمی آورد. یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارها جمع و جور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضر خانه ی 125،روبروی مسجد محمد رسول الله(ص). بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید بیاید، ولی خبری از او نشد. خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اصل کار، آقای داماد نیامده بود! جویا که شدم دیدم بله. داستان سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود، روی وقت حساس بود. ساعت چهار با ساعت چهارو پنج دقیقه برایش فرق داشت. ماهم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیر آمدن ناراحت شده بودم. کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقا روبروی آن ها بودیم. عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند، باید صبرکنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند. عروس ها و داماد ها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ ماهم شده بودیم تماشا چی! حمید وقتی دید ناراخت هستم، پیام داد: "دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوبار جا گذاشتم. "وقت هایی که می دانست ناراحتم، به من می گفت(دارلینگ)؛ به زبان انگلیسی یعنی(همسر عزیز من). آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد،. می گفت برای بچه شیعه لازم است. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
یک روزی به دردمان می‌خورد گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد. پیام را خواندم؛ ولی جواب ندادم. واقعاً ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این باربرايم جک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. حمید تا خندهٔ من را دید لبخند زد. همین‌طوری خیلی راحت از دل هم درمی‌آورديم. اگر هم بحثی یا ناراحتی‌ای پیش می‌آمد؛ ساده می‌گذشتیم؛ خیلی ساده. حمید کت قهوه‌ای روشن با شلوار قهوه‌ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود. پرسیدم: «پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟ عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید: آبجی می‌خندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت: «حمید که خونه رسید. بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو می خوام بپوشم. هر چی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم!» خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پرده‌های کرم قهوه‌ای که دو طرف عروس و داماد چیده شده بود. بالای سر سفرهٔ عقد هم حجله‌ای با پارچه‌های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شد. داخل رفتیم و کنار سفرهٔ عقد نشستیم. عاقد پرسید:« عروس خانم مهریه رو می بخشید که صیفهٔ موقت رو فسخ کنیم؟» هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند . ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
••♥️🌿•• 🌱 برای‌ازدیادمحـبت‌امـام‌زمــان(عج)این‌دوعمل‌را انجام‌دهید: ① نمازرااول‌وقت‌بخوانید ② گـــناه‌نڪــنید (ره) . @dokhtaranbasij
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام: چه زود مي‌گذرد ساعات روز و روزهاي ماه و سال‌هاي عمر! 📚 نهج‌البلاغه، بخشي از @dokhtaranbasij
♡دختران بسیجی♡
↻💌📌••|| الهـۍ دݪـم انـتـهاے نـگـاھ تـو ࢪا مـۍ خـواهـد انـتـهاے نـگـاھ تـو یـعـنـۍ… شـہـادتــــــ…🍂❤️ 💌⃟📌¦⇢ @dokhtaranbasij