«سرنوشتمقلدانخمینےچیزۍجزشھادتنیست🌿!»
⌞🦋☁️@dokhtaranbasij⌝
♡دختران بسیجی♡
#استوری #چهارشنبههایامامرضایی @dokhtaranbasij
••🍂🧡••
ازڪِناࢪتـۅ
گِدابادستِخالی ردنَشد...
نیستعآقـل
هࢪڪَسےدیوانهِمَشھـدنَشـد:)
.@dokhtaranbasij
•دلمبهعشـــــــقتوتاآسمانهشتمرفت
•نمـــــــازدرحَرَمت"اِهـــدنا"نمےخواهد
#طوسراسرمهچشمانملائڪڪردند
#نیستعاقلهرکسیدیوانهمشهدنشد
@dokhtaranbasij
هدایت شده از تنـــــفـس صبـــح
طورےنشھڪههروقت خواستیمتوبھ ڪنیمملائڪبگن"بازاینالکیاومــد" . .💔(꧇
『#بدون_تعارف🖐🏽』
•
.
📷@dokhtaranbasij
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️برای ملاقات امام زمان (عج) آماده شوید
🔻امام خمینی (ره): تمام دستگاه هایی که الان به کار گرفته شده اند در کشور ما..، باید توجه داشته باشند که خودشان را مهیا کننید برای ملاقات با #حضرت_مهدی (عج)
#وعده_ظهور
#بشارت #ظهور #امام_زمان #دهه_فجر
『@dokhtaranbasij』
♡دختران بسیجی♡
°•محتاج بین الحرمین•°: #یادت_باشد #داستانی_عاشقانه #عشقی_آسمانی #رمانی_عاطفی #قسمت_دهم فقط پدر
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_یازدهم
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می گفت:« سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟»
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمیکرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همهی فامیل می گفتند :« فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.»
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم.با جدیت گفت :« ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم . ولی خیلی زود بر می گردیم . ما دست بردار نیستیم!»
وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم :« عمه جون ! قربونت برم . چیزی نشده که . این همه عجله برای چیه ؟ یک کم مهلت بدین ، من کنکورم رو بدم . اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ، با هم حرف بزنیم. بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد .»
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
✨~@dokhtaranbasij~🖇️
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_دوازدهم
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم احساس میکردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم .چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با(ننه فیروزه) باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود (دیدی چی شد مادرم؟برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدن. سنگ رو یخ شدیم !من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه.دل منو شکستن!)
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم،از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خوردند .ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هر وقت دور هم جمع شویم .بقچهی خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده .سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد ،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
***
چند روزی از تعطیلات عید گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما میشد .از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلوزیون نشسته بودم که ننه گفت:...
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده، من بنده خدا کی باشم کی حلاله چی حروم🙂✨
✨~@dokhtaranbasij~ 🖇️