eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃 🍃 🌸| |🌸 سلام خدمت رفقاے گلِ‌گلابمونـ😍🍃 عیدتوون مبارڪےجات😍🦄🌧✨🍃 اخمو نباش؛ عیده!☺️☝️ اونـــم چه عیدے😉✋ خنده‌جات همراه با مخلفات مهمون صورتای قشنگتون کنین😄🌹🍃 شیعه‌ے مولا نباید شادی کنه بخنده؟! پس لبخند بزن مهربون جان☺️🍃 روز به این قشنگے بچه شیعه‌هاهم دست میزارن رو کاری که مولا رو دلشاد کنه بیایین کاری کنیم کارستـــــون☺️💚🍃 حتما رسم دیرینه قربونے کردن تو خانواده و فامیلای گرامی هست! میشه این کاره قشنگ منور به نگاه مهدی‌فاطمه بشه اونم چه‌جوورم😌🌹🍃 میشه به نام مولا بزنیمش! نذری های تقسیم بندی شده ی گوشت که یه گوشه کناری بهتون چشمک میزنه با قلم و کاغذ و مقداری سلیقه‌جات دست بکارشید و یه جمله ی کوچولو برای مولا قلم بزنید و بچسبونید به بسته بندی..😍 مثلا بنویسید: و.... تاباشد که رستگار شویم☺️✋ التماس دعا یاعلے🍃 ☺️🍃 🍃‌ @dokhtaranchadorii 🌼🍃
#عید_قربان عید فداکارى ، ایثار ، قربانى ، اخلاص و عشق و بندگى ، مبارک باد... « اللهم عجل لولیک الفرج » 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @dokhtaranchadorii
#پـروفایـل عیــد قربان مبارڪ♥️🍃 🌿•• @dokhtaranchadorii
‌ بانو ... میخواهم از زیبایی هایت بگویم .. از چادر مشکی ساده ات .. صورت زیبا و قشنگت .. عفت و نجابتت .. بانویِ سر به زیرِ شهر .. چه زیبا قدم میگذاری بر کوچه و خیابان ها.. بانوی پاک دامن آقایمان مهدی (عج) عشق میکند وقتی تو از خانه بیرون می‌آیی .. نگاهت میکند .. میبیند که از نگاه ها در امانی ُ خدایت را شکر می‌کند که تو چادر به سر میکنی از مادرش زهرا(س) تشکر میکند برای پروراندن دختری به این پاکیُ نجیبی.. بانو چادرِ ساده ات بسیار زیباست ..باورکن.. @dokhtaranchadorii
😍😍عیدتون مبارک اللهم عجل لولیک الفرج @dokhtaranchadorii
‍ ‍ ‍ ☔️ چــادر«سپردفاعے» چادر مثل سپر ازصاحبش دفاع مے ڪند.🔰 ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد انگار سپر هم ندارد❌ خانمے ڪہ چادر سرمیڪنے ولے باهمہ گرم مے گیری!! شماهم مثل بقیہ یادت میرود حیا وعفت با چادر قشنگ است هیچڪدام بہ تنهایے زیبانیست شماڪہ چادر سر میڪنے ‍؛ لاڪ جیق میزنی💅آرایش غلیظ میڪنی💄 صداے ڪفشت همہ رابسوے خودجلب میڪنے.👠 فلسفہ ے حجاب فقط چادر نیسسسسست❌ 👌عفت هست ،حیا هست... خواهرم هرپوششے پوشیدگے نیست. @dokhtaranchadorii
#تلـــنــگـــــــراݩہ حق الناس یعنے ... بدحجابۍ پوشش نامناسبے ڪه باعث تحریڪ جوانان مے شود ‼️ #عڪس‌بازشود👌 @dokhtaranchadorii
👼حجابت هاے توست... 😔 نباشد، حسرت بر دلت خواهد ماند... ☘ ❗️ 🌱 ❗️ 🍃 ❗️ ✨ هاے تو هستند. 😌 قدر بدان... 😞 رهایشان مڪن❗️ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتاد شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز
🌷 🌷 قسمت مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ... اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... پیداش کردید؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 شرافت تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ... نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت :😡 « اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...» می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ... این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ... توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ... یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ... ما برای رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن از گذشته ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت فصل عقرب شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ... فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ ... یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی ... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 🍃🌸 @dokhtaranchadorii