🌸💫☘🌸
💫
🍀
🌸
تا میگی: خواهرم حجابت!🙃
میگه: خب آقایون نگاه نکنند..!😒
بهش میگم: خب پس شماهم درب خونه یا قفل ماشینتو باز بزار، بگو خب دزدها دزدی نکنند⁉️😐😕
💫
🌸
🍀🌸💫
@dokhtaranchadorii🌈✨
#ریحانه🎀
همه براے تو باشد✋
لباس هاے👗 شیک براے👈 تو
توجہ مردم👀 براے👈 تو
آزادے و راحتی💃 براے👈 تو
ومن همین تکه پارچہ مشکے ام #چادر
را مے خواهم👌
و نیم نگاهے😍 از آن بالا☝️
🌸امامباقر (ع):
💥 همانا تمام كارها و حركات بندگان در هر شب جمعه بر پيغمبر(ص)عرضه میگردد،پس حياءكنيد از اين كه عمل زشت شما را نزد پيغمبرتان ارائه دهند.
📚وسائلالشيعة،ج ۱۱،ص۳۹۱
🎀 #دُخـــترانچــــــادرے 🎀
💠 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_بیست_و_دوم فیل و پیری خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_سوم
ریش سفیدها
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ...
اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ...
از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...
_این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ...
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...
_بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ...
_نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...
روی گوشم ...
غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...
از جا بلند شدم ...
- خدایا به امید تو ...😊🙏
دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...
اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ...
_شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...
دستم روی هوا خشک شد ...
یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...
- نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_چهارم
قسم به رحمت تو
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ...
به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...✨
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...✋
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد ...
#خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ...
و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ...
وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ...
حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ...
تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ...
من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ...
حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
و خدایی استاد من بود ... که #رحمتش بر #غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ...
خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ...
به محبتش فکر کنی ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_پنجم
پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ...
هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
_از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
✨گاهی یک اتفاق می تونه هزاران #حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ...
یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ...
اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی📚 و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
_مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...😊
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَ الرﺯُﻗﻨـٰﺎ ﻓِﯽ اﻟْﺪُﻧْﯿٰﺎ ﺯﯾٰﺎﺭَۃ ﺍﻟْﺤُﺴَﯿْﻦ
ﻭَ ﻓِﯽ ﺍﻟْﺎٰﺧِﺮَۃ ﺷِﻔٰﺎﻋَﺔ ﺍﻟْﺤُﺴَﯿْﻦ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شما نیز میتوانید با دستان پر مهر خودتان در اعزام سفر اولی ها به مراسم پیاده روی اربعین و زیارت امامان معصوم (ع) با حداقل کمک خود مشارکت داشته باشید.
جهت اطلاعات بیشتر به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻
https://chat.whatsapp.com/IcwMoVXwCOI6yg54q123Dw
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_بیست_و_ششم
کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
_فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
_ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
_جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ...
اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ...
تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ...
علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
صاحب ملک عالم وجود
صاحب لوح و صاحب قلم
✨
از ازل حق به دست کرمش
نامتان را نوشته به دلم
✨
سر مکنون خلقت جهان
ما سوی زنده با نظر تو
✨
ماه و خورشید و چرخش فلک
هرکجا در طواف سر تو
🌟🌙🌟🌙🌟
#کلیپ 📹
#نوای_یاس
#امام_علی 💚
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#برشی_از_کتاب ✂️
من یخ❄️ کرده بودم و هیچ نمی گفتم و گریه هم نمی کردم.😢 مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت :
«مامان،گریه کن!😭خودت رو رها کن.»
اما من هیچ نمی گفتم.
آنقدر در دنیای خودم با 🌷زینب🌷 حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه⚰️ رسیدیم.
دخترم آنجا بود💔
همان لباس قدیمی اش
با روسری سرمه ای🔵
و چادر مشکی اش.⚫️
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند.😔
با چادر ، چهار گره4️⃣ دور گردنش بسته بودند.😥😔😭😭😭
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#راز_درخت_کاج 🌲📚
#معصومه_رامهرمزی ✍️
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#معرفی_کتاب 📚🌈
#راز_درخت_کاج 🌲📚
#معصومه_رامهرمزی ✍️
نام جدید کتاب: #من_میترا_نیستم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دلتنگی_شهدایی 😭
باید هم این طور آرام باشی...😌
غوغایی💥 که به جانم انداختی تمام نشدنی است.
دلم نمیداند چرا اینطور شد
فقط میدانم خوب شد که اینطور شد.😊
دلم فقط یک چیز میخواهد☝️
همین لبخندت را😍
زمین🌏 را با همه زیبایی هایش🌸 به نگاه👁👁 تو ترجیح نمیدهم.
و آسمان☁️ را از تو می طلبم
ای همیشه حاضر....🌹
#شهید_علی_خلیلی 💔
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیلیها رو دیدم که میگفتن ما آدمهای درب و داغونی بودیم ولی با خوندن کتاب شهیدابراهیم هادی متحول شدیم..
#استاد_پناهیان
#کتاب
#سلام_بر_ابراهیم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دلنوشته
گاهی که به خودم نگاه میکنم.👀👤
میبینم ، هیچ ندارم که شبیه "تو" باشد.😔
نه اخلاصت
نه اخلاقت
نه رفتارت
نه حرف هایت
نه...
نه....
نه....
و اینجاست که مینشینم جلوی آینه نگاهت و می گریم....
آری همان گریه های خستگی همیشگی....
همان هایی که شبیه گریه های خودت هست...!😭💔
معلوم است که فهمیده ای حالم خوب نیست....
مثل کبوتری شده ام که در قفس زندانی شده و حال این دنیا مرا همچون قفسی در بر گرفته😢😫🥀
خستگی ندارد؟!؟
دارد...
خودت هم خسته شدی...
الان هم میدانی حالم حال قبل نیست و زود زود دلم می شکند...
دلم همیشه از خودم می شکند...
اری همان خودی که آن را له کردی و رفتی و من....
هنوز دارم رژه می روم...
خسته ام...
خستگان راهت را دریاب....😭😔
رفیق بی وفا و گنه کارت...من😭💔
#شهید_علی_خلیلی 💔
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
عظمت نهج البلاغه علی (ع)
👤ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ میگوﯾﺪ یکروز ﺩﺭﯾﮏ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ. ( #ﻧﻬﺞ_ﺍﻟﺒﻼغه)
👤ﺟﺮﺝ میگوید: ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ 1400 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺣﺪﻭﺩﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ
👤ﺟﺮﺝ میگوید ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻄﺎﻟﺐ 1400ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮش رﻭﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩﻡ.
📖ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮐﺘﺎﺏ #ﻧﻬﺞ_ﺍﻟﺒﻼغه ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮔﺬﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻧﺪﺍختم.
ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ : ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﻫﻤﻪ "ﮐﺎﯾﻨﺎﺕ ﻭ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ" ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.
👤ﺟﺮﺝ میگوید: ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﻧﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺴﯽ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ، ﺟﺪﯾﺪﺗﺮﯾﻦ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ می کردند.
🔬ﯾﮑﯽ ﺍﺯ دانشمندان ﺩﺭﻣﻘﺎﻟﻪ ﻋﻠﻤﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻋﻠﻤﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ "ﻣﺎﺩﻩ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ" ﺁﺏ است!
👤ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ میگوید ﺑﺎﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ #ﻧﻬﺞ_ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﺁﻥ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺎﺳﻒ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﻏﺎﻓﻞ ﺑﻮﺩﻡ
📖ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ میخوﺍﻧﺪﻡ ﻧﮕﺮﺷﻬﺎ ﻭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﻘﻬﺎﯼ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﻋﻠﻮﻡ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺷﮑﺎﺭ میشد.
ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪ ۲۰۰ بار ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
⚠️ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻬﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟ ﯾﮑﺒﺎﺭ؟ ﯾﮏ ﺧﻄﺒﻪ؟ ﺁﯾﺎ ﻣﻮﻻﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ خوب می شناسیم؟
📘ﭘﺸﺖ ﺟﻠﺪ کتاب ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ
مسیحی ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ :
✨ ﺍﻯ ﻋﻠﻰ !
ﺍﮔﺮ بگویم ﺗﻮ ﺍﺯ مسیح ﺑﺎﻻﺗﺮﻯ،
دینم ﻧﻤﻰ پذیرد!
ﺍﮔﺮ بگویم ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،
ﻭﺟﺪﺍﻧﻢ ﻧﻤﻰ پذیرد!
ﻧﻤﻰ گویم ﺗﻮ ﺧﺪﺍ هستی!
ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺍﻯ ﻋﻠﻰ :
تو کیستی؟!
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🚨جوری زندگی کنید که لحظه مرگ به غلط کردن نیفتید!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دلبستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست؛
بچهها یه جوری زندگی کنید که دم آخری به غلط کردن نیفتید! من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندن من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم، از ته دلم فریاد میدم که خدایا غلط کردم که گناه کردم!
😞😞
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🕊 #از_ڪامـران_تا_سیـد_مرتضـے
❈ خود را «ڪامران آوینے» معرفے
مےڪرد . ڪراوات مےزد و بہ فلسفہ غرب علاقمند بود .
ریش پرفسوری و سیبیل نیچہ ای مےگذاشت و ڪتاب «انسان موجود تڪ ساحتی» هربوت مارڪوزه را [بـے آنڪہ خوانده باشد] طوری دست مےگرفت ڪہ دیگران جلد آن را ببینند ...
✜✦ اما وقتے ڪامران با #امام_خمینے (رحمةالله علیہ) و اندیشہ های امام آشنا شد ، از این رو بہ آن رو شد .
روزها را روزه مےگرفت و بدون وضو بر سر ڪارهایش حضور پیدا نمےڪرد .
نامش را گذاشت "سید مرتضے آوینے". او را در حقیقت خیلےها بعد از شهادتش شناختند .
✜•• وقتے ڪہ رهبر انقلاب بہ او عنوان #سید_شهدای_اهل_قلم دادند .
❢◈۰نظر #رهبر_انقلاب درباره ی شهید آوینے:
«یڪے از مدیران دستگاههای فرهنگے دربارهی یڪ نفر از همین چهرههای معروف فرهنگیِ خوب - ڪہ امروز جزو شهدای عالے مقام ماست و من خیلے بہ او علاقہ داشتم و همیشہ بہ دستگاههای مختلف فرهنگے توصیہ مےڪردم ڪہ از وجودش استفاده ڪنید- چند عڪس بہ من نشان داد ڪہ مربوط بہ قبل از انقلابِ او بود و او را در مناظری - ڪہ آن زمان برای جوانان خیلے پیش مےآمد - نشان مےداد .
آن آقا به من گفت : بفرما ! این همان ڪسے است ڪہ شما این طور از او تعریف مےڪنید ! من عڪسها را ڪہ نگاه ڪردم گفتم ارادتم بہ این شخص بیشتر شد ،
چون او در این محیط بوده و حالا این گونہ شده است ؛ حتماً باید از ایشان استفاده ڪنید !»
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
@shahed_sticker&18.attheme
123.9K
#تم_شهدایی ❤️✋
#تم_مذهبی
#تم_شهدایی😍
#تم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌸🌸🌸🌸
#به_كجا_داريم_ميرويم؟؟
چادرت را بر سر سر داري.....ولي با نامحرم در ارتباطي😰
چادرت را بر سر سر داري....ولي پسر نامحرم مجازي را...."دادرسي" خطاب ....😔
چادرت را بر سر سر داري....ولايت امنيت ويژه توانسته....⛔️
......نپوش ديگر
......اري نپوش
......چادر مادرم حرمت امكان.....حرمتش را نشكن....يا نپوش....يا رعايت كن💔
اصلا...؟
به كجا مي روي؟
ارتباط با نامحرم چه فايده اي است؟
از تنهايي در مي آيي؟
پس سجاده ات چه كاره است؟
همدم ميزني؟
پس شهيد گمنام چكاره است؟
اصلا چرا سجاده؟ چرا شهيد؟
اين است كه مي توانيم يك غريبه به حريم ثبت شده و تو را از خدايت، درونت....،آيا مي توانم؟
چرا به درد مياريم قلب مولا رو؟
تا تكان نخوريم...تا تلاش نكنيم...تا با نفس خودمان نجنگيم...معلوم است نظر داشته باشيم...آيا مي توانيم با #خدا_دوستي_داشته_باشيم؟؟؟با
#شهيد_چطور؟؟؟
@dokhtaranchadorii
.
🌸 #ممنونمکــہبادقتمطالعهمیکنید 🌸
#هو_الرحمان
.
آبجی خوبم میدونستی..
من هم عاشق لاک های رنگارنگم..💅
عاشق رژ لب های جورواجور..💄
من هم دلم میخواد توی مغازه هایی که چیزای ریز ریز دخترونه داره وایسم و تک تک چیزای تو مغازه رو نگاه کنم و هی چیزای جینگولی بخرم👜👠👡💍
.
⬅ میدونستی منم عاشق کوله پشتی ام
عاشق کفش های پاشنه بلند تق تقی
منم دلم میخواد موهامو مدل های مختلف ببندم
یا مانتو های خوشگل خوشگل بپوشم
باورکن تو سینه منم یه قلب دخترونست که عاشق رنگ صورتیه💖
منم از همه ی اینا دارم .شاید توی ظاهرم نتونی ببینیش ، چون تمام این دخترونه هام میمونه فقط برای خونه 😊
.
⬅راستی میدونی من کی ام؟
من همون دختر چادریم که تو خیابون از کنارش رد میشی و میگی این چقد...
میدونی چیه آبجی گلم
من همه این چیزا رو با لبخند خدا عوض کردم🙂
یه جور معامله با خدا ☺
یه کار عاشقانه خاص😊
به تو هم پیشنهاد میکنم امتحان کنی😌
مثلا یه هفته ساده ساده برو بیرون
با یه مانتو مناسب و موهای تو
یا مثلا چادر بپوش
یه هفته امتحان کن
اتفاق خاصی که نمی افته
به خاطر خدا
.
⬅میدونی آبجی..
رو دلم پا میزارم تو خیابون ساده ساده میام
چادر سر میکنم یا یه مانتو بلند و آزاد میپوشم و موهامو میزارم تو
تا دل اون جوون یا اون آقاهه که شاید برادر تو یا همسر تو یا حتی پدر تو باشه نلرزه و به گناه نیافته
آخه چقد بگیم اونا نگاه نکنن؟
درسته اونا هم نباید نگاه کنن اما همش نمیشه که فقط نوک پاشونو نگاه کنن
بالاخره غیر عمدی هم که باشه چشم آدم میوفته نمیوفته؟؟
.
⬅دلم میخواد شوهرت فقط خوشگلی های تو رو ببینه
بابات فقط عاشق چشم های معصوم مادرت باشه
برادرت چشماش پاک و زلال بمونه
میخوام تو خانوادت خیانت نباشه
چه خیانت واقعی چه خیانت ذهنی و خیالی
.
⬅میدونم خیلیا خیلی کارا میکنن و خیلی چیزا میپوشن
اصلا دنیا بد شده اما من...
من دلم نمیخواد زندگی گرم و خانواده خوبت توسط من به هم بریزه..
.
⬅ آره سخته
خیلیم سخته اما در عوض مطمئنم خدا تو اون دنیا که ابدی و تموم نشدنیه خوشگل ترین لاک و رژ لب های دنیا رو رو یه میز صورتی برام چیده 😏
با کلی چیزای جینگولی دخترونه😋
که سفارشی فقط واسه من زده شده
مطمئنم...😊
.
.
@dokhtaranchadorii