eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#پروفایل_شهدایی #شهید_علی_خلیلی 💔 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✍️آنقدر بہ تـــــو فکرمے ڪنم تافـــــکرے بہ حـــــالم ڪنے #شهید_علی_خلیلی 💔 #خواهرانه_با_شهیدم💕 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#پروفایل 📸 #محرم 🏴 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 📝« دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان {عج} بیاید احتمال دارد روبروی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم امام زمان {عج} را تنها نگذارید💚 ✍️وصیت من به طلاب این است که اگر برای رضای خدا درس می خوانند و هدف دارند، بخوانند و اگر این طور نیست، نخوانند چون می شود کار شیطانی👹 و شهریه امام را هم می گیرند دیگر حرام در حرام می شود❌ و مسئولیت دارد اگر می توانند درس بخوانند البته همه اش درس نیست عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت کنند چون طلبه با تقوا کم داریم اول تزکیهٔ نفس، بعد درس ای داد از علم شیطانی👹 دنیا رنگ گناه دارد🔥 دیگر نمی توانم، زنده بمانم 🌸⚡️🌸⚡️🌸 راه ابراهیم هادی و شهدا ادامه دارد❣️ حتی اگر چشم تنگ نظر و ناامیدی نبیند والسلام ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📝 #خاطره_شهدا ❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید... 💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 🔸صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است... 🌷شهید « #محمدرضا_دهقان_امیری » در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#خاطرات_شـ‌هید اذن شهادت از حرم امام رضا(ع) خاطره ای از #شهید_حسن_باقری ... می گفت گفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیت الله بهاء الدینی. وقتی از مشکلات اداره ی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همه ی دردها رو شفا می ده. همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا علیه السلامه. چرا حاجتاتون رو از امام رضا (ع) نمی خواین؟ یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا (ع). وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جمله ی آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا (ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از شهادت نیست؛ از آقا طلب شهادت کردم.» یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت... #شهید_حسن_باقری🌷 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_هادی_ذوالفقاری پسرڪ فلافل فروش دیروز ☺️ الگوی جوانان امروز ❤️ پاسخ جالب شهید به یکی از سوالات رایج ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷حتماببینید🌷 کجا داری میروی کمی درنگ گن ایاباکمی گریه وفاتحه شما برمزارمن وامثال من مسئولیتی راکه بارفتن خودبردوش تو گذاشته ایم ازیادخواهی برد..... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔸 حضرت آیت الله خامنه‌ای، رهبر انقلاب اسلامی ۴ ماه قبل: مذاکره با آمریکا سَم است. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#معرفی_کتاب 📚🌈 #دختر_شینا 📙💛 #بهناز_ضرابی_زاده ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✂️ رو كرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي ‌را كه مي‌شناسي؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» گفت: «بنده‌ي خدا بلندگويي را گذاشته بود جلوي رود و طوري كه صدايش به ما برسد، دعاي صباح را مي‌خواند. آنجا كه مي‌گويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تكرار مي‌كرد كه بگويد ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داريم يك بار هم به تركي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب مي‌زنيم.» خنديد و گفت: «عراقي‌ها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو كردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا كردي؟!» گفت: «شب ششم دي‌ماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچه‌هاي تيز و فرز و ورزيده‌اي بودند. آمدند كنار كشتي و با زيركي نجاتمان دادند.» دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينكه بچه‌ها ما را آوردند اين‌طرف آب. تازه عراقي‌ها شروع كردند به شليك. ما توي خشكي بوديم و آن‌ها كشتي را نشانه گرفته بودند.» كمي كه گذشت، دست كرد توي جيبش؛ قرآن كوچكي كه موقع رفتن توي جيب پيراهنش گذاشته‌ بودم، در‌آورد و بوسيد. گفت:« اين را يادگاري نگه‌دار.» قرآن سوراخ و خوني شده بود. با تعجب پرسيدم:« چرا اين‌طوري شده؟!» دنده را به‌سختي عوض كرد. انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر اين قرآن نبود الان منم پيش ستار بودم. مي دانم هر چي بود، عظمت اين قرآن بود. تير از كنار قلبم عبور كرد و از كتفم بيرون آمد. باورت مي‌شود؟!» قرآن را بوسيدم و گفتم:« الهي شكر. الهي صد هزار مرتبه شكر.» زير چشمي نگاهم كرد و لبخندي زد. بعد ساكت شد و تا همدان ديگر چيزي نگفت؛ اما من يك‌ريز قرآن را مي‌بوسيدم و خدا را شكر مي‌كردم." 📙💛 ✍️ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿