#کلام_یار 🌷
#خاطره_مادر_شهید_صدرزاده
💢یکی از #دعاهای همیشگی مصطفی #شهادت بود
و همیشه دعای #قنوتش بود
ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم،
💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که #موثرتره اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔
💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی #خدمت کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه #دستگیری کنه.
💢 #مصطفی حتی شهادت برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم #منظورش از مؤثرتر بودن یعنی چی.
💢وقتی پیام میدن که #ماهواره رو جمع کردن از خونه و یا #حجابشون کاملتر شده
ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه،
💢 به آرزوی #مصطفی یقین پیدا کردم،
دوست داشت اون چیزی که #موثرتر بود برایش رقم بخورد🌹😔😔
پ ن: عکس فوق مربوط به #حسینیه شهیدمصطفی صدرزاده هستش که شهید با هزینه شخصی خودشون تاسیس کردن
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃❤️
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#مناجات_زیبای_شهید🌙
شهید مدافع حرم آل الله...
« دوست دارم در منتهای بیڪسی باشم . در منتهای گمنامی ؛ دوست دارم بدنم زیر آفتاب سہ شبانهروز بماند . دوست دارم بدنم از زخمهای جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند . »
« همہ این ها را دوست دارم زیرا نمیخواهم فردای قیامت ڪه حضرت زهرا (س) برای شفاعت امت پدرش ظهور میڪنند ، من با این جسم ڪم ارزش خود سالم حاضر باشم .»
«دوست دارم وقتی نامہ عمل من باز شد و سراسر گناه بود ، حضرت اشارهای و نگاهی بہ بدن من ڪنند و بگویند بہ حسینم او را بخشیدم . »
انشاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت امابیها (س) قرار ندهد .
بہ ما رحم ڪن ای ارحم الراحمین ! و ای ستارالعیوب ! و ای غفارالذنوب !
✍️ شایان ذڪر است ، شهید نوید صفری در استان دیرالزور سوریہ زخمی شده و بہ اسارت تروریستها در آمد . و 20 روز بعد با آزادی ڪامل این شهر پیڪر مطهر او پیدا شد . با یافتن پیڪرش مشخص شد ڪه او همچون ارباب بیڪفن خود امام حسین (ع) ، مظلومانہ بہ شهادت رسیده و سر از تنش جدا شده است .
شهید مدافع حرم آلالله ...
#شهید_نوید_صفری
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهدا غم مردم رو میخوردن
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
#آتش_به_اختیار
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
🌿🌿🌿🌿
آرزویم را شهادت❤️ می نویسم
تا نکند یک وقت
آرزوهایی دراز مرا از آن سعادت ابدی حتی در آرزو کردن جدا کند ...
آرزویم را شهادت ❤️می نویسم
تا نکند یک وقت
در درس عاشورای استاد عشق حـسـیــن(علیه السلام)
برایم جز شرمندگی چیزی نمانده باشد ...
آرزویم را شهادت ❤️می نویسم
تا نکند یک وقت طعم_شهد_اهلی_من_العسل را در عالم آرزوها نچشیده باشم ...
🍀التماس دعای شهادت🍀
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
#دلتنگی_شهدایی
آرامش #روان_من...
چه کرده اے به #قلب من ، در آن فقط نواے توست...
چه کرده اے به مغز من ، در آن فقط هواے توست...
هواے من ، بهار من ، قرار من
فقط #تویے
فقط تویے #قرار_دل🙏
فقط تویے #آرامشم
دلم #آرامشے از جنس #شهادت و رسیدن به #رفیق شهیدم میخواهد...
#رفیق
#دلتنگی
#شهادت
#جامانده
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @dokhtaranchadorii
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_سی_وهشتم سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_ونهم
فاطمه نگرانم بود.با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟ نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟
آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم.
فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد.
به دروغ گفتم:
- خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم.
البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه.
بامهربانی و نگرانی گفت:
_الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم.
دوباره زدم زیر گریه..
یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟
میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد.
-حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟
اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی..
-نه..نه حاح آقا. .خوبم
-خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟
فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم.
حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت:
اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست.
فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا
بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت:
_من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم.
من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم.
حاج مهدوی با گوشه ی چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت.
صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد:
-اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه.
ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟درد من درد عشقه...یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!!
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت:
_خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم.
حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!! خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!!
دلم لرزید...نکنه.؟؟؟حتی فکرش هم آزارم میداد.. نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو به سمت درب خروجی راه افتادم.
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii