eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
636 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود! حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید: _شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند. دوشبح نزدیکمون میشدند. دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟! نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد: کجا تشریف میبرید باز؟ خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند. رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیه رو خبردار کردید؟ حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.) واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت: حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت.. حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد.. سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم. حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت: چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟! انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد. فاطمه بجای من جواب داد: _امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده. حاج احمدی گفت: _خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم. اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری... نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه. با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم. حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم. بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند. حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند. فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.ار روی او خجالت زده بودم. گفتم: _ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم. فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه. این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت! ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم: _منو ببخشید..بخاطر همه چیز.. و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم. به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟ من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود. و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم! فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود! با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده! فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم.. فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد -تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟ با تکان سر تایید کردم. در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم... تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم! فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد: _چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده. گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم فاطمه خنده ی کوتاهی کرد: -تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی! دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد. پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟ فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت: -آره! فکر میکنم قلبم فشرده شد. پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟ او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت: -بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه. من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم: حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟ او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: -هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم. ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : *نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.* نوشتم: *دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟* نوشت: *دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.* باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم. نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم:کوتاه بود!! اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید: سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! ! میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید. پرسید:از کی حرف میزنی؟ ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
فاطمه منتظر جوابم بود. دستپاچه گفتم: -خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟ فاطمه با مهربانی خندید و گفت : اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟ ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم: -نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم فاطمه با کنجکاوی پرسید: -اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟ گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که.. فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد. اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟ فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه. من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم. با آهی عمیق ادامه داد: من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد. حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم: ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟ چشمان فاطمه پراز اشک شد. گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود. پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟ میان گریه خنده ی تلخی کرد. گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم. من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم. دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم. گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی...نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش. فاطمه سریع اومد تو حرفم: -اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد... فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و .. فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد. -اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم. و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد. چهره ی بچه ها دیدنی بود. اعظم سرش رو پایین انداخت. هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت. وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده. من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟ نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد. وحیده گفت:توچیزی میدونی؟ گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه. وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که ... اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !! شاید فاطمه راضی نباشه! وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه. اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست. وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد. من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد. دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم. ادامه دارد... @dokhtaranchadorii
هر #شب_جمعه که دلتنگ زیارت میشوم میروم در گوشه ای غرق عبادت میشوم   یا سلامی میدهم از بام خانه بر حرم چون کبوتر راهیه صحن و سرایت میشوم #شب_جمعـه_ڪربـلا 💔 @dokhtaranchadorii
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری #نماهنگ #شب_جمعه شنیدم شبای جمعه، حرمت داره چه حالی ....... [کربلایی #سیدمجیدبنی_فاطمه ] #پیشنهاد_دانلود @dokhtaranchadorii
°•|🌿🌹 #دلنوشته ◽️سالهاست نمیفهمم ؛ چرا شب جمعه‌ها، اکسیژنِ زمین تمام میشود، و فقط رو به آسمان کربلا، درست همانوقت که با هق‌هق صدا میزنے؛ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله راهِ نفست باز میشود.... حسین جان؛ حالِ سربازت عجیب خراب است. نگاهے آقـــا .... #شب_زیارتی_ارباب #اللهم_الرزقنا_کربلا #شبتون_حسینی❤️ @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام برصاحب جمعه💚✨ سلام برفرزندرسول خدا💚✨ سلام برفرزندنبأعظیم علی💚✨ سلام برفرزندصراط مستقیم💚✨ سلام برمنتقم خون مقتول کربلا سلام برمضطری که دعای خلق پریشان رااجابت میکند💚✨ ❤️ أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🤲 @dokhtaranchadorii
! هر زمان که می گوییم : " العجل یا مولای یا صاحب الزمان " زمزمه هایت را که میگویی: 🌾صبر کن نیل شود می آیم 🍂شعــر من حضـرت هابیـل شـود می آیم 🌾 دادم که بیایم به خدا نیست 🍂 دلــ❤️ به آیینـــه که تبـدیل شود می آیم العجل یا مولای ........... 😔 مولایم!!! ﻏﯿﺒﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﺗﻮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ... ﻏﻔﻠﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ✋!! 🌸🍃 @dokhtaranchadorii
2_5451825666414608842.mp3
2.34M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد 🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد 💔 #جمعه_های_دلتنگی ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 هرکی با خدا معامله کرد ضرر نکرد. 🎙 حاج حسین یکتا #نماهنگ ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#نمایشگاه_شهدا 👌به این خاطره از شهید همت توجه کنید، حتی روی استفاده از قابلمه تفلن خونش هم حساس بوده که زود خراب نشه و بخواد مرتب قابلمه بخره، این یعنی دوری از مصرف گرایی... ❇️ یا شهید چمرانی که از یک شب لذت بردن در رختواب گرم و نرمش میگذره که فقط با احساسش با پیرمرد فقیر که در سرمای خیابان خوابیده همراهی کنه و بعدم به شدت مریض میشه. گاهی قرار نیست ما برای گذشتن از لذتهامون حتماً یک کار عملیاتی انجام بدیم با یک کار کوچیک حتی احساسی هم میشه از لذتهامون دل بکنیم. 🤔گاهی کمی تفکر کنیم ببینیم کدوم لذت پای پروازمون رو بسته از همون شروع کنیم. ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @dokhtaranchadorii ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....