⇠طعنہ ها دلسردت نڪند...
⇠با افتخار قدم بزن....
بانـ❃ـو .➘
⇠چہ ڪسۍ میداند...؟
⇠پشت آن پوشش سخت...!
⇠پشت آن اخم عمیق...!
چہ گــ✿ــلۍ🌺پنهان است..
@dokhtaranchadorii
✾✨عطر خدا✨✾
و تـآریڪۍ وجـودِ آسمـان را در آغـوش
ڪشیـد وماه معنـا پیـدا کــرد …
وتــو سیــاهۍ شـب را بـہ سـر انداختـۍ
شـدۍ مــآهِ چــآڋرت!
و دُشمـن،مــآه وجودے ِ تـو را نشـانہ
رفـت . . . !
آرۍ مشڪۍ رنگِ عشقہ....
همان رنگ چـاڋرت...
بـانوۍ محجبہ سرزمینم
باید بوسہ زد برنجابت قدم هایۍ👣
ڪه برمیدارۍ…
چهرهٔ معصومانہ ات زیر نقاب چــاڋر ،
گنج وجودۍپنهان ڪرده پشت
چاڋرت…
نجابت صدایت...
صلابت گام هایت...
دل رحیمت …
رفتار زهرا گونہ ات...
تماماً،بوۍ ❃✨عطــر”خدا “✨❃
مۍ دهد …
@dokhtaranchadorii
🔹آب را گِل نکنیم ...
🌱” کمی آرام باش، شلوغ نکن، درگیر نباش، نگران دنیا نباش، حسرت دنیا نخور، به دیگران حسادت نکن. گذشته و آینده را رها کن، به عرض و طول خودت (یعنی اطرافت) کاری نداشته باش. حریصانه برخورد نکن، حرص و جوش نخور، آرام باش و خلاصه در یک کلام آب را گِل نکن تا در زلالی آب، عمق دریای وجود خودت را ببینی که از تو چه میخواهد؟ مدّتی معصیت نکن تا کمکم نیازش را حس کنی. بعد از اینکه مدتی خودت را کنترل کردی و سراغ گناه نرفتی، کمکم نیاز به عبودیت و پرستش مولا در قلبت جوانه میزند. قدم اول ترک محرمات است، به همین دلیل امیرالمؤمنین (ع) فرمودهاند: «اجْتِنَابُ السَّیئَاتِ أَوْلَی مِنِ اکتِسَابِ الْحَسَنَات؛ دوری از گناهان مهمتر از انجام حسنات و خوبیهاست.» “
🔻بخشی از کتاب "رابطه عبد و مولا" اثر علیرضا پناهیان
@dokhtaranchadorii
5394347_725 (1).mp3
6.51M
#نوای_عاشقی 🎧🎤
💠هر کسی که واست نوکربشه
🎤 #سیدرضانریمانی
🌻 #پیشنهاد_دانلود
@dokhtaranchadorii
دعا كنيد شهید "باشيم"
نه اينكه فقط شهید "بشويم".🍃
🌹اصلا تا شهید نباشيم،
شهید نمي شويم.
تا حالا فكر كرده ايد،
پشت بعضي دعاهاي شهادت،
يك جور فرار از كار و تكليف است.✨
سريع شهید شويم تا راحت شويم!
اما ...🍃
دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، شهید باشيم.
مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند
تو خودت شهید زنده ای برای ما.✨
شهید باشیم ...!!!!
🍃شهید كه "باشيم"، خودش مقدمه
مي شود تا شهید هم "بشويم".🕊🌱
#دعاکن_شهیدانه_زندگی_کنی
@dokhtaranchadorii
دوستان بامعرفت، هم رزمای بسیجیم!✋
می دونم وقتی این نامه رو براتون میخونن از بنده دلخور میشید و به بنده تک خور و یا... میگید 😞
چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید. می دونم عاشق شهادتید...🕊
داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...😔 به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (ع) برسد نام شما را پیش او ببرم...
چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم:👇👇
- وقتی کار فرهنگی را شروع می کنیم با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم...☝️
- وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید👺، اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید هرگز...
- اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید🍃، زندگی نامه شهدا را بخوانید، سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید...
- سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید👌، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
- دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید.🌺
- خودسازی دغدغه اصلی شما باشد.👌
نامه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
به دوستان بسیجیاش🌹
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرستویی🕊
که مقصد را در کوچ می بیند،
از ویرانی لانه نمی هراسد!...🌹
#ادواردو
#از_رم_تا_خدا
@dokhtaranchadorii
کلیپ صوتی «خودسازی» - حسین یکتا.mp3
16.02M
📻 #پادکست
🔊 خودسازی
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
@dokhtaranchadorii
دلتنــگ که می شوی بهترین مأوا
گلزار #شهدای_گمنام است
#گمنامی شان
⇜غمهایت را محو میکند
گمنامی شان
⇜ #زندگی را برایت حقیر میکند
همان زندگی که برای دنیایت
#آخرت را می دزدد
آری آنجاست که کوچکی افکارت
به #چشم_دلت دیده میشوند و
تو می مانی و اندوهی ازسر آگاهی
می روی تا دنیــا را در این
#آرامگاه کوچک دور بریزی و
کمی آخرت وام بگیری از #آنهاییکه
تمام دنیا را به آخرت فروختند
⇜کاش قدر ارزنی از #عشقشان را بفهمیم!
⇜کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود
کاش ...
#ماندهام_به_التماس_نگاهی
#هیــــچ_ندارم
@dokhtaranchadorii
#شہیداݩہ•|🕊🥀|•
گاهۍ بعضے نگاه ها
چشم دل را...💔...
را بہ سوے خـ♡ـدا،
باز مےڪند.!
مخصوصاً...✋🏻
اگر آن نگاه از،
قاب چشم هاے...
آسمانے شهید...🕊...
باشد.•|[😇🍃]|•
#رفیق_آسمونے_یادت_نره😉
#شهداهمیشہ_نگاهے🌹
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_ونهم 👈 #ف_مقیمی ✍فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتادم
#ف_مقیمی
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی نااشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
اون دلش پراز غصست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم:اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش.!!
از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم.ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیزایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
_تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت :
_این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
_اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعحب نگاهش کردم:
_تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عحیب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله
واسه هردومون خیره!
وبا این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانه اش بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته
او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!!
گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار..
اشکم رو .پاک کردم.
_خدانگهدار
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_ویک
#ف_مقیمی
در رابستم.
پشت در آرام آرام اشک ریختم.
خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد.
کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم!
یاد جمله ی فاطمه افتادم!
(خدا تو رو در آغوش گرفته..).
بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه!
امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا!
رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!!
اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن!
من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم:
این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟
فاطمه هم با خوشحالی میخندید.
_ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه.
روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم.
وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت)
حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم!
به همین سادگی!!
ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم!
خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم .
فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم.
به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم!
گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد.
من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟!
فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد
من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟
_آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!!
میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده!
با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی!
فاطمه دستهاش میلرزید:
_نه..نه نمیتونم
رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم:
_فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟
فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم
_سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟
حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟
حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم.
فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟
حامد چی میگفت؟؟
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_هشتاد_ودوم
#ف_مقیمی
فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره!
پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی..
_میگفت ...میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم
با خوشحالی گفتم.:خب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت.
او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوسش دارم یا نه..
_با کلافگی گفتم :خب پس چرا بهش نگفتی دوسش داری؟
_نمیدونم...روم نشد..چندساله گذشته. .
چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اونشبم در ماشین حاج مهدوی!
او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم..
من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!!
اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!!
من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اونشب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن...
آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره!
فاطمه جملم رو تکمیل کرد:
_و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی!
اینقدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟
فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید!
وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت:
_آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده.
الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم:
_اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی!
فاطمه کمی فکر کرد.!!
شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارایه بده.
دست آخر اینطوری جواب داد:
_ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم!
من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟
فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو محبوری بترشی!!!
گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟
فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟
اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش.
دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟
من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟
فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم.
شانه هام رو بالا انداختم.:خب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو
فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم!
فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟
قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
حجاب زیباست ولی…
شهیدی گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…»
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…»
.یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم...
شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
.حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد…
.بانوی خوبم !
.فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!
.که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟!
.جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
@dokhtaranchadorii
#شہیداݩہ 🥀
🌹ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت.
از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود.
همیشه میگفت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید.
چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی میکشید.
🌹ابراهیم همیشه میگفت: اگر خانمها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود و نامحرم جرأت پیدا نمیکند کاری انجام دهد.
#شهید_ابراهیم_هادی
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار دلنشین مقام معظم رهبری با یکی از خانواده های معزز شهداء و دختربچه هایی که دائم برای ایشان شیرین زبانی می کنند☺️
به عاشقان حضرت آقا پیشنهاد می کنم حتما این کلیپ رو ببینند.
@dokhtaranchadorii