حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه
!) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ
(!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ!
(!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ :ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﻖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ!
(!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ!
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!!
ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !....
خ
☕️خدا: بنده من نماز شب بخوان وآن یازده رکعت است.
🎥بنده: خدایا خسته ام! نمی توانم.
☕️خدا:بنده من،دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.
🎥بنده:خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
☕️خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
🎥بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!
☕️خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
🎥بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
☕️خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیرو رو به آسمان کن و بگو یا ا…
🎥بنده: خدایا من در رختخواب هستم. اگر بلند شوم،خواب از سرم می پرد!
☕️خدا: بنده من همان جاکه دراز کشیده ای،تیمم کن و بگو یا ا…
🎥بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
☕️خدا: بنده من در دلت بگو یا ا… ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
☕️خدا: ملائکه من،ببینید آن قدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده. او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است. امشب با من حرف نزده.
📃ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.
☕️خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
📃ملائکه: پرورگارا باز هم بیدار نمی شود.
☕️خدا: اذان صبح را می گویند. هنگام طلوع آفتاب است. ای بنده من بیدار شو. نماز صبحت قضا می شود.
📃ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
☕️خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کرد…
بنده من،تو هنگامی که به نماز می ایستی،من آنچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
یکی از نشانههای مرد سالاری غربیها همین است؛
👈"زن را برای مرد میخواهند"👉
میگویند زن آرایش کند "تا مرد لذت ببرد"
این آزادی زن نیست❌
این #مردسالاری است...
این در حقیقت آزادی مرد است.✅
میخواهند مرد آزاد باشد،
حتی برای لذتجویی بصری !!😥
لذا زن را به کشف حجاب و آرایش و خودآرایی در مقابل مرد تشویق میکنند.😔
امام خامنهای/ کتاب خانواده - ص۴۷
ولادت حضرت عبد العظیم حسنی علیه السلام رو به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم 🌺🌺🌺🌺🌺😊😊
🌺امام هادی(ع):هرکس عبدالعظیم را در ری زیارت کند مانند کسی است که سیدالشهدا(ع) را در کربلا زیارت کرده است.
🌹 میلاد حضرت سیدالکریم مبارک🌹
🌹حضرت عبدالعظیم حسنی فرزند عبدالله بن علی، در ۴ ربیع الثانی ۱۷۳ ه.ق در مدینه به دنیا آمد.
نسب ایشان با ۴ واسطه به امام حسن (ع) میرسد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_410
دست هایش را بہ سمت امیرمهدے دراز میڪند،امیرمهدے بے حرڪت نگاهش میڪند.
روزبہ جدے میگوید:پاشو بریم مردونہ حرف بزنیم!
امیرمهدی تڪانے میخورد و از روے پاے مادرم بلند میشود،روزبہ مے ایستد.
امیرمهدے دست روزبہ را میگیرد و بہ سمت حیاط راہ مے افتد!
شیرین هم میخواهد دنبالشان راہ بیوفتد ڪہ نساء سریع بلند میشود و دستش را میگیرد.
_تو ڪجا فوضول خانم؟! بیا بشین سر جات!
شیرین ایشے میگوید و سعے میڪند دستش را از دست نساء بیرون بڪشد!
با خندہ میگویم:بیا پیش خودم خالہ!
شیرین دستش را از دست نساء بیرون میڪشد و بہ سمتم مے دود.
با اخم روے پایم مے نشیند،آرام موهایش را نوازش میڪنم.
همہ مشغول دعا خواندن و زمزمہ ڪردن آرزوهایشان میشوند،چشم هایم را مے بندم و دست هاے ڪوچڪ شیرین را در دست میگیرم.
شروع میڪنم بہ دعا ڪردن،خدا را براے حالِ خوبم و آرامشم هزار مرتبہ شڪر میڪنم!براے داشتن روزبہ!
ڪمے بعد روزبہ در حالے ڪہ دست امیرمهدے را گرفتہ بہ سمتمان مے آید و ڪنارم مے نشیند.
چند ثانیہ بعد صداے شلیڪ توپ بلند میشود و دست و سوت جمع ڪوچڪمان!
همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن عید بہ یڪدیگر میشویم،شیرین پر شور گونہ ام را مے بوسد و میگوید:عیدت مبارڪ خالہ جون!
محڪم در آغوشم مے فشارمش:عید توام مبارڪ شیرین زبون و لوسِ خالہ!
طبق عادت هر سال،پدرم اول بہ امیرمهدے و شیرین و یاسین عیدے میدهد.
سپس بہ مادرم و خواهرها و دامادها اسڪانسے بہ عنوان برڪت مالشان!
پدرم ڪہ اسڪانس همہ را میدهد،روزبہ دست در جیبش میڪند و ڪیف پولش را بیرون میڪشد.
چند اسڪناس بیرون میڪشد و بہ دست شیرین و امیرمهدے و یاسین میدهد.
پدر و مادر روزبہ براے سال تحویل راهے مشهد شدہ بودند،خیلے دلم میخواست سال تحویل را در حرم باشم اما روزبہ بهانہ آورد و نشد ڪہ برویم!
یاسین ظرف شیرینے را مقابلہ همہ میگیرد و پخش میڪند.
بعد از ڪمے صحبت و خوردن میوہ و شیرینے،یاسین و امیرمهدے و شیرین براے بازے بہ حیاط مے روند.
پدرم و حسام مشغول صحبت ڪردن از ڪارهاے بازار میشوند و روزبہ ساڪت در ڪنارشان نشستہ،نساء شیرین را بہ ما مے سپارد و براے عید دیدنے بہ خانہ ے چند تن از اقوام همسرش میرود.
مادرم و مریم هم مشغول تدارڪ غذا در آشپزخانہ میشوند،میخواهم بہ ڪمڪشان بروم ڪہ امیرمهدے وارد خانہ میشود و بہ سمتم مے آید.
گوشہ ے چادرم را در دست مے گیرد و معصومانہ میگوید:خالہ! میاے موهامو یڪم ناز ڪنے بخوابم؟!
دستش را میگیرم و میگویم:آرہ عزیزم! بریم تو اتاق!
همراہ امیرمهدے بہ سمت اتاقم مے رویم،وارد اتاق میشویم.
چادرم را از روے سرم برمیدارم،امیرمهدے روے تخت مے پرد و دراز میڪشد.
روے تخت مے نشینم و سرش را روے دامنم میگذارم.
امیرمهدے چشم هایش را مے بندد و لبخند ڪم رنگے روے لب هایش نقش مے بندد.
شروع میڪنم بہ نوازش ڪردن موهایش،چند دقیقہ بعد حس میڪنم خوابش بردہ.
چند تقہ بہ در میخورد،آرام میگویم:بفرمایید!
در باز میشود و روزبہ در چهارچوب در پیدا،نگاهے بہ پذیرایے مے اندازد و وارد اتاق میشود.
همانطور ڪہ در اتاق را مے بندد میگوید:امیرمهدے خوابیدہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،دستے بہ پیراهن نوڪ مدادے رنگش مے ڪشد و بہ سمتم مے آید.
با دقت نگاهش را بہ امیرمهدے مے دوزد و ڪنارم روے تخت مے نشیند.
نگاهش را از امیرمهدے میگیرد،چشم هاے مشڪے رنگش را بہ چشم هایم مے دوزد و زمزمہ وار میگوید:رفتیم خونہ حتما راجع بہ امیرمهدے صحبت ڪنیم!
متعجب نگاهش میڪنم:چیزے شدہ؟!
با آرامش جواب میدهد:رفتیم خونہ میگم!
دستے بہ موهاے امیرمهدے میڪشد و بلند میشود،نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد.
_عزیزم!
سرم را بلند میڪنم:جانم؟!
لبخندے بہ رویم مے پاشد:لطفا یڪم دیگہ زنگ بزن بہ مامانم و سال نو رو بهشون تبریڪ بگو،بگو منم بیام باهاشون صحبت ڪنم!
لبخندم پر رنگ تر میشود:چشم!
مادرم همیشہ میگفت مرد است ڪہ همسرش را در نظر جمع خانوادہ و دوستان بالا مے برد! مرد است ڪہ جایگاہ همسرش را در نظر دیگران تعیین میڪند!
با محبتش! سیاستش! احترام و رفتارش!
روزبہ درست از این مردها بود! همیشہ هواے مرا در جمع خانوادہ ها و دوستان داشت حتے اگر باب میلش رفتار نمیڪردم!
اگر اشتباهے هم میڪردم در جمع بہ رویم نمے آورد و اجازہ نمیداد ڪسے متوجہ بشود!
درست مصداق آن آیہ معروف قرآن عمل میڪرد ڪہ میگفت مرد و زن درست مثل لباس یڪدیگرند و عیب هاے هم را باید بپوشاند!
میتوانست امروز سریع موقع سال تحویل خودش با پدر و مادرش تماس بگیرد و سال نو را تبریڪ بگوید.
میتوانست در جمع بہ رویم بیاورد یا گلہ ڪند ڪہ چرا فراموش ڪردہ ام بعد از سال تحویل با پدر و مادرش تماس بگیرم و عید را تبریڪ بگویم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_411
اما این ڪار را نڪرد! بدون هیچ ناراحتے و واڪنشے در خلوت خواست با مادرش تماس بگیریم و اول خودم سال نو را تبریڪ بگویم و سپس بہ او هم بگویم بیاید و با مادرش صحبت ڪند!
اجازہ نمیداد بهانہ اے براے گلہ ڪردن و بدگویے دست ڪسے بیوفتد! اجازہ نمیداد ڪسے فڪر ڪند ما از هم سواییم!
بہ قولے براے ازدواج "من" بودن را ڪشتہ بود و فداے "ما شدن" شدہ بود!
اما من ڪامل نہ!
هنوز ما شدن را یاد نگرفتہ بودم! هنوز در "من بودن" ماندہ بودم!
شاید هنوز بہ اندازہ ے ڪافے براے ازدواج آمادگے نداشتم!
مخصوصا ڪہ روزبہ با رفتار و ملاحضہ گرے هایش بیشتر برایم حڪم یڪ پدر و دوست را پیدا ڪردہ بود تا همسر...
ڪم ڪم داشتم بہ دختر بچہ اے لوس و لجباز تبدیل میشدم ڪہ پدرے مهربان و صبور دارد و هر بار برایش ساز جدیدے میزند!
چیزے ڪہ متوجہ ش نبودم و زندگے مان را از این رو بہ آن رو ڪرد!
روزبہ از اتاق خارج میشود،بعد از خوردن غذا و ڪمے صحبت بہ خانہ ے چند تن از اقوام نزدیڪ سر زدیم و بہ خانہ برگشتیم.
همین ڪہ وارد خانہ میشویم با خستگے چادرم را از روے سرم برمیدارم و خمیازہ اے میڪشم.
ساعت نزدیڪ یازدہ شب است ولے خوابم مے آید!
روزبہ پشت سرم وارد میشود و در را قفل میڪند،همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد میگوید:میگم میخواے فردا سریع بہ همہ اقوام سر بزنیم و دو روز تعطیلے مو بریم مسافرت؟! مثلا ڪاشان یا اصفهان؟! یا ڪیش؟!
روسرے ام را هم در مے آورم،بہ سمتش بر مے گردم.
_فڪر خوبیہ! ولے الان اونجاها شلوغا بریم یہ جاے خلوتے ڪہ تا حالا نرفتیم!
پیشانے اش را بالا میدهد:مثلا ڪجا؟!
همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتویم را باز میڪنم فڪر میڪنم.
ڪمے بعد مے گویم:مثلا جنوب! بوشهر!
ابروهایش را بالا مے اندازد و متفڪر میگوید:خوبہ!
ڪت مشڪے رنگش را در مے آورد و روے ساعدش مے اندازد،مشغول باز ڪردن ساعت مچے اش مے شود.
در همان حال مے پرسد:از مشڪلات مریم و حسام چیزے میدونے؟!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چطور؟!
ساعتش را از دور مچش آزاد میڪند و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد.
_امیر مهدے یہ چیزایے بهم گفت!
_چے گفت؟!
مشغول در آوردن جوراب هایش میشود،سپس دمپایے هاے رو فرشے اش را بہ پا میڪند.
جوراب هایش را داخل سبد مے اندازد و بہ سمت آشپزخانہ مے رود.
ڪتش را روے ڪابینت میگذارد،بہ سمت یخچال مے رود.
_پس از اختلافشون خبر دارے؟!
چادر و مانتو و روسرے ام را روے مبل رها میڪنم،بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم.
_آرہ! چیز تازہ اے نیست! امیرمهدے چے گفت؟!
لیوانے آب براے خودش مے ریزد و بہ سمتم بر مے گردد.
نفس عمیقے میڪشد و ڪمے از آب مے نوشد.
_از دعواها و اختلافاے حسام و مریم! از نادیدہ گرفتنش! از ڪتڪ ڪارے هاشون! از قهراے همیشگے شون!
از بے توجهے هاے حسام بہ مریم! زیاد حرف نزدیم ولے تو همون چند دقیقہ همہ چیز دستگیرم شد!
امیرمهدے خیلے دارہ اذیت میشہ! با این چیزایے ڪہ من شنیدم حسام و مریم رسما طلاق عاطفے گرفتن!
نفسم را با شدت بیرون میدهم:یعنے تا این حد اوضاعشون بد شدہ؟!
باقے ماندہ ے آب را سر میڪشد و لیوان را در سینڪ ظرفشویے میگذارد.
_با حسام ڪہ نمیشہ حرف زد! برداشت بد میڪنہ!
بهترہ تو با مریم یہ صحبتے ڪنے و پیشنهاد بدے برہ پیش مشاور! منم میگردم بدون اینڪہ مامان متوجہ بشہ از همڪاراے دورش یہ روانشناس ڪاربلد پیدا میڪنم!
اخم هایم در هم مے رود:باشہ! فڪرم درگیر شد!
از آشپزخانہ خارج میشود و بہ سمتم مے آید،دستش را دور شانہ ام حلقہ میڪند و لبخند مهربانے میزند:نگو من میدونم! نذار معذب و ناراحت بشہ! بحثو بڪش بہ درد و دل! اگہ غیر مستقیمم چیزے گفت تو فقط متقاعدش ڪن برہ پیش مشاور! همین!
هیچ صحبت و دخالتے نڪن همسرِ دلسوز و خشمگین خودم!
با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم:من خشمگینم؟!
بلند مے خندد:نیستے؟!
اخم میڪنم:نہ خیر!
با شیطنت نگاهم میڪند:پس یادت رفتہ بیشتر از یہ سال چطور منو رو انگشتت گردوندے!
ابروهایم را بالا مے اندازم و زبان درازے میڪنم:حقت بود!
پیشانے اش را بالا میدهد:عجب! بہ وقتش جوابتو میدم خانم وڪیل!
باهم وارد اتاق میشویم،لباس هایم را تعویض میڪنم و خستہ روے تخت دراز میڪشم.
روزبہ مقابل آینہ ایستادہ و پیراهنش را تعویض میڪند،نگاهش را بہ آینہ مے دوزد و دستے بہ موهایش میڪشد.
_باورم نمیشہ!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چیو؟!
بہ سمتم سر بر مے گرداند:ڪہ دیگہ دارم وارد سے و پنج سال میشم!
لبخند میزنم:اوہ! فڪر ڪردم چے شدہ!
چشم هایم را مے بندم و ادامہ میدهم:ولے باورت بشہ! یہ جورے میگے انگار چند سالت شدہ!
لبخند پهنے میزند و روے تخت مے نشیند،با حالت بامزہ اے نگاهم میڪند!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_412
_سے و پنج سال زیاد نیست! ولے براے یہ سرے چیزا زیادہ!
چشم هایم را باز میڪنم:مثلا براے چے؟!
ڪمے مڪث میڪند و چند ثانیہ بعد میگوید:هیچے!
_یہ چیزے میخواستے بگے!
شانہ اے بالا مے اندازد و دراز میڪشد،همانطور ڪہ پتو را تا گردنش بالا میڪشد و میگوید:بہ نظرت اختلاف زیاد سنے بین پدر و مادر و فرزند بد نیست؟!
چشم هایم را مے بندم:راستے! تو سے و چهار سالت میشہ تازہ وارد سے و پنج سال میشے!
روے پهلو بہ سمتم مے چرخد و ابروهایش را بالا میدهد:چہ فرقے دارہ؟!
چشم هایم را ریز میڪنم:روزبہ! جدے ڪہ صحبت نمیڪنے؟!
با تردید نگاهم میڪند و سڪوت!
ڪمے بعد چشم هایش را مے بندد:شب بہ خیر عزیزم!
آرام میگویم:شب بہ خیر!
حرف هاے سمانہ ڪہ قبل از ازدواج مان زد در سرم مے پیچد:
"روزبہ بعد از یڪے دو سال باید بہ فڪر بچہ دار شدن بیوفتہ شاید یڪم هم زودتر! تو تازہ بہ فڪر جوونے ڪردن و تموم ڪردن تحصیلاتتے! اختلاف سنے تونو دست ڪم نگیر!"
لبم را بہ دندان مے گیرم و مے جوم،صداے نفس هاے بلند روزبہ را مے شنوم!
فقط براے ادامہ ندادن صحبت و پیش نیامدن بحثے احتمالے خودش را بہ خواب زد...
این همہ خوب بودنش هم خوب نبود...
✍نویسنده:لیلے سلطانے