eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
. موهاے طلایے و لاڪ هاے هفٺ رنگ ، من اما در این معرڪه هیچ چیز را با { چادرم } عوض نمے ڪنم ! #چادرم_را_عاشقم .
🐥 آخر پاییز 💜نزدیک میشود و همه دم میزنند 🐥از شمردن جوجه ها 💜اما تو بشمار 🐥تعداد دلهایی را که 💜بدست آورده ای 🐥و تعداد لبخندهایی 💜که بر لب نشاندی 🐥امیدوارم ادامه 💜روزهای پایانی پاییز 🐥براتون پر از خش خش 💜آرزوهای قشنگ باشه 🍁🍁 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بسم الله الرحمن الرحیم
تــفــاوت دخـتــر مــ😒ـدگـراے ایــ😐ـرانـیـــ و دخـتــر مـــسـلمــ☺️ـان اروپـایــ😳ـیـــ 💢التماس تامل و تفکر‼️
که صبح تا شب نگران است که مبادا همسرش به او خیانت کند، وقتی برای عشق ورزیدن و توجه به نکاتِ ارزشمند باقی نمی‌گذارد. صبح تا شب به این فکر می‌کند که چطور همسرش را کنترل کند. 🔖 دائم با خود فکر می‌کند من ارزشی ندارم، اگر داشتم شوهرم به من خیانت نمی‌کرد. وقتی هر روز و هر لحظه دارد به بی‌ارزشی خودش فکر می‌کند، همین را هم پرورش می‌دهد. 🔖فکر مثل بذرِ گیاه است. هر فکری بکاری، ریشه و شاخه و میوه می‌دهد. چرا فکرِ مثبت نکنیم؟ 🔹چرا توجه‌مان را به سمتِ جاده‌ی زندگی نبریم❓ 🔹چرا توجه‌مان را به سمتِ چیزهای مثبت نبریم❓ https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💟 باشد که شدم؛ آنقدر به بها دهم، که همسرم احساس رضایت کند آخر همسرم جگر گوشه‌ی اوست و نباید آسیب ببیند . 💟 یادم باشد عروس که شدم؛ در مقابل مادری که هم سن مادرم هست صبوری به خرج دهم. آخر او باتجربه هست و خیلی از مسائل را از من بهتر می‌داند. 💟 یادم باشد عروس که شدم؛ طوری با مادرشوهرم برخورد کنم که دوست دارم عروسم با من برخورد کند. 💟 یادم باشد عروس که شدم؛ کاری نکنم همسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز همسرم در زندگی آرامش است نه تنش.... 💟 یادم باشد که برای قضاوت مادرشوهرم اسیر احساسات و فرهنگ غلط ضد خانواده‌ی شوهری نشوم. 💟 یادم باشد عروس که شدم؛ از فداکاری‌های مادرشوهرم تمجید کنم تا به یادمان نرود، چه قدر زیاد برای همسرم زحمت کشیده است. 💟 یادم باشد عروس که شدم کاری نکنم با مادرشوهرم، که شکایت مرا نزد همسرم ببرد آخر میان دو عشق انتخاب یکی سخت می‌شود و حتما من شکست خواهم خورد؛ زیرا همسرم باید به مادرش احترام بگذارد و اول عاشق او باشد بعد عاشق من و اگر اینگونه باشد معنی عشق و فداکاری را فهمیده است و من به طور حتم خوشبختم. 💟 یادم باشد عروس که شدم؛ خوب بفهمم همسرم را روانه زندگی کرده‌اند و نباید کاری بکنم که او از مادرش و خانواده‌اش دور شود، بلکه باید بداند هم نسبت به خانواده جدیدش متعهد شود هم خانواده‌ای که در آن رشد کرده. 💟 یادم باشد عروس که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند. متعهد بماند. خیانت نکند. تا نسل عروس‌ها و مادرشوهرهای خوب و صمیمی را پرورش دهیم. 💟 یادم باشد که یادم نرود که عروس شدن آسان است ولی عروس خوب ماندن و مادرشوهر خوبی در آینده شدن سخت……… 💟 یادم باشد یک بام و دو هوا نباشم؛ چرا که به زودی من که عروس امروزم مادرشوهر فردا می‌شوم؛ پس طوری رفتارکنم که دوست دارم درآینده با من رفتار شود. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#شهادتـ همین است دیگر بہ ناگہ پنجره ای باز مےشود بہ ‌سمت ِ‌بهشتـ‌ ... مهم تویے!!!ڪہ ‌چقدر از دلبستگےهای ِ‌این ‌طرف ِ‌پنجره دل ‌ڪَنـده‌ای... 🔷🔹🔷🔹🔷 #شهادت_روزیتون
یادش بخیر شهید حجت میگفت:جنگ نرم مثل خمپاره 60 میمونه😊🙃 چون نه صدا داره نه سوت وقتی متوجه میشی که: دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیات... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 موهاے لختم را پشت گوشم مے اندازم و با دقت مشغول ریختن قهوہ در فنجان ها میشوم،صداے موسیقے ملایمے در پذیرایے و آشپزخانہ پیچیدہ. سینے را برمیدارم و با احتیاط از آشپزخانہ خارج میشوم،روزبہ روے مبل نشستہ و سخت مشغول مطالعہ ے ڪتاب است. لبخندے مهمان لب هایم میڪنم و نزدیڪش میشوم،همانطور ڪہ مقابلش خم میشوم مے گویم:بفرمایید آقا! سریع سرش را بلند میڪند و‌ نگاهش را بہ صورتم مے دوزد،بعد از ڪمے مڪث نگاهش روے فنجان هاے قهوہ ثابت میشود. نشانڪ را لاے ڪتاب میگذارد و ڪتاب را مے بندد،همانطور ڪہ یڪے از فنجان ها را برمیدارد مے گوید:خیلے ممنون ڪدبانو! سینے را روے میز میگذارم و ڪنارش مے نشینم،همانطور ڪہ فنجان را برمیدارم مے گویم:چہ ڪتابے میخونے؟! ڪمے از قهوہ اش‌ مے نوشد:فلسفیہ! ابروهایم را بالا میدهم:قشنگہ؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،نگاهے بہ جلد ڪتاب مے اندازم و مے پرسم:مزاحم مطالعہ ت شدم؟! بلند قهقهہ میزند،همانطور ڪہ مے خندد دستش را دور شانہ ام مے پیچد و مے گوید:چرا بعضے وقتا تعارفے میشے دختر؟! شانہ اے بالا مے اندازم:فقط سوال پرسیدم! ڪمے از قهوہ ام مے نوشم،چشم هاے بشاشش را بہ چشم هایم مے دوزد:خب! بگو! _چے بگم؟! لبخند میزند:هرچے دوست دارے! پیشانے ام را بالا میدهم:نمیترسے؟! ڪنجڪاو نگاهم میڪند:از چے؟! _از اینڪہ پر حرفے ڪنم؟! جدے نگاهم میڪند:من از روزے میترسم ڪہ حرفے براے زدن براے من نداشتہ باشے! متفڪر نگاهش میڪنم،فنجان را روے سینے میگذارد. پاهایم را روے میز دراز میڪنم و با شیطنت بہ روزبہ خیرہ میشوم:اولین بار ڪے احساس ڪردے دوستم دارے؟! بے معطلے جواب میدهد:همون روزے ڪہ اومدم جلوے دانشگاہ و برات گل آوردم! متعجب نگاهش میڪنم:یعنے قبلش دوستم نداشتے؟! لبخند پر محبتے نثارم میڪند:قبلش فڪر میڪردم بهت عادت ڪردم! روزاے آخرے ڪہ شرڪت بودے دلم نمیخواست برے! روز آخرم نتونستم دووم بیارم و اون حرفا رو زدم! بعد از اینڪہ رفتے دلتنگیام بیشتر شد! بہ این جا ڪہ مے رسد آرام مے خندد و ادامہ میدهد:میتونے از خانم عزتے و بچہ هاے شرڪت بپرسے چہ بلاهایے سرشون آوردم! بے اختیار لبخند میزنم و لبم را از هیجان مے گزم! دستے بہ موهایم میڪشم و مے گویم:ازت ممنونم! یڪ تاے ابرویش را بالا میدهد:بابتہ؟! لبخند دندان نمایے نثارش میڪنم:براے این ڪہ پافشارے ڪردے و موندے! سپس سرم را روے شانہ اش مے گذارم و نفس عمیقے میڪشم،عطرش در بینے ام مے پیچد و‌ حالم را بهتر میڪند،فشار دستش بیشتر میشود. آرام و با جان مے خواندم:آیہ! از جان و دل جواب میدهم:جانِ آیہ؟! بوسہ ے عمیقے روے موهایم مے نشاند! _میخوام بدونے من فقط شوهرت نیستم! همہ ڪستم! رفیقتم! دوستتم! دوست پسرتم! پدرتم! برادرتم! شوهرتم! گاهے ام پسر ڪوچولوتم! ڪمے سرم را بلند میڪنم و بہ صورتش چشم مے دوزم:اونوقت منم باید یہ تنہ رفیق و دوست و دوست دختر و مادر و خواهر و زنت باشم؟! با شیطنت نگاهم میڪند و سرش را همراہ زبانش تڪان میدهد:تو یہ تنہ همہ ے زندگیمے! چشم هاے ملتهبم را بہ چشم هاے آرامش مے دوزم:بار اول ڪہ همو دیدیم یادتہ؟! لبش را بہ دندان میگیرد:اوهوم! _اون روز از چشمات ترسیدم! ابروهایش را بالا میدهد:انقدر وحشتناڪ بودم؟! مے خندم:نہ دیونہ! انگار دلم میدونست یہ روزے...یہ روزے قرارہ همین چشما بے تابش ڪنن! تو چے؟! اون روز بهم تیڪہ انداختیا! سریع دستش را روے چشم هایش میگذارد:العفو آیہ! العفو! واقعا اون روز عصبے و بہ هم ریختہ بودم! ڪمے بعد دستش‌ را پایین مے آورد و با حالت عجیبے نگاهم میڪند،چشم هایش برق مے زنند! برق شیطنت! صاف مے نشینم و مے پرسمع:چے تو فڪرتہ مهندس؟! چرا اونطورے زل زدے بہ من؟! جدے مے گوید:پایہ اے بریم یڪم دیونگے ڪنیم؟! متعجب نگاهش میڪنم،ادامہ میدهد:لباساتو بپوش بریم بیرون! نگاهم را بہ ساعت مے دوزم ڪہ دہ و نیم شب را نشان میدهند! _ڪجا بریم اونم تو این بارون؟! همانطور ڪہ از روے مبل بلند میشود مے گوید:میریم قدم بزنیم بدون چتر! هاج و واج نگاهش میڪنم،لبخند پهنے تحویلم میدهد:چرا نشستے؟! از روے مبل بلند میشوم و با ذوق نگاهش میڪنم:دو سوتہ آمادہ میشم! سپس همراہ روزبہ بہ سمت اتاق مے دوم! در عرض یڪ ربع آمادہ میشویم و از خانہ خارج،با ذوق بہ آسمان نگاہ میڪنم. بہ اواسط فروردین ماہ رسیدہ ایم و آسمان بدون وقفہ مے بارد! شدت باران بیشتر میشود،روزبہ محڪم دستم را گرفتہ و آرام قدم برمیدارد. ✍نویسنده:لیلے سلطانے
: 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 در عرض چند ثانیہ چادرم خیس میشود! با دیدن شدت باران جیغ خفیفے میڪشم و مے گویم:غلط ڪردم روزبہ! برگردیم خونہ! مستانہ مے خندد:دیگہ دیر شدہ خانم! ڪمے سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند و من را دنبال خودش مے ڪشاند. بہ زور و با اڪراہ دنبالش مے روم،چشم هایش را باز و بستہ میڪند و مے گوید:نگاہ ڪن آیہ! عجب هواییہ! جون میدہ براے خل و چل بازے! دستش را محڪم مے فشارم:بیشتر جون میدہ براے سرماخوردگے! از ڪوچہ خارج میشویم و بہ خیابان اصلے مے رسیم. متعجب بہ روزبہ نگاہ میڪنم:با ماشین نمیریم؟! یڪ تاے ابرویش را بالا میدهد و دست آزادش را داخل جیب شلوارش مے برد:نچ! گفتم ڪہ میریم پیادہ قدم بزنیم! با صداے بلند مے گویم:نگام ڪن! شبیہ موش آب ڪشیدہ شدم! نگاهے بہ اطراف و سپس بہ خیابان مے اندازد:خیابون خلوتہ! ڪنجڪاو مے گویم:خب! دستم را رها میڪند و صاف مے ایستد،با انگشت بہ سر خیابان اشارہ میڪند. _هر ڪے زودتر برسہ! یڪڪڪڪڪ... دوووو... هاج و واج نگاهش میڪنم،بدون توجہ ادامہ میدهد:سهههہ! سپس شروع میڪند بہ دویدن! چند لحظہ مات نگاهش میڪنم و سپس دنبالش مے دوم! همانطور ڪہ زیر باران میدود سرش را بہ سمتم بر مے گرداند و ڪُرے میخواند:بیام ڪمڪ خانم نیازے؟! یہ وقت منو نزنید جلو! نفس نفس زنان مے دوم و نگاهے بہ اطراف مے اندازم و بلند مے گویم:شما مراقب باش زمین نخورے مهندس! محڪم با یڪ دست چادرم را مے گیرم و زمزمہ میڪنم:خدایا شوهر ما رو باش! مگس تو خیابون پر نمیزنہ ها! روزبہ سرعتش را بیشتر میڪند و با خندہ نگاهم میڪند. نفسم بہ شمارہ مے افتد اما سرعتم را بیشتر میڪنم و سعے میڪنم خودم را نزدیڪ روزبہ برسانم! ڪم ماندہ بہ سر خیابان برسد ڪہ بہ چند قدمے اش مے رسم و از پشت پیراهن خیسش را مے ڪشم. سریع مے ایستد،نفس نفس زنان بہ سمتم بر مے گردد. سر تا پایش خیس شدہ! موهاے خیسش روے پیشانے اش پخش شدہ اند و چهرہ اش را با نمڪ و پریشان ڪردہ اند! چند بار نفس عمیق میڪشم و میگویم:بہ خدا دیونہ شدے روزبہ! سر و وضع مونو نگاہ! الان یڪے ببینہ چے فڪر میڪنہ؟! بیخیال شانہ اش را بالا مے اندازد و بریدہ بریدہ جواب میدهد؛هَ...هر فڪرے ڪنہ! سپس دستش را بہ سمتم درازع میڪند و مے گوید:افتخار میدے یہ بستنے مهمونم باشے؟! لبخند عمیقے میزنم:پس بہ صبح نمے رسیم! فاتحہ! دستش را میگیرم و ڪنارش قدم برمیدارم،با ذوق بہ خیابان سر تا پا خیس نگاہ میڪنم و با تمام وجود بوے خاڪ نم زدہ را مے بلعم! ڪمے بعد نزدیڪ بستنے فروشے میرسیم،روزبہ سفارش دو بستنے قیفے میدهد و ڪنارم مے ایستد. در عرض یڪ دقیقہ بستنے هایمان آمادہ میشود،با ذوق یڪے از بستنے ها را از دستش میگیرم و لیس میزنم. با ابروهاے بالا رفتہ و لبخند نمڪینے نگاهم میڪند،خجالت میڪشم! گونہ هایم انارے میشوند،معذب نگاهم را از روزبہ مے گیرم. روزبہ با ولع شروع میڪند بہ لیسیدن بستنے اش و بہ بہ و چہ چہ میڪند! گل از گلم میشڪُفَد!‌ مثل بچہ ها با پشت دست دور دهانم را پاڪ میڪنم و دوبارہ مشغول لیس زدن بستنے ام میشوم! روزبہ ڪامل مقابلم مے ایستد ڪہ ڪسے نبیند و راحت باشم! نگاهم ڪہ بہ صورتش مے افتد بلند میخندم،دور دهانش خامہ اے شدہ! _واقعا بعضے وقتا باورم نمیشہ تو مهندس ساجدے اے باشے ڪہ تو شرڪت رئیسم بود! همانطور ڪہ گاز محڪمے بہ نان بستنے اش میزند خونسرد مے گوید:چون الان جلوت روزبہ وایسادہ نہ مهندس ساجدے! لبم را بہ دندان میگیرم و آرام صدایش میزنم:روزبہ! همانطور ڪہ سخت مشغول خوردن بستنے اش است مے گوید:جانم! آرام ولے محڪم با لحنے نازدار مے گویم:دوستت دارم! سرش را بلند میڪند و با عشق بہ چشم هایم زل میزند. _محو شم؟! متعجب مے پرسم:تو چے؟! انگشت اشارہ اش را روے گونہ ام مے گذارد! _تو خندہ هات! _تو مهندسے یا شاعر؟! ✍نویسنده:لیلے سلطانے