🐥 آخر پاییز
💜نزدیک میشود و همه دم میزنند
🐥از شمردن جوجه ها
💜اما تو بشمار
🐥تعداد دلهایی را که
💜بدست آورده ای
🐥و تعداد لبخندهایی
💜که بر لب نشاندی
🐥امیدوارم ادامه
💜روزهای پایانی پاییز
🐥براتون پر از خش خش
💜آرزوهای قشنگ باشه 🍁🍁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#خانمی که صبح تا شب نگران است که مبادا همسرش به او خیانت کند، وقتی برای عشق ورزیدن و توجه به نکاتِ ارزشمند باقی نمیگذارد. صبح تا شب به این فکر میکند که چطور همسرش را کنترل کند.
🔖 دائم با خود فکر میکند من ارزشی ندارم، اگر داشتم شوهرم به من خیانت نمیکرد. وقتی هر روز و هر لحظه دارد به بیارزشی خودش فکر میکند، همین را هم پرورش میدهد.
🔖فکر مثل بذرِ گیاه است. هر فکری بکاری، ریشه و شاخه و میوه میدهد. چرا فکرِ مثبت نکنیم؟
🔹چرا توجهمان را به سمتِ جادهی زندگی نبریم❓
🔹چرا توجهمان را به سمتِ چیزهای مثبت نبریم❓
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💟 #یادم باشد #عروس که شدم؛ آنقدر به #مادرشوهرم بها دهم، که همسرم احساس رضایت کند آخر همسرم جگر گوشهی اوست و نباید آسیب ببیند .
💟 یادم باشد عروس که شدم؛ در مقابل مادری که هم سن مادرم هست صبوری به خرج دهم. آخر او باتجربه هست و خیلی از مسائل را از من بهتر میداند.
💟 یادم باشد عروس که شدم؛ طوری با مادرشوهرم برخورد کنم که دوست دارم عروسم با من برخورد کند.
💟 یادم باشد عروس که شدم؛ کاری نکنم همسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز همسرم در زندگی آرامش است نه تنش....
💟 یادم باشد که برای قضاوت مادرشوهرم اسیر احساسات و فرهنگ غلط ضد خانوادهی شوهری نشوم.
💟 یادم باشد عروس که شدم؛ از فداکاریهای مادرشوهرم تمجید کنم تا به یادمان نرود، چه قدر زیاد برای همسرم زحمت کشیده است.
💟 یادم باشد عروس که شدم کاری نکنم با مادرشوهرم، که شکایت مرا نزد همسرم ببرد آخر میان دو عشق انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد؛ زیرا همسرم باید به مادرش احترام بگذارد و اول عاشق او باشد بعد عاشق من و اگر اینگونه باشد معنی عشق و فداکاری را فهمیده است و من به طور حتم خوشبختم.
💟 یادم باشد عروس که شدم؛ خوب بفهمم همسرم را روانه زندگی کردهاند و نباید کاری بکنم که او از مادرش و خانوادهاش دور شود، بلکه باید بداند هم نسبت به خانواده جدیدش متعهد شود هم خانوادهای که در آن رشد کرده.
💟 یادم باشد عروس که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند. متعهد بماند. خیانت نکند. تا نسل عروسها و مادرشوهرهای خوب و صمیمی را پرورش دهیم.
💟 یادم باشد که یادم نرود که عروس شدن آسان است ولی عروس خوب ماندن و مادرشوهر خوبی در آینده شدن سخت………
💟 یادم باشد یک بام و دو هوا نباشم؛ چرا که به زودی من که عروس امروزم مادرشوهر فردا میشوم؛ پس طوری رفتارکنم که دوست دارم درآینده با من رفتار شود.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
💟 #یادم باشد #عروس که شدم؛ آنقدر به #مادرشوهرم بها دهم، که همسرم احساس رضایت کند آخر همسرم جگر گوشه
خانم های کانال حتما حتما مطالعه بفرمائید 😊🌺🌺🌺🌺👆👆👆
یادش بخیر شهید حجت میگفت:جنگ نرم مثل خمپاره 60 میمونه😊🙃
چون نه صدا داره نه سوت
وقتی متوجه میشی که:
دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیات...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_413
موهاے لختم را پشت گوشم مے اندازم و با دقت مشغول ریختن قهوہ در فنجان ها میشوم،صداے موسیقے ملایمے در پذیرایے و آشپزخانہ پیچیدہ.
سینے را برمیدارم و با احتیاط از آشپزخانہ خارج میشوم،روزبہ روے مبل نشستہ و سخت مشغول مطالعہ ے ڪتاب است.
لبخندے مهمان لب هایم میڪنم و نزدیڪش میشوم،همانطور ڪہ مقابلش خم میشوم مے گویم:بفرمایید آقا!
سریع سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد،بعد از ڪمے مڪث نگاهش روے فنجان هاے قهوہ ثابت میشود.
نشانڪ را لاے ڪتاب میگذارد و ڪتاب را مے بندد،همانطور ڪہ یڪے از فنجان ها را برمیدارد مے گوید:خیلے ممنون ڪدبانو!
سینے را روے میز میگذارم و ڪنارش مے نشینم،همانطور ڪہ فنجان را برمیدارم مے گویم:چہ ڪتابے میخونے؟!
ڪمے از قهوہ اش مے نوشد:فلسفیہ!
ابروهایم را بالا میدهم:قشنگہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،نگاهے بہ جلد ڪتاب مے اندازم و مے پرسم:مزاحم مطالعہ ت شدم؟!
بلند قهقهہ میزند،همانطور ڪہ مے خندد دستش را دور شانہ ام مے پیچد و مے گوید:چرا بعضے وقتا تعارفے میشے دختر؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:فقط سوال پرسیدم!
ڪمے از قهوہ ام مے نوشم،چشم هاے بشاشش را بہ چشم هایم مے دوزد:خب! بگو!
_چے بگم؟!
لبخند میزند:هرچے دوست دارے!
پیشانے ام را بالا میدهم:نمیترسے؟!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند:از چے؟!
_از اینڪہ پر حرفے ڪنم؟!
جدے نگاهم میڪند:من از روزے میترسم ڪہ حرفے براے زدن براے من نداشتہ باشے!
متفڪر نگاهش میڪنم،فنجان را روے سینے میگذارد.
پاهایم را روے میز دراز میڪنم و با شیطنت بہ روزبہ خیرہ میشوم:اولین بار ڪے احساس ڪردے دوستم دارے؟!
بے معطلے جواب میدهد:همون روزے ڪہ اومدم جلوے دانشگاہ و برات گل آوردم!
متعجب نگاهش میڪنم:یعنے قبلش دوستم نداشتے؟!
لبخند پر محبتے نثارم میڪند:قبلش فڪر میڪردم بهت عادت ڪردم! روزاے آخرے ڪہ شرڪت بودے دلم نمیخواست برے! روز آخرم نتونستم دووم بیارم و اون حرفا رو زدم!
بعد از اینڪہ رفتے دلتنگیام بیشتر شد!
بہ این جا ڪہ مے رسد آرام مے خندد و ادامہ میدهد:میتونے از خانم عزتے و بچہ هاے شرڪت بپرسے چہ بلاهایے سرشون آوردم!
بے اختیار لبخند میزنم و لبم را از هیجان مے گزم!
دستے بہ موهایم میڪشم و مے گویم:ازت ممنونم!
یڪ تاے ابرویش را بالا میدهد:بابتہ؟!
لبخند دندان نمایے نثارش میڪنم:براے این ڪہ پافشارے ڪردے و موندے!
سپس سرم را روے شانہ اش مے گذارم و نفس عمیقے میڪشم،عطرش در بینے ام مے پیچد و حالم را بهتر میڪند،فشار دستش بیشتر میشود.
آرام و با جان مے خواندم:آیہ!
از جان و دل جواب میدهم:جانِ آیہ؟!
بوسہ ے عمیقے روے موهایم مے نشاند!
_میخوام بدونے من فقط شوهرت نیستم! همہ ڪستم! رفیقتم! دوستتم! دوست پسرتم! پدرتم! برادرتم! شوهرتم! گاهے ام پسر ڪوچولوتم!
ڪمے سرم را بلند میڪنم و بہ صورتش چشم مے دوزم:اونوقت منم باید یہ تنہ رفیق و دوست و دوست دختر و مادر و خواهر و زنت باشم؟!
با شیطنت نگاهم میڪند و سرش را همراہ زبانش تڪان میدهد:تو یہ تنہ همہ ے زندگیمے!
چشم هاے ملتهبم را بہ چشم هاے آرامش مے دوزم:بار اول ڪہ همو دیدیم یادتہ؟!
لبش را بہ دندان میگیرد:اوهوم!
_اون روز از چشمات ترسیدم!
ابروهایش را بالا میدهد:انقدر وحشتناڪ بودم؟!
مے خندم:نہ دیونہ! انگار دلم میدونست یہ روزے...یہ روزے قرارہ همین چشما بے تابش ڪنن!
تو چے؟! اون روز بهم تیڪہ انداختیا!
سریع دستش را روے چشم هایش میگذارد:العفو آیہ! العفو! واقعا اون روز عصبے و بہ هم ریختہ بودم!
ڪمے بعد دستش را پایین مے آورد و با حالت عجیبے نگاهم میڪند،چشم هایش برق مے زنند! برق شیطنت!
صاف مے نشینم و مے پرسمع:چے تو فڪرتہ مهندس؟! چرا اونطورے زل زدے بہ من؟!
جدے مے گوید:پایہ اے بریم یڪم دیونگے ڪنیم؟!
متعجب نگاهش میڪنم،ادامہ میدهد:لباساتو بپوش بریم بیرون!
نگاهم را بہ ساعت مے دوزم ڪہ دہ و نیم شب را نشان میدهند!
_ڪجا بریم اونم تو این بارون؟!
همانطور ڪہ از روے مبل بلند میشود مے گوید:میریم قدم بزنیم بدون چتر!
هاج و واج نگاهش میڪنم،لبخند پهنے تحویلم میدهد:چرا نشستے؟!
از روے مبل بلند میشوم و با ذوق نگاهش میڪنم:دو سوتہ آمادہ میشم!
سپس همراہ روزبہ بہ سمت اتاق مے دوم!
در عرض یڪ ربع آمادہ میشویم و از خانہ خارج،با ذوق بہ آسمان نگاہ میڪنم.
بہ اواسط فروردین ماہ رسیدہ ایم و آسمان بدون وقفہ مے بارد!
شدت باران بیشتر میشود،روزبہ محڪم دستم را گرفتہ و آرام قدم برمیدارد.
✍نویسنده:لیلے سلطانے
:
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_414
در عرض چند ثانیہ چادرم خیس میشود! با دیدن شدت باران جیغ خفیفے میڪشم و مے گویم:غلط ڪردم روزبہ! برگردیم خونہ!
مستانہ مے خندد:دیگہ دیر شدہ خانم!
ڪمے سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند و من را دنبال خودش مے ڪشاند.
بہ زور و با اڪراہ دنبالش مے روم،چشم هایش را باز و بستہ میڪند و مے گوید:نگاہ ڪن آیہ! عجب هواییہ! جون میدہ براے خل و چل بازے!
دستش را محڪم مے فشارم:بیشتر جون میدہ براے سرماخوردگے!
از ڪوچہ خارج میشویم و بہ خیابان اصلے مے رسیم.
متعجب بہ روزبہ نگاہ میڪنم:با ماشین نمیریم؟!
یڪ تاے ابرویش را بالا میدهد و دست آزادش را داخل جیب شلوارش مے برد:نچ! گفتم ڪہ میریم پیادہ قدم بزنیم!
با صداے بلند مے گویم:نگام ڪن! شبیہ موش آب ڪشیدہ شدم!
نگاهے بہ اطراف و سپس بہ خیابان مے اندازد:خیابون خلوتہ!
ڪنجڪاو مے گویم:خب!
دستم را رها میڪند و صاف مے ایستد،با انگشت بہ سر خیابان اشارہ میڪند.
_هر ڪے زودتر برسہ! یڪڪڪڪڪ... دوووو...
هاج و واج نگاهش میڪنم،بدون توجہ ادامہ میدهد:سهههہ!
سپس شروع میڪند بہ دویدن!
چند لحظہ مات نگاهش میڪنم و سپس دنبالش مے دوم!
همانطور ڪہ زیر باران میدود سرش را بہ سمتم بر مے گرداند و ڪُرے میخواند:بیام ڪمڪ خانم نیازے؟! یہ وقت منو نزنید جلو!
نفس نفس زنان مے دوم و نگاهے بہ اطراف مے اندازم و بلند مے گویم:شما مراقب باش زمین نخورے مهندس!
محڪم با یڪ دست چادرم را مے گیرم و زمزمہ میڪنم:خدایا شوهر ما رو باش! مگس تو خیابون پر نمیزنہ ها!
روزبہ سرعتش را بیشتر میڪند و با خندہ نگاهم میڪند.
نفسم بہ شمارہ مے افتد اما سرعتم را بیشتر میڪنم و سعے میڪنم خودم را نزدیڪ روزبہ برسانم!
ڪم ماندہ بہ سر خیابان برسد ڪہ بہ چند قدمے اش مے رسم و از پشت پیراهن خیسش را مے ڪشم.
سریع مے ایستد،نفس نفس زنان بہ سمتم بر مے گردد.
سر تا پایش خیس شدہ! موهاے خیسش روے پیشانے اش پخش شدہ اند و چهرہ اش را با نمڪ و پریشان ڪردہ اند!
چند بار نفس عمیق میڪشم و میگویم:بہ خدا دیونہ شدے روزبہ! سر و وضع مونو نگاہ! الان یڪے ببینہ چے فڪر میڪنہ؟!
بیخیال شانہ اش را بالا مے اندازد و بریدہ بریدہ جواب میدهد؛هَ...هر فڪرے ڪنہ!
سپس دستش را بہ سمتم درازع میڪند و مے گوید:افتخار میدے یہ بستنے مهمونم باشے؟!
لبخند عمیقے میزنم:پس بہ صبح نمے رسیم! فاتحہ!
دستش را میگیرم و ڪنارش قدم برمیدارم،با ذوق بہ خیابان سر تا پا خیس نگاہ میڪنم و با تمام وجود بوے خاڪ نم زدہ را مے بلعم!
ڪمے بعد نزدیڪ بستنے فروشے میرسیم،روزبہ سفارش دو بستنے قیفے میدهد و ڪنارم مے ایستد.
در عرض یڪ دقیقہ بستنے هایمان آمادہ میشود،با ذوق یڪے از بستنے ها را از دستش میگیرم و لیس میزنم.
با ابروهاے بالا رفتہ و لبخند نمڪینے نگاهم میڪند،خجالت میڪشم!
گونہ هایم انارے میشوند،معذب نگاهم را از روزبہ مے گیرم.
روزبہ با ولع شروع میڪند بہ لیسیدن بستنے اش و بہ بہ و چہ چہ میڪند!
گل از گلم میشڪُفَد! مثل بچہ ها با پشت دست دور دهانم را پاڪ میڪنم و دوبارہ مشغول لیس زدن بستنے ام میشوم!
روزبہ ڪامل مقابلم مے ایستد ڪہ ڪسے نبیند و راحت باشم!
نگاهم ڪہ بہ صورتش مے افتد بلند میخندم،دور دهانش خامہ اے شدہ!
_واقعا بعضے وقتا باورم نمیشہ تو مهندس ساجدے اے باشے ڪہ تو شرڪت رئیسم بود!
همانطور ڪہ گاز محڪمے بہ نان بستنے اش میزند خونسرد مے گوید:چون الان جلوت روزبہ وایسادہ نہ مهندس ساجدے!
لبم را بہ دندان میگیرم و آرام صدایش میزنم:روزبہ!
همانطور ڪہ سخت مشغول خوردن بستنے اش است مے گوید:جانم!
آرام ولے محڪم با لحنے نازدار مے گویم:دوستت دارم!
سرش را بلند میڪند و با عشق بہ چشم هایم زل میزند.
_محو شم؟!
متعجب مے پرسم:تو چے؟!
انگشت اشارہ اش را روے گونہ ام مے گذارد!
_تو خندہ هات!
_تو مهندسے یا شاعر؟!
✍نویسنده:لیلے سلطانے