#خــدا♥️
اِڹَّ مَعَ العُسڕِ یُسڕا
فاِڹَّ مَعَ العُسڕِ یُسڕا
دؤباڕ هم تڪڕاڕ ڪڕدھ ڪہ خیالمؤڹ ڕاحـتــہ ڕاحـتــــــ باشہツ💙
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
شاعرانه مے گویــم
از تو و چادرتــ😍
بانوے خوب قصہ ے خلقتــ 😌
مروارید درون صدفــ زهــ💚ــرایے
ممنون ڪہ چادرے هستے...
ممنون ڪہ محڪم و باارادہ اے😇
@dokhtaranchadorii
تـو روحـم را می آرایی
نـه تن نحیف و خاکی ام را
بر سرم که مـــــــی گُــذآرمت
رهــــآ می شوم
از تمـــآم ِبنــــدهـای اسـآرت
دُنـــیا...
کنده می شوم از این زَمینِ خاکی
و سبُـــک مــی شوم از تمــــآم
وابستگی هـآیِ تَـــن...
اوج می گیـــرَم تاخُـ♥️ـدآیی شُـــدن
من چادرم را دوست دارم...
#چادرانه❤️
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
⚪️حیا ، حجاب ‼️
الان ما با پدیده ای مواجه هستیم
که در طیف وسیعی از خانم ها
و دختران چادریه مذهبی
حجاب وجود داره ،
#حیا وجود نداره !😑
بعد جالبه که به چادرشون هم
افتخار میکنن !😕
عــــــــــه !؟
چادر شد عامل فخر فروشی؟!
عامل کلاس گذاشتن برای بی حجابا؟
الله اکبر😠
دخترای مذهبی حواستون باشه
با چادر دورتون نزنن🚫
الان تو صفحات اجتماعی پره از کسانی که دور خوردن ،تو همین تلگرام😒
انقد از چادر تعریف میکنه
منم به حالش غبطه میخورم !
دختر بی حجابا که هیچ !😞
بعد رفتارو که نگاه میکنی
خالی از حیاست😓
الان جدیدا عکس های
با حجاب خوشگل ،
بیشتر از عکس های بی حجاب خوشگل لایک میخورن!👍
هیئتی و غیر هیئتی لایکش میکنن😒😒
والا بخدا درد دو متر چادر و یه متر روسری نیست !
درد تلویزیون ما 🖥یا ماهواره ی 📡اونا نیست
حیا گم و گور نشه زیر دست و پا
حیا که رفت دیگه هیچی برامون باقی نمیمونه😩😩
یه جامعه ی شکننده ی آسیب پذیرِ بی اعتقاد !
✅دختر خانم مذهبی
حواست باشه دور نخوری !😣
تو راه و اشتباه میری
یه جماعت #پسر_مذهبی هم دنبال تو راه اشتباه میان !
✔به به چه حجابی..
✔ چقد برازنده..
✔ چقد زیبا..
دختر مذهبی !
حواست باشه دورت نزنن ...❌
★☆★☆★☆★☆★
پ.ن : حرفم مستقیم بگم.خانم ها و اقایون لطفا سنگین باشید با هر کسی گرم نگیرید لطفا.حتی با اشنا هاتون تو فضای عمومی...
زشته باور کنید زشته.بیاید همگی با هم فرهنگ استفاده درست از این صفحات اجتماعی مون رو ببریم بالا.ان شاءالله
🆔 @dokhtaranchadorii
👱♂:سلام خوبین؟
:سلام ، ممنون .
شما؟؟؟
👱♂:رضا هستم ۲۰ ساله از...
من خودم یه پسر مذهبی هستم و از دخترای چادری خیلی خوشم میاد ، تو یه گروهی دیدم از حرفاتون فهمیدم که چادری هستین.
:خوشبختم آقا رضا ، شما لطف دارین بله من چادری هستم .
👱♂:شما اصل میفرمایید؟؟
:بله حتما!!!
زهرا هستم ۱۹ ساله از...
👱♂:خوشبختم زهرا خانم
میتونیم بیشتر آشنا بشیم؟
:بله چرا که نه😊
👱♂:😍😍ممنون
و ........
بــه ایــن آقــا پسر👆، مــذهــبی و بــه ایــن دخـــتر خــانم👆، چــادری نــمیگن!!😏
پســر مذهـبی غــیرت داره و دخــتر چــادری حــیاء!!
@dokhtaranchadorii
بیست و پنج سالشہ،تحصیل ڪردہ ست،مادر شدہ!
انقدر عاقل و فهیم هست ڪہ ما بہ جاش صحبت نڪنیم و تصمیم نگیریم!
شما پدرشے،بزرگترشے،اختیار دارشے درست!
اما بہ جاے آیہ تصمیم نگیر!
پدرم پوزخندے میزند:اگہ خود آیہ راغب بود،توے این چند روز یہ جملہ میگفت ڪہ مخالف حرفاے منہ!
آقا محسن! شما پدرشوهرشے! پدر دومشے!
از عروست پرسیدے چرا الان جلوت روسرے سر ڪردہ؟!
مضطرب سر بلند میڪنم،آرام مے گویم:بابا!
سنگینے نگاہ محسن و آقاجون را احساس میڪنم،پدرم با آرامش رو بہ من مے گوید:بابا ندارہ! هم حاج آقا هم آقا محسن محرمتن! روسریت رو دربیار موهاے سفیدتو ببینن!
نفس در سینہ ام حبس میشود،پدرم نگاهش را بہ سمت آقاجون و بابامحسن بر مے گرداند!
_دخترِ بیست و پنج سالہ م،موهاش سفید شدہ! من توے این هشت ماہ دیدم چے ڪشیدہ! شما ندیدے آقا محسن!
بابا محسن سرے تڪان میدهد و نگاہ شرم زدہ اش را بہ من مے دوزد.
آقاجون با لحنے ملایم مے گوید:حرف شما متین! اجازہ هست از خود آیہ بپرسم نظرش چیہ؟!
پدرم سرے تڪان میدهد:اختیار دارید!
سپس همہ ے نگاہ ها بہ سمت من بر مے گردد،آقاجون نگاہ مهربانش را بہ چشمانم گرہ میزند.
_نظر خودت چیہ بابا جان؟! اجازہ میدے روزبہ باهات صحبت ڪنہ بعد تصمیم بگیرے؟!
نفسم را با شدت بیرون میدهم و سڪوت میڪنم!
یڪ دقیقہ ڪہ میگذرد صداے آقاجون بلند میشود:آیہ جان! این سڪوت یعنے موافقے یا مخالف؟!
با حرف نزدن چیزے حل نمیشہ ها! اگہ میخواست حل بشہ ڪہ این وضعیت پیش نمے اومد!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم:شما جاے من بودید براتون قابل قبول بود بہ هر دلیلے همسرتون یہ دفعہ بذارہ برہ و مرگش رو شبیہ سازے ڪنہ؟!
لبخند میزند:میذاشتم توضیح بدہ بابا جان! اگہ حرف هاش برام قابل قبول بود فرصت میدادم جبران ڪنہ اگہ قابل قبول نبود قیدشو میزدم!
سرم را تڪان میدهم:باشہ! باهاش حرف میزنم!
لبخندش پر رنگ تر میشود:پشت درہ! بگم بیاد؟!
نگاهم بہ سمت پدرم مے رود،با اخم بہ نشانہ ے مثبت سر تڪان میدهد.
@dokhtaranchadorii
بابا محسن سریع موبایلش را از جیب شلوارش بیرون مے ڪشد،با روزبہ تماس مے گیرد و مے گوید ڪہ میتواند بیاید!
چند ثانیہ بعد صداے زنگ بلند میشود،مادرم مردد از جایش بلند میشود و بہ سمت آیفون مے رود.
بدون این ڪہ سوال ڪند،دڪمہ را مے فشارد. صداے باز و بستہ شدن در ڪہ بلند میشود بے اختیار نگاهِ منتظرم بہ سمت در مے رود.
چند لحظہ بعد قامت روزبہ میان چهارچوب در ظاهر میشود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے همراہ پیراهن سفید بہ تن ڪردہ.
تہ ریشش را مرتب و موهایش را ڪمے ڪوتاہ تر از چند روز قبل ڪردہ!
سبد بزرگ گلے مملو از رزهاے سرخ و سفید،در دست گرفتہ.
صاف ایستادہ و جدے!
نگاهش را ما مے دوزد.
_سلام!
پدرم تنها سرے تڪان میدهد،مادرم براے این ڪہ جو سردتر نباشد مے گوید:سلام خوش اومدے روزبہ جان!
همانطور ڪہ بہ سمت ما مے آید ادامہ میدهد:چرا وایسادے؟! بیا!
روزبہ پشت سرش قدم برمیدارد،اول بہ سمت پدرم مے رود.
یڪ دستش را از زیر سبد آزاد میڪند و بہ سمت پدرم دراز مے ڪند.
پدرم پیشانے اش را بالا میدهد و با تردید دست روزبہ را مے گیرد و بعد از چند ثانیہ رها میڪند!
جهت قدم هاے روزبہ بہ سمت من تنظیم مے شوند،صداے تپش قلبم را مے شنوم!
بہ دو سہ قدمے ام ڪہ مے رسد،سبد گل را بہ سمتم مے گیرد و مے گوید:خدمت شما!
نگاهے بہ صورتش مے اندازم،چشمانش مے خندند!
با تعلل روے دو پا مے ایستم و سبد را از دستش مے گیرم.
زمزمہ وار مے گویم:ممنون!
گرم مے گوید:خواهش میڪنم!
سپس نگاهش را بہ سمت پدرم مے ڪشاند.
_آقا مصطفے اجازہ هست؟!
پدرم شانہ اے بالا مے اندازد و نگاهش را بہ من مے دوزد:هر طور آیہ صلاح بدونہ!
ناخودآگاہ لبخند ڪم رنگے بہ رویش مے پاشم،نگاهِ غمگینش را از صورتم مے گیرد و بہ نقوش فرش مے دوزد!
رو بہ جمع مے گویم:با اجازہ!
آقاجون و بابا محسن با لبخند نگاهمان مے ڪنند،لحظہ اے نگاہ روزبہ روے امید میخڪوب مے شود اما بہ سمتش نمے رود!
سبد گل را روے میز میگذارم و بہ سمت اتاقم مے روم،حضور روزبہ را پشت سرم احساس میڪنم.
همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را مے فشارم مے گویم:بفرمایید!
لبخند میزند:اول تو!
بدون حرف دیگرے وارد اتاق مے شوم،روزبہ هم پشت سرم مے آید و در را مے بندد.
بہ چشمانم خیرہ مے شود:خوبے؟! آرام مے گویم:ممنون!
نگاهے بہ تخت مے اندازد و مے گوید:چرا سر پا وایسادے؟! اذیت میشے بشین!
بہ سمت تخت مے روم و مے نشینم،روزبہ هم با قدم هاے بلند خودش را بہ من مے رساند و ڪنارم مے نشیند!
بدون فاصلہ!
نگاهے بہ گهوارہ ے امید مے اندازد،لبخندش پر رنگ تر مے شود!
_خب! مے شنوم!
بہ سمتم سر بر مے گرداند،همانطور ڪہ ڪتش را در مے آورد مے گوید:از ڪجا شروع ڪنم؟!
@dokhtaranchadorii
_اون...اونے ڪہ دفن ڪردن ڪیہ؟!
جدے بہ صورتم زل میزند:نمیدونم!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش میڪنم،شانہ اے بالا مے اندازد:نمے شناسمش!
_پس چطور بہ جاے تو دفن شدہ؟!
نفس عمیقے مے ڪشد،دستش را بالا مے آورد و انگشت شصتش را گوشہ ے لبم مے گذارد!
_نباید بهت سیلے میزدم!
نوازش وار انگشتش را گوشہ ے لبم مے ڪشد!
_آیہ! منو بابت حماقتم مے بخشے؟!
نگاهم را بہ موڪت مے دوزم.
_اول نگفتہ ها رو بگو!
آرام انگشتش را از روے لبم برمیدارد:چشم!
سرم را بلند میڪنم و ڪنجڪاو بہ لب هایش خیرہ مے شوم.
_شبے ڪہ بحثمون شد،یڪے دو ساعت بعد از تو،با عصبانیت از خونہ زدم بیرون. سوار ماشین شدم و راہ افتادم سمت ویلاے بابا تو ڪردان!
حلقہ مو درآوردم،موبایلم رو خاموش ڪردم و توے داشبورد ماشین گذاشتمشون. میخواستم چند روز تنها باشم!
جادہ تقریبا خلوت بود،خودم متوجہ نبودم اما با سرعت زیاد رانندگے مے ڪردم!
یهو یہ چیزے جلوے ماشینم افتاد!
سریع ترمز ڪردم و از ماشین پیادہ شدم،دیدم یہ پسر جوون جلوے ماشین افتادہ و نالہ میڪنہ!
خم شدم ڪمڪ ڪنم بلند بشہ اما یقہ مو گرفت و چاقو گذاشت زیر گلوم!
بہ این جا ڪہ مے رسد سرش را ڪمے بالا مے گیرد،رد باریڪ زخمے زیر چانہ اش ڪشیدہ شدہ!
با خندہ مے گوید:زیر گلوم یادگارے ڪشید ڪہ حساب ڪار دستم بیاد!
سرش را صاف میڪند و ادامہ میدهد:باهم درگیر شدیم،نفهمیدم چطور سرم رو بہ ڪاپوت ماشین ڪوبید!
گیج و منگ شدم،سریع سوار ماشین شد و رفت! سرگیجہ ے شدیدے داشتم،نمیدونم چند دقیقہ یا شاید چند ساعت توے جادہ تنها بودم ڪہ نور چراغاے یہ ماشین بہ چشمم خورد!
بے اختیار براش دست تڪون دادم و تلو تلو خورون بہ سمتش رفتم.
سریع جلوے پام ترمز ڪرد،فقط تونستم زمزمہ وار بگم یڪے ماشینم رو دزیدہ و ڪتڪ ڪارے ڪردیم! خواستم برسوننم تهران!
دیگہ چیزے متوجہ نشدم و از حال رفتم،وقتے چشمامو باز ڪردم حاجے رو بالاے سرم دیدم!
تو یہ اتاق نسبتا بزرگ روے تخت دراز ڪشیدہ بودم،هوا روشن بود.
سرم خیلے درد میڪرد،حاجے ڪنارم نشستہ بود.
ازم پرسید ڪے ام؟!
بے اختیار گفتم یہ آدمے ڪہ از همہ جا بریدم!
بہ جاے این ڪہ حواسم بہ حاجے باشہ اتفاقات شب قبل جلوے چشمام رژہ میرفت!
قسمے ڪہ آیہ میخواست بخورہ تو گوشم زنگ میخورد!
حاجے آروم تڪونم داد و پرسید:اینجایے؟!
پوزخند زدم و گفتم:نمیدونم!
نویسنده:لیلی سلطانی
پ.ن:سلام برای جمعه قول داده بودم اما ما انسان ها به ثانیه ای بندیم☺
ممکنه یک ثانیه دیگه من نفس نکشم.
عذر میخوام بابت تاخیر و بدقولی،میدونم قرار بود این قسمت طولانی باشه اما بعضی فایل هام حذف شد و از دیشب مشغول نوشتن دوباره شدم خستگی جسمی اجازه نداد بیشتر از بتونم با موبایل تایپ کنم.
سعی میکنم فردا ادامه ی این قسمت رو بنویسم یا با قسمت آخر یکیش کنم🌹
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🍃🌸
#به مناسبتـــ روز #مادر 🍃🌸
قطعا همه برای روز مادر در تلاشیم که هدیه ای تدارک ببینیم برای مادرامون❤️
بیاین برای بهترین مادر دو عالم هم هدیه ای تدارک ببینیم😉
بهــش قول بدیم حجابـــ رو ،حجابــــ رو و حجــابــــ😍
ان شاءالله بیشتر و با بهتر و با عشق چادرمونو سرمون کنیم.
یه #نکته که متأسفانه داره زیاد میشه بین چادریا.چادر و آرایش با هم مناسب نیست عزیزان بیشتر دقت کنیم لطفا😊
آقا پسرا شما هم هدیه ای برای حضرت مادر در نظر داشته باشین حتما ترک نگاه حرام.غیرتـــ
و البته ترک دوستی های ☠ ......
#عــــیدتون_مباااااارڪ🌷
#التماس_دعا
🆔 @dokhtaranchadorii
#صلی_الله_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
.
من یک زنم ، پس #روز_زن بر من مبارک . یک مادرم ،پس #روز_مادر بر من مبارک . امور خانه را مدیریت میکنم پس روز مدیر بر من مبارک . بر بالین عزیزان دردمندم بیدار میمانم و دردهایشان را مرحمم ، پس روز پزشک بر من مبارک.
.
برای راحتی زندگی خانواده ام میسازم آنچه که نیست . و خلق میکنم آنچه که مایع آرامششان هست ،پس روز مهندس بر من مبارک .می آموزم درسهای زندگی را با تمام وجود ،با مهربانی ،با صبر و تحمل و امید ، پس روز معلم بر من مبارک. می جنگم با هر پلیدی که خانواده ام را تهدید کند. پس روز پلیس بر من مبارک . حریم زندگیم را ، حرمت خود و خانواده ام را پاسبانم ، پس روز مرزبانان نجیب و صبور بر من مبارک . دسته گلی به خودم تقدیم میکنم چون یک زنم با یک عالمه عشق علاقه و وظیفه مادری و افتخار میکنم الگوی من برترین زن دو جهان، حضرت زهرای اطهر است.🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.
تقدیم به همه مادران و زنان سرزمینم به خصوص همه مادران عزیز شهدا. روزتون مبارک❤️❤️
.
#حضرت_مادر
🆔 @dokhtaranchadorii
چِشم ـہایَت مادر
به هر ڪہ باز شود ،
تضمیݩ عاقبت بخیرےِ اوست•••!
و چہ زیبا ݩگاه میڪُݩے،
به هر ڪہ صدایَت مےزݩد،♥️
یا_فاطمہ_اݪزهرا{س💚}
@dokhtaranchadorii