🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هجدهم
عزت از آن خداست ...
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايمانی🌷
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #نوزدهم
چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
🌷نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #بیستم
تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اما ...
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
.ادامه دارد...
🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
خواهر گݪـم:
به موهات یاد بده ڪه بیرون ارزش دیدن نداره!
خواهرگݪـم:
بعضۍ چشمہا منتظر یڪ جرقہ هستند
تا جامعہ را به آتش بڪشندمراقب باش تا رفتارت جرقہ آفرین نباشد.....
@dokhtaranchadorii
# چ_مثل_چادر :
آن گاه ڪه پر چادرت را
محڪم میفشارۍ و از میدان مین گذر مۍڪنۍ!
خط شکستہ اۍ
و از صداۍ تیرهاۍ ڪور نمیترسۍ
# چ_مثݪ_چمراݧ !
آن گاه ڪه پاوه را با دست هاۍ خاݪۍ
نگہ داشت و توامروز استقامت را از او آموختۍڪه یڪ شهر هم نمیتواند از راه حق منصرف ات ڪند !
#چ_مثل_چفیه .
# چ_مثل_چفیه ..
آن گاه ڪه بسیجۍ
گوشیه چشم دختر ڪوچڪش را با پر چفیه اش پاڪ ڪرد و گفت:
دستور امام است! می شود زمین بماند!
و تو یاد گرفتی ڪه حرف امام زمین ماندنۍ نیست حتۍ اگر همہ مۍ گویند نمۍ شود!
و # چ_مثݪ_چشماݩے ڪه هر لحظه
تو را مۍ بیند ..
تو با آزادگۍ جهاد مۍڪنۍ نہ یواشڪۍ ...
آشڪارا در مقابݪ # چشمان_خدا !
چ مثل همہ #چراغ های_روشن این شهر ...
# چادر_آداب_دارد، آدابش را ڪه شناختۍ،وابستہ اش میشوی
# من_چادرم_را_دوست_دارم
# دختر_محجبه
# دخترچادری
# چادر_حجاب_برتر_✌
@dokhtaranchadorii
برای خواهرانی که ، میگن میخواهیم "مدافع حرم" باشیم؛میگم.... :
میدونی مخفف #چادر چیه⁉️👇
#چهــره_آسمانـی_دختر_رسول_الله
(صلوات الله علیه و آله
خواهرم.....
آره با توام!☺️
جنگ هنوز ادامه داره . . .😞💥
فقط این بار تویی ک خط مقدم جبهه ای!
یه وقت....
شرمندهی باکریها و #همتها نشی😔
نمیخواد خونبدی نمیخوادجون بدی❗️
چادرت رو سفت بچسب☝️
همین وسلام🌱
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
4_5875088624646620970.mp3
6.46M
.
.
🎙|| #نواے_عاشقـے
.
.
•شما میتونید معشوقــ
•حضرٺــ ولـےعصر باشید🌱
•آنچنانــ ڪ یعقوبــ
•بہ یوسفــ عاشقــ بود♥️
🎵| #اسـتاد_پنــاهیـان
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
میگفت خسته نشدۍ از این همه رفاقت با شهدا..؟!
گفتم چرا #خستہ بشم..؟
تازه دارم راه درست رو میرم...
گفت سخت نیست دارۍ مثہ شهدا رفتار میکنے..!
گفتم خیلۍ سخته ،مثه نگه داشتن آتیش تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشـق♥️ رو میفهمم...
گفت باشہ اصلا هرچۍ تو بگے ولی آخر این #رفاقـت چیه...؟!
گفتم : لیاقت نوکری #حضرتزینـب (س)
مهر تایید #عمہسادات🌸
برگشت گفت میشہ منم با شهدا دوست بشم...؟! منم این رفاقتـو میخوام...
حالا باید چیکار کنم مثہ #شهدا بشم اخرهم شهید شم...؟!
گفتم یہ شرط داره ،
گفت چہ شرطۍ؟ گفتم: #شهادت بہشرط رعایت...
گفت باشہ هرچند سختہولے میخوام #شهیدانه زندگے کنم تا مثہ شهدا بمیرم...🌙
#شهیدحمیدسیاهکالی
#اللهمالرزقناشـهادت✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅ #مسافر_کربلا
🌸 چهار ساله بود که مریضی سختی گرفت پزشکان جوابش کردند گفتند : این بچه زنده نمی ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد به نیت آقا به فقرا غذا می داد تا اینکه به طرز معجزه آسایی شفا یافت !
🌸 هر چه بزرگتر می شد ارادت قلبی اش به قمر بنی هاشم بیشتر می شد. تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت! در جبهه آنقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد.
🌸 شانزده سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربلا که باز شد برمی گردم !
🌸 شانزده سال بعد پیکرش بازگشت. درست همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت !!!
🌸 آمده بود به خواب مسئول تفحص، گفته بود : زمانش رسیده که من برگردم !!! و محل حضور پیکرش را گفته بود !!
🌸 روزی که تشییع شد روز تاسوعا بود روز اباالفضل(ع) در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا - برادر شما علیرضا
📔 برگرفته از کتاب مسافر کربلا - اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
#قهرمان_من ؛ #شهید_علیرضا_کریمی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅ #خوشگل_ترین_شهادت...
🌸 اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟! ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد و از مادر خواست برای شهادتش دعا کند.
🌸 صبح روز بعد هم راهی منطقه شد همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره
🌸 بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را از خدا می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جایی بمونی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این #خوشگل_ترین_شهادت است
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#فرمانده_گمنام
دو ماه بود خبری از او نداشتیم...
مادر گفت : پاشو برو ببین این بچه چی شد؟ زندست یا مرده؟
گفتم : کجا بروم؟ کار و زندگی دارم ؛ جبهه یک وجب دو وجب نیست که از کجا پیدایش کنم؟
رفته بودیم نماز جمعه...
امام جمعه آخر خطبه ها گفت : حسین خرازی را دعا کنید...
مادر گفت : حسین مارو می گفت؟
گفتم : چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟
به هیچکس نگفته بود #فرمانده_لشکر اصفهان است...
#قهرمان_من ؛ #شهید_حسین_خرازی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
صبح بعد نماز ی فیلم از معراج شهدا دیدم بعد خوابم برد...
تو عالم خواب رفته بودم راهیان نور دیدم داخل اتاقی هستم عکس دو شهید بود
هر چی گشتم عکس شهید ابراهیم هادی نبود چند بار نگاه کردم ناراحت شدم
گفتم یعنی شهید ابراهیم منو دعوت نکرده یهو دیدم توی دستم ی کتابه ک عکس شهید هادی روش هست
همون عکسش ک ریش بلندی داره م کلاه مشکی سرشه خیلی خوشحال شدم از خوشحالی بغض گلومو گرفته بود
من یک سال هم نمیشه ک با شهید هادی آشنا شدم ی شب تو اخبار رهبر عزیز سفارش کردن کتاب سلام بر ابراهیم رو
من از او نموقع چند بار خوابشونو دیدم و حاجت روا شدم
خدایا شکرت ک هادی هدایتگر را برای من فرستادی....
#دوست_آسمانی_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی ؛ #هادی_دلها
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#حاجآقاپناهیان |🌴|
|هرکے آرزو داشتہ باشہ خیلے خدمت کنہ،
شهید میشہ...
یہ گوشہ دلت پا بده؛
شهدا بغلت کردند.
ما بہ چشم دیدیم اینارو ؛
از این شهدا مدد بگیرید...
+مدد گرفتن از شهدا رسم بزرگے است.
دست بزار رو خاک قبر شهید بگو:
[ حسین،بہ حق این شهید ،یہ نگاه بہ ما کن ]
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓🕊
❤️🍃 #خیلی_قشنگــه
💛🌼سوال عروس شهید مختاربند از رهبر انقلاب:
.
🌹 آقا وظیفهی من چیه؟
وجواب حضرت آقا.....
.✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#حتما_مطالعه_شود 👌🌸
رفتم سر مزار رفقای شهيدم
فاتحه خوندم ،اومدم خونه,
شب تو خواب رفقای شهيدم رو ديدم...☺️
رفقام بهم گفتند :
فلانی ، خيلے دلمون برات سوخت😢
گفتم : چرا😳
گفتند: وقتی اومدی سر مزار ما فاتحه خوندی
ما شهدا آماده بوديم ...
هر چی از خدا می خوای برات واسطه بشيم..☺️
💔 ولی تو هيچی طلب نکردی و رفتی
خيلی دلمون برات سوخت😔
سر مزار شهدا حاجاتتون را بخواهید
برآورده میشه . 😍
👤 روايتگر :
حاج حسين کاجی
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌸﷽🌸
#شهید_احمد_علی_نیری
راوی_دوست_شهید
🌷 یکبار به احمد آقا گفتم : شما این مطالب رو از کجا می دونید ...
قضیه شهید شدن جمال و زنده بودن ابوالفضل و چندین ماجرای دیگه که از شما دیدم ...!
احمد هم طبق معمول حرف از مراقبه و محاسبه زد
می گفت : تا میتونی دقت کن که گناه نکنی، تا می تونی مراقب اعمالت باش.
اونوقت میبینی که همه زمان و مکان در خدمتت هستند.
🌷 بعد نگاهی به من کرد و ادامه داد : باید بیایید بالا تا بعضی چیز ها رو ببینید باید بیایید بالاتر (از لحاظ معنوی و عبد خدا بودن) تا بتونیم برخی چیزها رو براتون بگیم.
بعد حرفی زد که هنوز هم فهمیدنش برام دشواره!
گفت: خدا به من عمر افراد رو نشون میده...
من می بینم برخی افراد که جمعه شب ها به جلسات حاج آقا حق شناس می آیند انسان های بزرگی هستند که باطن انسان هارو به خوبی می بینند.
🌷 برای همینه که می گم به اعمالت دقت کن ...
تولدت مبارک آقا احمدعلی🌷🌷🌷🌷
هدیه سه صلوات شادی روح این شهیدعارف
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿