📸 #تصاویر_ماندگار
جاذبه ها ،
همیشہ بہ سمت پایین نیستند !!
ڪافیست پیشانیت بہ خاڪ باشد ،
بہ سمت آسمـان خواهی رفت ...
عراق ، پاسگاه زید ، ۲۷ تیر ۱۳۶۱ ، عملیات رمضان
📷 تصویر یڪ رزمنده تخریبچی ڪه بہ حالت سجده بہ شهادت رسیده است .
ا▫️💠▫️💠▫️💠▫️
🌗 شب #عملیات_رمضان ، پشت میدان مین رزمنده ها زمین گیر می شوند .
از میان ۱۵۰ داوطلب ، ۲۰ نفر از آنان اجازه عبور از میدان مین را پیدا می ڪنند تا با گذشتن از آن ، معبر پیشروی بہ سوی دشمن گشوده شود. ... آن بیست نفر ، بہ نوبت روی زمین غلت زده و تن خود را در معرض مین ها قرار می دادند و آنها را منفجر می ڪردند ... و بہ این وسیلہ راه ستون نیروها بہ سمت دشمن باز شد .
#بیاد_شهدای_عملیات_رمضان
#یادشهداباذڪرصلوات
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#مناجات_زیبای_دڪتر_چمران
💟⇐ خدایا ...
🌱ازبدڪردن آدمهایت شڪایت داشتم به درگاهت
💞اما شڪایتم را پس میگیرم ...
🌱من نفهمیدم !
💞فراموش ڪرده بودم ڪه بدی را خلق ڪردی
🌱تا هر زمان ڪه دلم گرفت از آدمهایت ،
💞نگاهـم به تـو باشد ...
💟⇐ گاهی فراموش میڪنم ...
🌱ڪه وقتی ڪسی ڪنار من نیست ،
💞معـنایش این نیست ڪه تنـهایم ...
🌱معنایش این است ڪه همه را ڪنار زدی
💞تا خـودم باشم و خـودت ...
🌱با تـو تنـهایی معنا ندارد !
💞مانده ام تـو را نداشتم چه میڪردم ...!
🌷 #دوستت_دارم_خدای_خوب_من
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
°•|🍃🌸
°•{ســـــردار
#شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•°
#ڪلام_شهیـــــد
▫️اگر میخواهید تاثیرگذار باشید
▫️اگر میخواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید
🔻ما راهی جز اینکه یک #شهید_زنده در این عصر باشیم نداریم
▫️خودتونو آماده کنید ...
▫️یعنی همت باشید ...
▫️خرازی باشید ...
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔴دیگر برنمیگردم، شهید میشوم ...!
🔸سیدحیدر، طلبه مدرسه امام صادق(ع) #قم دیروز در #ابوجا بر اثر اصابت گلوله پلیس در ناحیه شکم مجروح شد و به شهادت رسید.
🔸پلیس نیجریه در حمله به بیمارستان، پیکر وی را همراه با تعدادی از مجروحان به مکان نامعلومی منتقل کرد، در حال حاضر خبری از آنان در دست نیست.
🔺هنگام بدرقه به سیدحیدر گفتیم انشاءالله بهسلامت برگردید، و او ميگفت:«من دیگر برنمیگردم، شهید میشوم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
°•|🍃🌸
#ڪلام_دلنشین
◽️شب عملیات ستون غواصها به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیادی رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت:《چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!》
🔻بچهها !!
پشت در خونهی زندگی که گیر کردی، تنها #امام_عصر هست که میتونه هُل بده تورو ها ...
#حاجحسیــن_یکتـــــا
#روایتگر_جبههها
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
05.mp3
397K
🎧🎧🎧
《تمنای شهادت》
#سردار_شهید_احمد_ڪاظمی
📝 هر روز در دفترم مینویسم
#شهادتـــ ...
#شهادتــــــ ...
#شهادتـــــــــ ...
تا فراموش نڪنم
آرزوے بزرگ زندگیم را ...
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
خواب شهید صدرزاده را دیده بود
🌸دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم، دیگـر خبری از احمد سابق نبود.
انگار داشت خودش را آماده پرواز می کرد🕊. کمتر شوخی می کرد، اوقات فراغتش را مشغول قرائت #قرآن بود.اگر کوچک ترین #غیبت می شنید🚫، تذکر می داد یا از مجلس بیرون می رفت.
🌸یک روز وقتی از خواب بیدار شد، ناراحت بود. آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت #خوابِ سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده) بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید🔆.
می گفت:"سید با خنده، ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت: بامعرفتا❗️به شماها هم میگن رفیق‼️ چرابه خانواده ام سر نمیزنید⁉️
🌸دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت😞.با کلی اصرار و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم.
گفت: "دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به گریه کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه😭؟ خسته ام.خودت برام یکاری بکن"
🌸می گفت: سید درجواب لبخند ملیحی زد و گفت: "غصه نخور🙂همه رفقایی که جامانده اند، #شهادت روزیشون میشه."🕊
حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم.
راوی:دوست و همرزم
#شهید_مدافع_حرم
احمـد مکیان🌹
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#اخلاق_شهدایی🌹
ابراهیم قبل از رفتن به جبهه یڪ خودسازی عالی داشت و ما شاهد و ناظر این آمادگی بودیم و این خودسازی یڪ شبه ایجاد نشده بود، بلڪه او از سالها این آمادگی را به خود داده بود .
ابراهیم همیشه میگفت : اول باید خودمان را بسازیم و آنچه مد رضای خدا است برای خدا خرج ڪنیم.
یادم می آید یڪ روزهایی ابراهیم دیر وقت به منزل میآمد و خیلی خسته بود اما تا صبح نمی خوابید تا مبادا نماز صبحش قضا نشود و همچنین برای نماز جماعتش یڪ برنامه خاصی مد نظر قرار داده بود .
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهداسنگنشانندڪهرهگمنڪنیم
#اهمیتنمازوجماعت
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناهیان
+عزیز دلم
من از تو
خودتو میخوام ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
توچه کردی...؟بادلم که این همه خواهانت شد...؟!
آری...
این منم که
به دنبال خودم
جوار شهدا را میجویم....... 💔
#پنجشنبه_ویادشهداباصلوات
#خادم_الزهرا_س
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_ام
دعوتنامه
اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...
- خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ...
نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ...
چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ...
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...
هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...
🌷نويسنده: شهید سيدطاها ايمانی🌷
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_یکم
هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايمانی🌷
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_دوم
نماز قضا
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
🌸نويسنده: شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #سی_و_سوم
دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🌸🍃
@dokhtaranchadorii
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...:
دردفتر خاطرات ما بنویسید
ما هر چہ داریم ازشـــهدا داریم
آیامے دانید حدودپانزده هزارشهیددرماه مبارڪ رمضان شربت شهادت نوشیده اند
#یادشهداباصلوات
شهادت زیباست🍃
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#تلنگر
| میگفـت..،
•|🌼|•یہ کارے کݩ آقا #امام_زمان بهت بگہ 😍
+ تو یکے غصہنخور؛😇
•|🌼|•تو رو قبول دارم...|•♥️
••| اللهمعجللولیڪالفرج |••
●•●❥•●•[♥]●•●❥●•
🎀 @dokhtaranchadorii🎀
●•●❥•●•[♥]●•●❥●•