eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
603 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟ یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم _ اممم.. عی بد نیست. _ ینے خوبم نیس؟ _ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ. نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند _ چرا؟ _ خب... مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم _ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم. ابروهایش درهم مے رود. _ پس بھ چے علاقھ داری؟ _ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم.. _ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟ _ خب... اسمش بیڪاری نیس یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد. _ پس اسمش چیھ؟ _ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ. عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود... _ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟ دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت! دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!" ❀✿ لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند... ❀✿ به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است! ❀✿ بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے! دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: دارد... 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد.سکوت.. خیره شدن.. چسبیدن به اتاق و سجاده.. نخوردنِ غذا.. همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق... عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود.. اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم. حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان میداد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سرو صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد. مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سردرنمیآوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او میخواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه میکرد. ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت.. ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان.. غوطه ور در کلمه ی خدا..  آنجا ته ته دنیا بود.. تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود.. حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم. هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید... صدای عثمان کمی بالا رفت: (تونمیفهمی دارم چی میگم.. انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. انقدر جریانو پیچیده نکن.. سارا نباید از اینجا بره.. اینو بکن تو کله ات.. هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه..  تو همین شهر..) مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: (آروم باش پسر.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی.. اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟ ) روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد. صدای گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم:( سا.. سارا.. تو اینجایی؟؟ ) پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند.. محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمانِ ترسو.. عثمان رو به رویم زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف.. بی کلام.. حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم:( سارا جان.. از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟) چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید... نفسهایش تند بود و عمیق.. سکوت کرد. احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد:(میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟) عثمان اعتراض کرد:( آخه.. ) مرد ایست داد:(هیییییس.. ممنون میشم..). رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه.. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست: (ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم.. تو الان میتونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی.. یا اینکه.. ) مکث کرد.. طولانی (یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی.. باز هم میل خودته..) راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم.. اما.. عثمان مهربانی هایش هرچند هدفدار، اما زیاد بود.. ولی من کمک نمیخواستم... ↩️
ایه های جنون قسمت 291 آب دهانم را با شدت فرو میدهم،انگار بعد از یڪ سال و دوماہ دارم بہ خودم مے آیم! بہ خودے ڪہ بَد از هم پاشیدہ! روزبہ سڪوت را مے شڪند:چیزے ڪہ توجہ منو جلب ڪرد این همہ آروم بودن و تو خودتون بودنتونہ! وگرنہ منظورم این نبود ڪہ شما مشڪل خاص یا حادے دارید ڪہ بخواید با روانشناس صحبت ڪنید! سرد مے گویم:متوجهم! چند دقیقہ بعد مقابل ساختمان شیڪے در خیابان فرشتہ پارڪ میڪند،ساختمان پزشڪانے ڪہ مقابلش مملو از تابلوهاے بزرگ و ڪوچڪے است ڪہ نام پزشڪان مختلفے رویشان نقش بستہ! دستگیرہ ے در را مے فشارم و از ماشین پیادہ میشوم،روزبہ ڪمے ماشین را جا بہ جا میڪند و پیادہ میشود! چادرم را ڪمے روے صورتم مے ڪشم و آرام مے گویم:فڪر نڪنم بدون وقت قبلے اجازہ ے ملاقات بدن! بہ سمت ساختمان راہ مے افتدد:اگہ امروز زیاد مراجعہ ڪنندہ نداشتہ باشن قبول میڪنن! پشت سر روزبہ راہ مے افتم،خجالت مے ڪشم بپرسم پول ویزیت چقدر است! روزبہ وارد آسانسور مے شود و من هم پشت سرش با فاصلہ در آسانسور مے ایستم،روزبہ انگشتش را روے عدد سہ ے مانیتور ڪوچڪ مے فشارد! چند لحظہ بعد آسانسور متوقف مے شود،روزبہ وارد سالن مے شود و مے گوید:همین جاست! در سالن سہ در وجود دارد،ڪنار هر ڪدام تابلوے ڪوچڪے ڪہ معرف پزشڪ مربوط است نصب شدہ! روزبہ بہ سمت چپ راہ مے افتدد،روے تابلو نامے ڪہ در ڪارت خواندہ بودم نقش بستہ. در باز است،روزبه وارد مطب مے شود و رو بہ من مے گوید:نمیاید؟! مردد و با استرس وارد مے شوم،سالن نسبتا ڪوچڪے با نورگیرے عالیست! ڪف زمین را سرامیڪ هاے شیریِ براق زینت دادہ اند و دیوارها را ڪاغذ دیوارے هاے ڪرم و طلایے! مبل هاے راحتے ڪرم و قهوہ اے روشن مرتب در سالن چیدہ شدہ اند و انتهاے سالن ڪنار در اتاق،میز و صندلے منشے قرار دارد! مردے روزنامہ بہ دست روے مبل نشستہ و با دقت مطالب روزنامہ را مے خواند،روزبہ نگاهے بہ مرد مے اندازد و بہ سمت میز منشے مے رود. آرام مے گوید:سلام خانم عابدے خستہ نباشید! عابدے سریع سر بلند مے ڪند و مے ایستد،با خوش رویے مے گوید:سلام جناب ساجدے! حالتون خوبہ؟! خوش آمدید! روزبہ سرش را تڪان میدهد و مے گوید:ممنون! آرام مے پرسد:این آقا تو نوبتہ؟! عابدے سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:خیر! همراہ بیمارے هستن ڪہ داخلہ تا چند دقیقہ دیگہ ڪار خانم دڪتر تموم میشہ! روزبہ نگاهے بہ ساعتش مے اندازد و مے گوید:لطفا با مامان هماهنگ ڪنید امروز بہ یہ مراجعہ ڪنندہ دیگہ هم وقت بدن! عابدے ڪمے سرش را خم میڪند و من را نگاہ میڪند،رو بہ روزبہ مے گوید:از آشناها هستن؟! _بلہ! عابدے همانطور ڪہ گوشے تلفن را برمیدارد مے پرسد:فامیلے شون؟! روزبہ سریع مے گوید:از آشناهاے من هستن نہ مامان! عابدے لبخند پر رنگے میزند و رو بہ من مے گوید:بفرمایید بشیند عزیزم! نگاهے بہ روزبہ مے اندازم،انگار منتظر تاییدِ یڪ آشنا در غربتم! روزبہ با اطمینان نگاهم میڪند،روے مبلے ڪہ نزدیڪ در اتاق است مے نشینم و ڪیفم را میان دستانم مے فشارم! عابدے با مادر روزبہ هماهنگ میڪند و گوشے تلفن را میگذارد،روزبہ ڪیف سامسونتش را روے مبل ڪنارے من میگذارد و بہ تابلوهاے نقاشے روے دیوار خیرہ میشود. از جایم بلند میشوم و بہ سمت میز عابدے مے روم،آرام مے گویم:سلام! سرش را بلند میڪند و گرم جوابم را میدهد،دخترے بیست و پنج شش سالہ بہ نظر مے رسد،با چهرہ اے معمولے و زینت شدہ با آرایشے ملایم! موهاے مشڪے رنگش از زیر شال سبزآبے اش خودنمایے مے ڪنند،آرام مے پرسم:هزینہ ے ویزیت چقدر میشہ؟! ابروهایش را بالا میدهد و نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:آقاے ساجدے! ازشون پول ویزیتو بگیرم؟! روزبہ سرش را بہ سمت ما بر مے گرداند و جدے مے گوید:اگہ خودشون تمایل دارن بلہ! ڪارت عابر بانڪم را از ڪیفم بیرون مے ڪشم و پول ویزیت را حساب میڪنم. چنددقیقہ بعد دختر جوانے با چشمانے اشڪ آلود از اتاق خارج مے شود و بہ سمت مردے ڪہ روے مبل نشستہ میرود و باهم از مطب خارج میشوند! روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد و مے گوید:یہ لحظہ من برم پیش مامان و برگردم! سرے تڪان میدهم و سر جایم مے نشینم،عابدے از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت آبدارخانہ مے رود! روزبہ وارد اتاق میشود و در را مے بندد،چند لحظہ روے صندلے مے نشینم و بہ در اتاق خیرہ میشوم. احساس میڪنم چیزے میخواهد راجع بہ من بگوید،نڪند بگوید برایت دخترے دیوانہ یا افسردہ اے بیچارہ آوردہ ام؟! مردد از روے صندلے بلند مے شوم و با استرس نزدیڪ در مے ایستم،صداے آرام و دلنشینِ زنانہ اے ضعیف بہ گوشم مے رسد:شنیدم آوا زیاد میاد شرڪت! روزبہ مے گوید:درست شنیدے! _خب! _باید چیز خاصے بگم مامان؟! _یعنے تو خیلے ریلڪس و آرومے و برات مهم نیست؟! _خانم _زینب دارد..... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
ایه های جنون قسمت 292_۲۹۳ _باید غیر از این باشہ؟! مادرش مے خندد:نہ! امتحان نهایے تو بعد از پنج سال همین الانہ ڪہ وجود و دیدن آوا برات مهم باشہ یا نباشہ؟! ڪہ پریشونت ڪنہ یا نڪنہ؟! _مهم نیست! چرا تو و مجید یہ جورے رفتار میڪنید ڪہ انگار هنوز بعد از پنج سال برام مهمہ دخترے ڪہ دوستش داشتم دم عقد زد زیر همہ چیز و رفت؟! من براے چیز دیگہ اے اومدم اینجا! _براے چے اومدے پسرِ غُد و لوسِ مامان؟! روزبہ مے خندد:یڪے از ڪارمنداے شرڪتو آوردم،میخوام باهاش صحبت ڪنے و هر مشڪلے دارہ ڪمڪ ڪنے حل بشہ! _رفتار یا حرڪت غیر طبیعے اے ازش دیدے یا خودش گفتہ مشڪلے دارہ؟! _نہ! نہ! احساس ڪردم لازمہ یہ مدت با یہ روانشناس خوب در ارتباط باشہ! _چرا؟! _خیلے ساڪت و تو خودشہ! بیش از حد غمگین و سردہ! گاهے بے دلیل دستاش لرز میگیرہ،ڪمے حساسہ و حالتاش گاهے خیلے زود بہ زود تغییر میڪنہ! خب احساس ڪردم براے یہ دختر نوزدہ سالہ طبیعے نیست و گفتم تو رو بهش معرفے ڪنم! صداے قدم هاے ڪسے باعث میشود سریع سر جایم برگردم و نگاهم را بہ ڪفش هایم و سرامیڪ ها بدوزم! عابدے سر جایش مے نشیند و مشغول ڪار با ڪامپیوتر مے شود،چند لحظہ بعد روزبہ از اتاق خارج میشود و رو بہ من مے گوید:بفرمایید! سپس بہ سمت مبل ها مے آید و ڪنار ڪیف سامسونتش مے نشیند و مشغول چڪ ڪردن موبایلش مے شود. با استرس و ڪمے ترس از روے مبل بلند میشوم و بہ سمت اتاق مے روم. چند تقہ بہ در میزنم ڪہ صداے سمانہ مے پیچد:بفرمایید! نفس عمیقے مے ڪشم و وارد اتاق مے شوم،ڪف اتاق مثل ڪف سالن است. دیوارها برعڪس سالن با ڪاغذ دیوارے هاے سفید و نقرہ اے زینت دادہ شدہ اند و پردہ ے پنجرہ ے بزرگ وسط اتاق ڪاملا ڪنار ڪشیدہ شدہ و نور آفتاب مستقیم در اتاق پخش شدہ. نزدیڪ پنجرہ در قفسہ اے چند گلدان با رنگ هاے مختلف و شاد چیدہ شدہ اند،میز و صندلے اصلے پشت بہ پنجرہ همراہ با ڪتابخانہ اے ڪوچڪ قرار دارند! نگاهم بہ سمانہ مے افتدد،زنے چهل و خوردہ اے سالہ بہ نظر مے رسد! مانتوے سفید سادہ اے بہ تن دارد همراہ با روسرے اے مخلوط از رنگ هاے سفید و شیرے و فیروزہ اے ڪہ مدل لبنانے بستہ! چهرہ اے سادہ و بدون آرایش دارد،بیشتر از زیبا بودن مے توان گفت چهرہ اے مهربان دارد! لبخند پر رنگے میزند و از روے صندلے بلند مے شود،سریع مے گویم:سلام! خستہ نباشید! لبخندش را پر رنگ تر میڪند:سلام ممنونم سلامت باشے! بہ سمتش قدم برمیدارم و دستم را بہ سمتش دراز میڪنم:نیازے هستم! آیہ نیازے! گرم دستم را مے فشارد:منم سمانہ هستم،خوشوقتم آیہ جان! دستش را رها میڪنم ڪہ مے گوید:بشین! روے مبل نزدیڪ میز مے نشینم،سمانہ هم روے صندلے اش مے نشیند:خب میتونم براے آشنایے چندتا سوال بپرسم؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بعلہ حتما! برگہ و خودڪارے روے میز میگذارد و مے گوید:اشڪالے ندارہ ڪہ یادداشت ڪنم؟! _نہ خواهش میڪنم! _اسم و فامیلے تو ڪہ گفتے! چند سالتہ؟! _نوزدہ! مشغول یادداشت ڪردن مے شود:تحصیلات؟! _فعلا دیپلم یعنے پشت ڪنڪورے ام! سرش را بلند میڪند:نیمہ دومے؟! _نہ! پارسال از ڪنڪور نتیجہ ے خوبے نگرفتم! _رشتہ ت چیہ؟! _علوم انسانے! _دوست دارے چه رشته ای بخونے؟! ڪمے فڪر میڪنم و مے گویم:پارسال دوست داشتم تو دانشگاہ تهران حقوق بخونم و وڪیل بشم! _و امسال؟! پوزخند میزنم:نمیدونم! ابروهایش را بالا میدهد:پس ماجراهاے اصلے پارسال پیش اومدہ! چشمانم را ریز میڪنم:چطور؟! _چون پارسال هدف بہ این خوبے و بزرگے داشتے و امسال انگار هیج هدفے ندارے! سرفہ اے میڪنم و چیزے نمے گویم،ادامہ میدهد:مجرد یا متاهل؟! سڪوت میڪنم،با تردید مے گویم:مجرد! نگاهے بہ صورتم مے اندازد و در برگہ یادداشت مے ڪند! _خب حالا برام تعریف ڪن! یڪ ساعت و نیم وقتم در اختیار شماست عزیزم! _از چے باید بگم؟! مهربان نگاهم میڪند:از وقتے ڪہ خاطرات یادت میاد! از پنج شیش سالگیت! از چیزایے ڪہ یادتہ! از خانوادہ ت و دوستات! چند لحظہ بہ فڪر فرو مے روم و مے گویم:خیلے ڪم پنج شیش سالگے مو بہ خاطر میارم! از هفت سالگے بہ بعد همہ چیزو خوب یادمہ! _خب برام تعریف ڪن! خاطرات خوب و بدے ڪہ باید بدونم! نگاهم را بہ میز مے دوزم و بند ڪیفم را بہ بازے مے گیرم. _از وقتے یادم میاد تو خفقان و زور و ترس بزرگ شدم! میان حرفم مے پرد:چرا؟! _پدرم یہ آدم متعصب مذهبے و ڪمے سنتیہ! یعنے بودہ و هست! _خب! _ما پنج تا خواهر و برادریم! چهارتا خواهر و یہ برادر! از وقتے یادمہ پدرم مدام سرمون منت میذاشت و بہ قول خودش زیاد بهمون رو نمیداد چون دختر بودیم! پسر میخواست پسرے ڪہ خون و اسم و رسمشو نگہ دارہ! _تو فرزند چندمے؟! _چهارمے و یڪے موندہ بہ آخر! برادرم یازدہ سال بعد از من بہ دنیا اومد! _خب! دارد..... ✍نویسنده:لیلے سلطانی
ایه های جنون قسمت 294 _بیرون! _خب بیرون ڪجاست؟! آرام مے گویم:جاے خاصے نیستم عزیزم نگران نباش! اومدم یہ جایے یڪم دلم باز بشہ! _لطفا یڪم سریع بیا خونہ بابات زنگ زدہ بود خونہ و سراغتو میگرفت! نذار دوبارہ رو دندہ ے لج بیوفتہ زود برگرد خونہ و از خونہ بهش زنگ بزن! نفسم را با شدت بیرون میدهم:چشم! فعلا ڪارے ندارے؟! _نہ منتظرتم فعلا خداحافظ! _خداحافظ! تماس را قطع میڪنم و رو بہ سمانہ مے گویم:عذر میخوام من باید سریع برم خونہ! نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و مے گوید:باشہ! خانوادہ ت میدونن میخواے بیاے پیش روانشناس؟! _فعلا نہ! از روے صندلے بلند میشوم و دستم را مقابلش دراز میڪنم:از آشنایے باهاتون خیلے خوشحال شدم! لبخند میزند:من بیشتر! هفتہ ے بعد سہ شنبہ منتظرتم! از خانم عابدے براے ساعت سہ بعد از ظهر وقت بگیر! سرم را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهم و بعد از خداحافظے ڪوتاهے از اتاقش خارج مے شوم،در اتاق را ڪہ مے بندم روزبہ نگاهش را از صفحہ ے موبایلش مے گیرد و متعجب نگاهم میڪند مے پرسد:یڪ ساعت و نیم شد؟! _نہ! باید برگردم خونہ موند براے هفتہ ے بعد! عابدے نگاهم میڪند و مے گوید:براے چہ روز و ساعتے براتون قرار ملاقات بنویسم؟! سپس دفترش را باز میڪند،نزدیڪ میزش مے ایستم و مے گویم:براے هفتہ ے بعد سہ شنبہ ساعت سہ بعد از ظهر! آیہ نیازے! همانطور ڪہ جملاتم را یادداشت میڪند مے گوید:جلسہ ے بعد پول ویزیتو نصف بدید چون ساعت این جلسہ رو ڪامل نڪردید! خستہ نباشیدے مے گویم و بہ سمت روزبہ مے روم،از روے مبل بلند مے شود و مقابلم مے ایستدد! همانطور ڪہ چادرم را مرتب میڪنم مے گویم:ممنونم! فڪر ڪنم واقعا بہ یہ مشاور احتیاج داشتم! جدے نگاهم میڪند:خواهش میڪنم! لبخند ڪم رنگے میزنم و مے گویم:خب من دیگہ برم! سرش را تڪان میدهد،میخواهم بہ سمت در خروجے بروم ڪہ روزبہ صدایم میزند:خانم نیازے! بہ سمتش سر برمیگردانم:بعلہ؟! ڪارتے از روے میز عابدے برمیدارد و مے گوید:ڪارت ویزت مادرم! ڪارت را از دستش مے گیرم و خداحافظے میڪنم،دستانش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد و نگاهش را بہ من مے دوزد! با آرامش و ڪمے حسِ سبڪے از مطب خارج میشوم و بہ سمت خانہ راہ مے افتم! شاید بتوانم همان آیہ ے سابق بشوم... 💔شدہ در حسرت یڪ شانہ ے محڪم باشے شدہ بیچارہ ترین آدم عالم باشے ....💔 دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
_ایه های_جنون قسمت 295 نگاهم را بہ تابلوهاے نقاشے روے دیوار دوختہ ام و با بند ڪیفم بازے میڪنم! از جلسہ ے قبل ڪہ با سمانہ صحبت ڪردم احساس سبڪے میڪنم،امروز جلسہ ے دومیست ڪہ بہ دیدنش مے آیم! چند دقیقہ بعد عابدے مے گوید:خانم نیازے بفرمایید! نگاهم را از تابلوها مے گیرم و بلند مے شوم،مقابل در مے ایستم و چند تقہ بہ در میزنم! صداے مهربان سمانہ مے پیچد:بفرمایید! در را باز میڪنم،سمانہ پشت میزش نشستہ و چاے مے نوشد. آرام مے گویم:سلام! خستہ نباشید! سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد:سلام خوش اومدے آیہ جان! اسمتو درست گفتم؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بعلہ! با دست بہ مبل مقابل میزش اشارہ میڪند و مے گوید:چرا وایسادے؟! لبخند ڪم رنگے میزنم و روے مبل مے نشینم! بعد از احوال پرسے ڪوتاهے مے گوید:یادمہ هفتہ ے قبل تا اونجا پیش رفتیم ڪہ گفتے برعڪس خواستہ ے پدرت تحصیلات دبیرستانت رو ڪامل ڪردے و بہ خانوادہ ت گفتے میخواے برے دانشگاہ و پدرت مخالفت ڪرد! گلویم را صاف میڪنم:بعلہ! برگہ و خودڪارے مقابلش میگذارد:این ها مربوط بہ چند وقت پیشہ؟! ڪمے فڪر میڪنم و جواب میدهم:دقیق بخوام بگم حدود یڪ سال و هشت ماہ پیش! از وقتے وارد چهارم دبیرستان شدم از اوایل آبان ماہ! _خب! _بابا مخالف دانشگاہ رفتنم بود و من اصرار داشتم و روے حرف خودم بودم،همون موقع بود ڪہ گفت پسرِ یڪے از دوستاش میخواد بیاد خواستگاریم! با بہ یادآورے خاطرات هادے دستانم لرز مے گیرند و قلبم تپش! _خانوادہ ے دوستش براے شام دعوتمون ڪردن چون میدونستم یہ دعوت معمولے نیست حاضر نشدم برم مهمونے،اون شب خونہ تنها بودم ڪہ احساس ڪردم یڪے یواشڪے وارد خونہ شدہ،اولش فڪر ڪردم دزدہ ولے نبود! مشتاق نگاهم میڪند:پس ڪے بود؟! _تا چند وقت پیش نمیدونستم! وقتے متوجہ من شد دست و پامو بست و بدون اینڪہ چیزے از خونہ بردارہ سریع رفت! اولش فڪر ڪردم یہ دزد تازہ ڪار بودہ و ترسیدہ اما اون پسر چند روز بعد سر و ڪلش جلوے مدرسہ م پیدا شد! میدونست ڪجا درس میخونم،اسم و فامیلم چیہ،چند سالمہ و چہ رشتہ اے میخونم! پدرم رو هم میشناخت! حتے میدونست قرارہ اون روز پدرم بیاد دنبالم و آدم حساسیہ،همین ڪہ دید پدرمون دارہ بهمون نزدیڪ میشہ سریع رفت! پدرم فڪر ڪرد با اون پسر ارتباط دارم و هرچے توضیح دادم قبول نڪرد و یڪم درگیرے بین مون پیش اومد! تا چند روز هم اجازہ نداد برم مدرسہ! اصرار پدرم براے ازدواجم بیشتر شدہ بود،اون پسرم گاهے مزاحمم میشد و میگفت یہ حرفایے رو باید بهم بگہ! _چے میخواست بهت بگہ؟! سرم را تڪان میدهم:از ترس اینڪہ باز نقشہ ڪشیدہ باشہ و بخواد منو جلوے پدرم خراب ڪنہ حاضر نبودم باهاش صحبت ڪنم فقط متوجہ شدم با پدرم اختلاف دارہ! از وقتے وارد زندگے مون شد پدرم ترسید و نگران بود! دیگہ پاشو تو یہ ڪفش ڪردہ بود ڪہ باید با هادے ازدواج ڪنے! لبخند میزند:هادے؟! بغض گلویم را مے فشارد:پسرِ دوستِ پدرم! _آهان! خب! _هادے اومد خواستگاریم ازش خوشم نیومد انگار اخلاق و اعتقاداتش با من نمیساخت از طرفے متوجہ شدم اونم هیچ تمایلے بہ این ازدواج ندارہ و مجبورش ڪردن! یہ مدتے ڪہ گذشت مزاحمتاے شهاب بیشتر شد! چشمان سمانہ برقِ آشنایے میزند:شهاب؟! _همون پسرے ڪہ گفتم! اخم ڪم رنگے میان ابروهایش مے نشیند:خب! _اذیت ها و مزاحمت هاش بیشتر شدہ بود و یہ روز تنها اومد خونہ مون براے خواستگارے از من! انگار میخواست پدرمو با من بترسونہ! پدرم ڪلے باهاش دعوا ڪرد و از خونہ انداختتش بیرون! اون روز برام شرط گذاشت ڪہ یا قید درس خوندنو خانوادہ مو بزنم و برم یزد پیش مادربزرگم زندگے ڪنم یا با هادے ازدواج ڪنم! بغضم شدیدتر میشود:نمیخواستم! نہ زندگے پیش مادربزرگمو نہ هادے رو! مادربزرگم آدمے بود شبیہ پدرم! فهمیدہ بودم هادے هم دلش یہ جاے دیگہ ست و منو نمیخواد،از طرفے هیچ علاقہ و تمایلے براے ازدواج نداشتم اونم با مردے ڪہ پدرم روش اصرار داشت! آخرش تسلیم شدم! هادے اومد خواستگارے و گفت براے اونم این ازدواج اجبارہ و باید بہ شرایط تن بدیم! قرار شد بہ خانوادہ هامون بگیم بہ این شرط باهم ازدواج میڪنیم ڪہ یہ عقد موقت بخونیم و آشنا بشیم و تا نخوایم رسمیش ڪنیم بہ ڪسے خبر ندیم و فقط خودمون و خانوادہ هامون تو جریان ماجرا باشن! با دقت نگاهم میڪند:نامزد ڪردید؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:آرہ! اولش سعے میڪردیم از هم دور باشیم و ڪارے بہ ڪار هم نداشتیم تا مدت صیغہ تموم بشہ و بگیم باهم تفاهیم نداریم! دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
ایه های جنون قسمت 297 همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے روم موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و سوار آسانسور میشوم. وارد لیست مخاطبینم میشوم و نام "mr sajedi" را جستجو میڪنم. هم زمان با توقف آسانسور شمارہ اش روے صفحہ نقش مے بندد،از ساختمان خارج میشوم و با روزبہ تماس مے گیرم! بعد از چند بوق جواب میدهد:بعلہ؟! سرفہ اے میڪنم و مے گویم:سلام! متعجب مے گوید:سلام! خانم نیازے شمایید؟! همانطور ڪہ بہ سمت خیابان راہ مے افتم مے گویم:بعلہ! تماس گرفتم ببینم میشہ دو روز مرخصے بگیرم؟! دو روز دیگہ ڪنڪور دارم! بعد از ڪمے مڪث مے گوید:از فردا؟! _بعلہ! _باشہ! موفق باشید! لبخند میزنم:ممنونم! ڪارے با من ندارید؟! جدے مے گوید:نہ! خدانگهدار! _خدانگهدار! تماس را قطع میڪنم و یڪ ماشین دربست مے گیرم،میخواهم امسال نتیجہ اے ڪہ همیشہ آرزویم بود را بگیرم! تمام تلاشم را ڪردہ ام براے حقوقِ دانشگاہ تهران! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در آینہ ے آسانسور خودم را نگاہ و روسرے نیلے رنگم را مرتب میڪنم! بعد از مدت ها این بهترین روز شنبہ ایست ڪہ شروعش ڪردہ ام! ڪنڪور را بهتر از آنچہ ڪہ فڪر مے ڪردم دادم و بہ رتبہ اے خوب امیدوارم! آسانسور متوقف میشود،خندان بہ سمت دفتر راہ مے افتم،حامد را میبینم ڪہ مشغول طے ڪشیدن سرامیڪ هاست‌. پر انرژے مے گویم:سلام حامد خان! خستہ نباشید! سرش را بلند میڪند و جوابم را میدهد،میخواهم بہ سمت میزم بروم ڪہ مے گوید:دو سہ روز نبودید خانم نیازے! ڪسالت داشتید؟! لبخند پر رنگ و با جانے میزنم:ڪنڪور داشتم! روے صندلے ام مے نشینم و با خندہ ادامہ میدهم:نمیدونم ڪسالت حساب میشہ یا نہ؟! ڪیفم را روے میز میگذارم،ڪامپیوتر را روشن میڪنم و مشغول بررسے دفتر ڪارهاے روزانہ ام مے شوم. چند دقیقہ بعد صداے قدم هاے روزبہ مے پیچد،میتوانم بگویم بعد از این دہ ماہ صداے قدم برداشتن هایش برایم قابل تشخیص شدہ! سرم را بلند میڪنم،همانطور ڪہ در تبلتش چیزهایے یادداشت میڪند بہ سمت اتاقش قدم برمیدارد. از روے صندلے بلند میشوم و محڪم مے گویم:سلام! صبح بہ خیر! سرش را بلند میڪند و نگاهش را بہ سمت من مے ڪشاند:سلام! ممنونم صبح شمام بہ خیر! چشمانش را ریز میڪند و ابروهایش را بالا میدهد:مثل اینڪہ ڪنڪور خوب بودہ! لبخند میزنم:بعلہ! سرش را تڪان میدهد:ولے بہ هر حال بابت اون دو روز مرخصے از حقوقتون ڪسر میشہ! محڪم میگویم:ایرادے ندارہ! لبخند ڪم رنگے میزند و وارد اتاقش میشود،دوبارہ روے صندلے ام مے نشینم و با ذوق و انرژے مشغول ڪارم میشوم. صداے زنگ تلفن بلند میشود سریع جواب میدهم:بعلہ؟! صداے روزبہ مے پیچد:لطفا بہ آقا حامد بگید برام یہ صبحانہ ے مختصر بیارہ! _چشم! میخواهم گوشے تلفن را بگذارم ڪہ مے گوید:خودتونم پروندہ هاے مربوط بہ پروژہ ے ققنوس رو برام بیارید! لب میزنم:باشہ! گوشے تلفن را میگذارم و رو بہ حامد مے گویم:آقا حامد! مهندس گفتن براشون یہ صبحانہ ے مختصر ببرید! حامد باشہ اے مے گوید و سریع بہ سمت آبدارخانہ مے رود،از روے صندلے بلند میشوم و در قفسہ اے ڪہ نزدیڪ میز است دنبال پروندہ ے مورد نظر روزبہ مے گردم. دو سہ دقیقہ بعد پیدایش میڪنم و راهے اتاق روزبہ میشوم،چند تقہ بہ در میزنم ڪہ اجازہ ے ورود میدهد:بفرمایید! وارد اتاق میشوم و بہ سمت روزبہ مے روم،پشت میزش نشستہ و هندزفرے در گوش هایش گذاشتہ. دستے بہ صورتش مے ڪشد و مے گوید:پروندہ رو پیدا ڪردید؟! پوشہ را روے میز میگذارم و میگویم:بفرمایید! صاف مے نشیند و پوشہ را برمیدارد،همانطور ڪہ نگاهش بہ نوشتہ هاے داخل پوشہ است مے گوید:الان مهندس صمدے شرڪتہ؟! ڪمے فڪر میڪنم و مے گویم:فڪر نڪنم! خودتون گفتہ بودید از این هفتہ برن سر پروژہ ے نگین! سرش را تڪان میدهد:درستہ! ڪسے در میزند،روزبہ بدون اینڪہ نگاهش را از پروندہ بگیرد مے گوید:بفرمایید! در باز میشود و حامد سینے بہ دست وارد اتاق میشود،سینے را روے میز میگذارد و سریع مے رود‌. محتویات داخل سینے یڪ لیوان چاے و چند تڪہ نان سنگڪ و تڪہ اے پنیر و ڪرہ و چند دانہ گردوست! روزبہ نگاهے بہ سینے مے اندازد و پروندہ را مے بندد،همانطور ڪہ تڪہ اے نان سنگڪ برمیدارد مے گوید:با مهندس صمدے تماس بگیرید و بگید تو اولین فرصت بیاد شرڪت! سرم را تڪان میدهم:چشم! ڪمے پنیر روے نان مے ڪشد و مے گوید:جلسہ ها چطور پیش میرہ؟! گنگ نگاهش میڪنم،لقمہ را داخل دهانش مے گذارد:جلسہ هایے ڪہ پیش مادرم میرید! آهانے میگویم و ادامہ میدهم:خوبہ! چیزے گفتن؟! مے خندد:نہ! مطمئن باشید فوق العادہ رازدار و امین هستن،چیزے بہ من نگفتن و نمیگن! نفس آسودہ اے میڪشم و مے گویم:با اجازہ! سریع مے گوید:راستے! دارد..... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
🍃 🌷 #شهیـدمـ‌هـدےبـاغـشـنـی»: #خواهرانم! شما با #حجاب خود مشت محکمی بر دهان #ابرقدرت‌ها بکوبید و بگوئید‌ «ای از خدا بی‌خبران! ما مانند #حضرت_زهرا(س) و #حضرت_زینب_کبری(س) هستیم و هرگز از #راهی که آنان رفته‌اند، برنمی‌گردیم و با تمام توان راه آن‌ها را #ادامه می‌دهیم.»