🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_هفتم
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ...
موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ...
آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و #مهمان_نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ...
ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ...
بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده😁 و لنگ زنان اومد طرفم ...
_ می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
_یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...😊
_توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...😉
_شرمنده ...😔
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
_شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
_بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...😁
خنده ام😄 گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
_راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
_بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...😊
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمان🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_هشتم
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست⚽️ ها و ماشین🚘 ...
منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ...
اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ...
دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ...
فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ...
انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم😨 پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...😠
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
_کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...😏
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
روزت مبارکه مقام معظم دلبری😍😊
اللهم عجل لولیک الفرج
@dokhtaranchadorii