13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠استاد رائفی پور
📝آزمونهای ظهور...
#شرایط_ظهور
#پیشنهاد_دانلود👌
@dokhtaranchadorii
برسد به دست تمام خواهران محجبه وباایمان:
بگذار تمام دنیا بد وبیراهه
بگویند!
به خودت...
به چاڋرت...
به سیاه بودنش...
مۍارزد به یڪ لبخند رضایت
مهدے فاطمه(س)
و بدان
گذشت آن زمان ڪه نفت راطلاے
سیاه میگفتند.
این روزها طلا تویۍ
سیاه هم چاڋرت...
طعنه ها دلسردت نڪند.
اُمُّل بودن جسارت میخواد...
اینکه وسط یه عده بۍنماز،نماز
بخونۍ!!
اینکه وسط یه عده بۍحجاب تو
گرماےتابستون حجاب داشته
باشۍ!!
اینڪه حد و حدود محرم و
نامحرم و رعایت ڪنۍ!!
ناراحت نباش بانو، دوره آخر
الزمان است،
به خودت افتخار ڪن،
تو خاصۍ.. نه اُمُّل
@dokhtaranchadorii
#پیامشهـید🌱
اطرافِ حـرم گرچہ
پُر از "خولے و شـمر" است!
دنیاےِ #تشـیع سپر
زینبڪبری ست
شیرانِ مـدافع✌️🏻
دلتان شاد کہ عبـاس
همراهِ شما در حرمِ
#زینبڪبری ستــ...♥️🌙
@dokhtaranchadorii
استاد رائفی پور4_5868485026529674990.mp3
زمان:
حجم:
1.57M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
🚫عرف جامعه رو چیکار کنم؟ ♀
😏میگن عه دوست دختر نداری...اُمّلی
⚖ مبنات رفیقته... با همونم محشور میشی❗️
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🔸 #استاد_رائفی_پور
🔹 #نشر_دهید
@dokhtaranchadorii
#حجاب
#قضاوت
سوال:به بعضیا میگیم،حجاب تون رو رعایت کنید.شروع به مذمت بعضی از خانم های محجبه و چادری ها میکنندوبعضا میگن که خیلی ازچادری ها حجاب شون بدتر ازماست و فقط ظاهرا چادر سرشون هست‼️
مامیتونیم به خاطر تعدادی از این خانم ها،چادر و حجاب رو زیر سوال ببریم⁉️
پاسخ✅
اولا◀️ اینکه بعضی خانم های چادری حجاب شون کامل نیس،دلیل بر نفی چادر نیس و درستش اینه که چادر همراه با موازین شرعی باشه.
ثانیا◀️ اینکه درهرصنف و گروهی انسانی هست که روشش درست نیس و این دلیل نمیشه ما همه ی اونارو زیرسوال ببریم 🔰
💫مثلا اگر دکتری دربین این تعداد ازدکتر ها کارغلطی انجام بده،ماقادر به این نیستیم که بگیم جامعه دیگه نیاز به دکترنداره.
بلکه باید تاحد امکان همراه با تذکر به اونها و الگو پذیری از انسان هایی که کارشون رو صحیح انجام میدن درهرصنف و گروهی عاقلانه عمل کنیم❇️
منبع⤵️
کتاب بهشت جوانان،ص255_257
@dokhtaranchadorii
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬📹
چه حسی به شما اضافه شد وقتی حجاب انتخاب کردی؟؟
فهمیدم صاحب دارم...😍
اون لحظه فهمیدم این همه سال زندگی نکردم چون بندگی نکردم...
👈اونقدر زیبا هست، که اگه نبینین پشیمون میشین
#پویش_حجاب_فاطمے
@dokhtaranchadorii
#حجاب
حجاب یک انتخاب است، نه تحمیل. ☝️🏻
آنان که حجاب را آگاهانه برمیگزینند،
میخواهند 💎گوهر عفاف💎 خود را از تاراج مصون نگه دارند.
این است که به انتخاب خود افتخار میکنن😌💕🌸
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_سیزدهم قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواد
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_چهاردهم
کنکور
حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ...
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ...
اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ...
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...
مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ...
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ...
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پانزدهم
انسان های عجیب
پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ...
سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ...
جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...
چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...
وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_شانزدهم
بزرگی خالق
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ...
ته دلم می خندیدم و می گفتم ...
بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ...
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ...
مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ...
گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ...
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ...
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ...
- خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ...
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ...
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii