eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
621 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
چادر را دست کم نگرفتم اگر قرار است عاشورا، اسلام را زنده نگه دارد پس گوارا باد این رنگ که به چادر ماست.. پس گوارا باد این راه که در پیش است.. 🏴چادرانہ،سبڪ زندگےڇادریها @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️🔘▪️⚫️🔘▪️⚫️🔘▪️⚫️🔘▪️⚫️🔘▪️⚫️🔘▪️⚫️ #پروفایل✨📸 #دخترونه #محرم🏴 #دختران_چادری ◾️| @dokhtaranchadorii |◾️
#یاحسین 🌸🍃 میگویند سری را که درد نمیکند😥 دستمال نمیبندند، ولی سر من درد میکند برای سربندی که نام مقدس تو روی آن حک شده باشد😔✋ " یا حسین 💚🌹💚 #چادرانه ◾️| @dokhtaranchadorii |◾️
‍ حفظ حجابــ‼️ پیام حضرتــ رقیه (س) در عاشورا استــ. عصر عاشورا بود🌅 حجابــ از سر زنان و دختران حسینے ربوده شد(وای بر من)😭 🔅هنگامے كه حضرتــ رقیه(س) ※بعد از شهادت پدر ※ و سیلے خوردن از دست شمر ※و اصابت كعب نی به بازو ※ و پاره شدن گوش(یاالله😭) عمه اش زینبــ را مےبیند از هیچڪدام از این مصیبتــ ها شكایتــ نمی كند.😭 بلڪه شكایتــ حضرتــ رقیه(س) به عمہ اش این استــ كه می گوید:👇 ◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣ . ◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭 ┘◄منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61 😔 ◾️| @dokhtaranchadorii |◾️
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاهم اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار ز
🌷 🌷 قسمت بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...😁 طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...😝 وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ... بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ... اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند ... اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ... اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ... هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ... - نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...😌😉 کوه بردن های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از های دیگه اون ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی😍 رو توش دید ... و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ... با یه لیوان چای اومد سمتم ... - خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...☺️☕️ نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ... عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ... اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر؟ ...😐 و من فقط خندیدم ... 😄 روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...👉 . ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🌷 قسمت تماس ناشناس از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ... - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم ... می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم ... از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ... شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ... تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ... - هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ... جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ... - ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ... دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ... - این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ... تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸 @dokhtaranchadorii
🌷 🔥 قسمت کفش های بزرگ تر خبری از ابوالفضل نبود 😢 وارد ساختمان که شدم🚶♂چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن🙄رفتم سمت منشی و سلام کردم😊 پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم - زود اومدید😊مصاحبه از 9 شروع میشه⏰ اسم تون؟ و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی هستم گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم 👌 شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن📝 - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست👀 در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟🤔 تازه حواسم جمع شد⚡️ من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...😂😂 - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم😅 قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...👌 تا این جمله رو گفتم🙄 سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ، گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...📞 -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من👀 - پله ها رو تشریف ببرید بالا🚶♂سمت چپ👈 اتاق کنفرانس ... تشکر کردم و ازش دور شدم🚶♂حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه🙄حس تعجبی که طبقه بالا👀 توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن👌 من در برابر اونها بچه محسوب می شدم👀و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم😢 برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...👞 آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد⚡️ و یه دورنمای کلی از برنامه شون📝و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...🗣 به شدت معذب شده بودم😰نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...⚡️ - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😢 و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم⚡️خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه👀این چهل و پنج دقیقه⏰ به نظرم یه عمر گذشت😢 و این حالت زمانی شدت گرفت🔥 که یکی شون چرخید سمت من ...👀 - آقای فضلی🗣 عذرمیخوام می پرسم😊 قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ ...⁉️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @dokhtaranchadorii
🌷 🔥 قسمت چهارمین نفر نفسم بند اومد ...😢 همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...🔥😢 - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی👀و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...😑 می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...😞 اولین نفر وارد اتاق شد🚶♂ محکم تر از اون⚡️ من توی قلبم بسم الله گفتم🗣و کردم🙏 حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم🙄 کمتر خورد می شدم و روم می اومد ...⚡️ یکی پس از دیگری وارد می شدن🚶♂ هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... ⏰ و من، تمام مدت ساکت بودم☹️دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم👀 بدون اینکه از روشون چشم بردارم می دونستم برای چی ازم خواستن برم🙄 هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...👌🍃در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، بودم 👌 این روند تا اذان ظهر ادامه داشت📿 از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...⚡️بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...🙄 وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد👀 شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف⚡️و خصوصیات شون حرف می زدن ... 🗣 نفر سوم بودن که من وارد شدم ...🚶♂ آقای علیمرادی برگشت سمت من👀 - نظر شما چیه آقای فضلی؟🤔 تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...😊 - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما☺️حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه👌 جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊 کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...😂😐 - اشکال نداره😅حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی👌اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی⚡️و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی〽️ حرفش خیلی عاقلانه بود👌 هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...📣 برگه ها رو برداشتم📋و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... 👌از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...😊 زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم👀 دیگه واقعا جا داره هیچی نگم😐 همون جا ساکت بشم👌اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...🙄⚡️تا اینکه به نفر چهارم رسید ...🚶♂ تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم👌 ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود😐✌️ تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود🙄با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...👀 - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید🙄 به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم👌ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟ ...🤔⚡️ نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود😐 نگاهی که حتی یک لحظه هم👌 اون رو از روی من برنمی داشت ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴…🏴…🏴 (س) ◾️حضرت رقیه(س) دردانه سه ساله حسین‌ بن‌ علی(ع) است. نام مبارک او در بعضی از کتابهای تاریخی و مقاتل نقل شده است و برخی دیگر مانند ریاض الاحزان از او با نام فاطمه صغری یاد کرده‌اند. ◾️حضرت رقیه(س) در روز سوم صفر سال ۶۱ ه.ق در سفر اهل بیت به شهر شام از دنیا رفته است. ◾️حضرت رقیه الگوی تربیت صحیح است. با تدبر در جملات کوتاهی که او هنگام دیدن سر بریده پدر به زبان آورده به خوبی می‌توان دریافت که این کودک از چه معرفت والایی برخوردار بوده است. @dokhtaranchadorii 🏴
کربلا نرفته ها بخونن😭 جانم حســ❤️ــین این دل تنگم غصه ها دارد گویی یا میل کربلا دارد.. آرزو دارم در حرم باشم مجنون شاه با کرم باشم آرزو دارم در شور و نوا باشم مرده یا زنده فرقی نداره کربوبلا باشم من عاشق شور و شینم مست اذان صحنینم کعبه نمیخام دیوونه ی طواف بین الحرمینم این دل تنگم غصه ها دارد گویی یا میل کربلا دارد... آرزو دارم بی کفن باشم مثل آقام دور از وطن باشم هوا هوای عشق هوای بد مستی هرجا که ذکر حسین بگیری تو کربوبلا هستی کربوبلا غوغا غوغا حرم نگو دریا دریا لیلا میاد مجنون میشه وقت اذان تو کربلا این دل تنگم غصه ها دارد گویی یا میل کربلا دارد.. من عاشق شور و شینم مست اذان صحنینم کعبه نمیخام دیوونه ی طواف بین الحرمینم کربوبلا غوغا غوغا حرم نگو دریا دریا لیلا میاد مجنون میشه وقت اذان تو کربلا این دل تنگم غصه ها دارد گویی یا میل کربلا دارد.. @dokhtaranchadorii 🏴