#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_ویکم
#ف_مقیمی
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده!
میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد.
در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟
اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!
اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.
سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.
از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت.
نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!!!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_ودوم
#ف_مقیمی
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟.....شما؟؟....بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست!
گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این وضع میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! !
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!! زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت
فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار
اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟
خاک به سرم. .خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!
او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
⏪ادامہ دارد...
@dokhtaranchadorii
•♡#ریحانہ_بانو♡•
فلسفہ ۍحجاب⇩⇩
↫پوشاندݩ زيبایۍها
↫حذف جݪب توجہ و
↫افزايش حياست
ولۍامروز حجابۍعرضه شده ڪه:
خودش زينت است😏
جݪب توجہ مۍڪند❌
حيا را ازحجاب حذف مۍڪند
#باحجاب بہ جنڱحجابرفتهاے⁉
@dokhtaranchadorii
بـانو ...
روزهاۍ عجیبۍ است ...
زمانہ الڪ برداشتہ و سخت درحاݪ الڪ ڪردن است..
لحظہ اۍ هم صبر نمۍ ڪند
یڪ روز چـــاڋر را الڪ ڪرد
و امروز دارد چاڋرۍها را الڪ مۍڪند!
بانــوی چــاڋرۍ
دانہ هاۍ الڪ زمانہ ، ریـز است
مبادا حیا و عفت و نجابت الڪ شود
و تو بمانۍ و یڪ پارچه ۍ مشڪۍ...
#پویش_حجاب_فاطمے
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
🍃|… گـــــــــاه
🎈|… جــلـــــوی آینــه
☔️|… بـایــد روســـــریات را
🙂|… مــرتب ڪنی و بعـد
💖|… چـــــــــادرت را
😇|… و زیـــر لـب
😌|… زمـزمـه کنی:
﴿ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَن يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ﴾
[احزاب/٥٩]
و کیف کنی با این آیهها ...😍
#تو_ریحــانهے_خــدایے💛🍃
#حجاب
#چادر_خاکی
@dokhtaranchadorii
معرفی به مناسبت #روز_دانشجو🎋
.
🔹#توقف_ممنوع_۲
((سبک زندگی جوان و نوجوان ایرانی از منظر مقام معظم رهبری ))
🔹#بنیامین_شیرخانی
🔹#انتشارات_شهید_کاظمی
🔹تعداد صفحات: ۱۸۸صفحه
🔹قیمت: ۱۰۰۰۰تومان همراه با #پست_رایگان
.
📚برشی از کتاب
.پرسشگری و کنجکاوی و رفتن به سوی پاسخ، یکی از ابعاد روحی انسان است و ترقی و تکامل وی، در سایه همین بعد میباشد که در وجود او نهفته است، و اگر آفرینشاش، فاقد این بعد بود هرگز گامی به سوی تکامل برنمیداشت. خداوند متعال این گرایش را در وجود انسان نهاده و پیوسته او تشنه پاسخ است. اگر پاسخ صحیحی شنید، اندیشهاش به سوی تکامل میرود و اگر با پاسخهای خرافی و بیاساس مواجه شد، قطعا ضربهای بر پیشرفت او میخورد.
حوادث اخیر در جهان به ویژه در اروپا و امریکا، درباره اسلام و آموزههای او، و اهمیت مقام معظم رهبری نسبت به این حوادث و نوشتن دو نامه کارآمد و روشنگر برای جوانان اروپا و امریکای شمالی، نویسنده را بر آن داشت که مجموعه ای از نصایح راهبردی و آموزههای اسلام، براساس نظرات و منویات ایشان برای جوانان در سرتاسر نقاط دنیا، تهیه و تنظیم گردانند.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
@dokhtaranchadorii
🚨غلط کردم که گناه کردم!
حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل #دل_بستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل #دل_کندن از دنیاست.
بچهها! یه جوری زندگی کنید که دمِ آخری به غلط کردن نیفتید. من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم میدیدم، چنان دست و پا میزدم که زمین از جون کندنِ من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم؛ از ته دلم فریاد میزدم که: خدایا غلط کردم که گناه کردم!
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گریه #حسن_آقامیری کذاب برای مردم!!! کلیپ #حسن_آقامیری تو مجازی به قول خودشون ترکونده... این کلیپم هر چقدر میتونید پخش کنید تا جوونا آگاه بشن و فریب این بازیگر را نخورند.
@dokhtaranchadorii