❣آنکه حجابی ندارد
نهایتاً۱۰۰سال عمرَش را
اینطور میگذراند
اما آن دنیا تنها میماند
ولـي تو
اےبانوےچادری
مادرےدارےکه
برای شفاعتت
چادرش را گِـرو
خواهد گذاشت
#ما_مادرےایم😇
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💕 قرآن می فرماید زن را به نکاح در آورید با اجازه خانواده اش.
💕 ما توصیه نمی کنیم دو نامحرم که قصد #ازدواج دارند بدون حضور خانواده ها بیرون بروند.
💕 #مادر_شوهر باید کاری کند #عروس اش به او علاقه مند شود. بیاید درد دل کند.
💕 برای عروس تان مادری کنید.
💕 البته باید #اعتدال را رعایت کرد.
💕 مادر شوهر نباید عروس اش را به سر پسرش بزند.
💕 راز های زندگی پسرتان را به عروس نگویید.
💕 عروس را سوال پیچ نکنید!
💕 اختلافاتی که بین عروس و پسرتان پیش می آید تا زمانی که نخواسته اند، دخالت نکنید.
چگونه به خودمان احترام بگذاریم؟؟؟
💞اگر فکر میکنی کاری اشتباهه، انجامش نده...!
💞در صحبتها همیشه دقیقا همون چیزی رو بگو که منظورته...!
💞هیچوقت طوری زندگی نکن که سعی کنی همه رو از خودت راضی نگه داری؛ هیج وقت...!
💞سعی کن هر روزچیز جدیدی یاد بگیری و دست از یادگرفتن بر نداری...!
💞در صحبت با دیگران هیچوقت راجع به خودت بد حرف نزن...!
💞هیچوقت دست از تلاش برای رسیدن به رویاهات بر ندار...!
💞سعی کن راحت نه بگی، از نه گفتن نترس.
از بله گفتن هم نترس....!
💞با خودت مهربون باش...!
💞اگه نمیتونی چیزی رو کنترل کنی، بذار به حال خودش...!
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
⚛به دختر خانمها میگیم حجاب !
↩️میگن خب پسرا نگاه نکنن!!!
⚛به آقا پسرها میگیم نـــــ👀ـــــگاه !
↩️میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!!😒
✴️من میگم:
من اگر برخیزم ...🚶
تو اگر برخیزی ... 🏃
⬅️همه بر میخیزند😃
من اگر بنشینم ... 🚼
تو اگر بنشینی ...🙇
🚫چه کسی برخیزد؟؟؟
┘◀️تغییر را از خودمان شروع کنیم➡️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دختر و بانوے پاڪ ...☺️
وقتے پدرتــ ، برادرتــ و همسرتــ روی بیرون رفتنتــ و نوع پوشش تو حساس است...☝️
روے روابط تو در فضاے واقعی یا مجازی حساس استــ... ☝️
ناراحتــــ نشو...😇
فکر نڪن در سختی هستے
و به تو ظلم شده...😥
خوشحال و مغرور باش... 😍💚
چرا که مردے قلبش برایتــ میتپد... 😌
آن هم از جنس پدرانه و برادرانه یا عاشقانه ...😍
وچه سعادتــ و آرامش و امنیتے بالاتر از این برای یڪ دختر و زن؟ 😎
❖
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم
چارلی چاپلین تعریف می کند :
با پدرم رفتم سیرك . توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم !
ثروتمند زندگی کنیم ،
بجای آن که ثروتمند بمیریم ..
. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت425
#سوره_ی_یازدهم
#بخش_اول
بے رمق سعے میڪنم پلڪانم را از هم باز ڪنم،صداهاے نامفهومے بہ گوشم میخورد!
آخے میگویم و چند بار پشت سر هم پلڪ میزنم،نور ڪم سویے بہ چشمانم میخورد و باعث میشود دوبارہ چشمانم را ببندم!
چند ثانیہ بعد چشمانم را نیمہ،باز میڪنم.
صداها واضح میشود!
_خانم دڪتر رضایے! خانم دڪتر رضایے! بہ بخش پذیرش!
نگاهے بہ اطرافم مے اندازم،روے تختے فلزے دراز ڪشیدہ ام و ملحفہ ے صورتے اے ڪہ رنگ و رویش رفتہ تا نزدیڪ گردنم ڪشیدہ شدہ.
دو طرفم را پردہ هاے لیمویے رنگ گرفتہ اند و صداے آہ و نالہ از پشت پردہ ها بہ گوش مے رسد.
میخواهم دستم را بلند ڪنم ڪہ نگاهم بہ سوزن سرم مے افتد،نفس عمیقے میڪشم و حرڪتے نمیڪنم.
صحنہ ها دوبارہ در ذهنم جان مے گیرند،آن دخترڪ و نالہ هایش! همسرش مدافع حرم بودہ! شهید شدہ!
پوفے میڪنم و سعے میڪنم دیگر براے خودم یادآورے نڪنم!
با صداے روزبہ بہ خودم مے آیم:آیہ!
نگاهم را بہ رو بہ رو میدوزم،روزبہ با چهرہ اے درهم در چند قدمے تختم ایستادہ.
موهایش ڪمے آشفتہ شدہ اند،حتم دارم از بس با موهایش ڪلنجار رفتہ بہ هم ریختہ اند!
چهرہ اش ڪمے ناراحت بہ نظر مے رسد و چشمانش سرد!
متعجب مے پرسم:خوبے؟!
فاصلہ را ڪم میڪند و مقابلم مے ایستد،جدے مے گوید:باید این سوالو من از تو بپرسم! خوبے؟
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:آرہ! اصلا احساس ضعف نمیڪردم نمیدونم چرا یهو فشارم افتاد!
پوزخندے میزند:آرہ! یهو فشارت خیلے بد افتاد!
از لحن و ڪنایہ اش جا میخورم! پیشانے ام را بالا میدهم:روزبہ! چیزے شدہ؟!
بدون این ڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد:نہ! چے باید بشہ؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:آخہ...لحنت یہ جوریہ! انگار ناراحتے!
نگاهش را بہ سرم مے دوزد و ڪتش را ڪنار پایم میگذارد:سرمت دارہ تموم میشہ،برم پرستارو صدا ڪنم!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ با قدم هاے بلند از تخت دور میشود،هاج و واج بہ نقطہ اے ڪہ روزبہ تا چند ثانیہ پیش در آن ایستادہ بود خیرہ میشوم!
ڪمے بعد روزبہ بہ همراہ پرستار باز مے گردد،پرستار سوزن سرم را میڪشد و مے رود.
روزبہ در سڪوت ڪمڪ ڪرد از روے تخت بلند بشوم و چادرم را سر ڪنم.
هر چہ مے پرسیدم چہ اتفاقے افتادہ شانہ اے بالا مے انداخت و جواب سر بالا میداد!
رفتارش بہ ڪل تغییر ڪردہ بود! جانم یخ بست از سردے اش!
از اتاقے ڪہ در آن بودم خارج شدیم و بہ سمت اتاق آرزو راہ افتادیم.
مقابل در ڪہ رسیدیم چند تقہ بہ در زدم،صداے شیرین خانم بلند شد:بفرمایید!
نگاهے بہ روزبہ مے اندازم و مردد در را باز میڪنم،همانطور ڪہ وارد اتاق میشوم میگویم:سلام!
شیرین خانم سرش را بہ سمت من بر مے گرداند و زمزمہ وار جواب میدهد:سلام! بفرمایید!
شهاب دست بہ سینہ گوشہ ے اتاق ایستادہ و عصبے پاهاش را تڪان میدهد!
روزبہ پشت سرم وارد میشود و در را مے بندد،آرزو سریع بہ سمتم سر بر مے گرداند و مے گوید:آیہ!
شیرین خانم چپ چپ نگاهش میڪند،در دل مے گویم: "چرا چپ چپ نگاش میڪنے؟! مگہ متوجہ میشہ؟!"
لبخند تصنعے اے رو لبم جاے میدهم و بہ سمت تخت قدم برمیدارم،همانطور ڪہ دست ظریفش را مے گیرم مے گویم:سلام عزیزم! خوبے؟!
آرام سرش را تڪان میدهد،مردمڪ هاے قهوہ اے چشمانش بہ نقطہ اے نا معلوم دوختہ شدہ اند و گاهے حرڪت مے ڪنند.
آرزو دستم را مے فشارد:تو چرا حالت بد شدہ بود؟! نگرانت بودم!
مے خندد و ادامہ میدهد:حتما بخاطرہ من!
لبخند ڪم رنگے میزنم:شاید! خودت خوبے؟! آسیب جدے ڪہ ندیدے؟!
نچے میڪند و عصبے مے گوید:اما امشب باید اینجا بمونم!
مے خندم:حقتہ! سزاے دختر حرف گوش نڪن اذیت شدنہ!
لب هایش را غنچہ میڪند و با لحنے لوس مے گوید:دستت درد نڪنہ دیگہ!
نگاهم را بہ شیرین خانم مے دوزم و آرام مے گویم:میخواید من امشب پیش آرزو بمونم؟
همانطور ڪہ ملحفہ را روے آرزو مرتب میڪند جواب میدهد:خیلے ممنون! خودم هستم!
سرے تڪان میدهم:هر طور راحتید! اگہ ڪارے پیش اومد باهام تماس بگیرید!
جوابے نمیدهد،روزبہ ڪنارم مے ایستد:دیگہ باید بریم!
باشہ اے مے گویم و دست آرزو را مے فشارم.
_هرڪارے داشتے بهم زنگ بزن! میام بهت سر میزنم فسقل!
گرم دستم را مے فشارد:چشم آبجے بزرگہ!
قلبم یڪ جورے میشود،بے اختیار خم میشوم و گونہ اش را عمیق مے بوسم.
سپس صاف مے ایستم و مے گویم:مراقب خودت باش! بعدا باید مفصل باهم صحبت ڪنیم!
سرے تڪان میدهد و دست آزادش را بہ نشانہ ے خداحافظے بالا مے آورد.
دستش را رها میڪنم،بعد از خداحافظے اے سرد و خشڪ از شیرین خانم و شهاب همراہ روزبہ از بیمارستان خارج میشویم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت425
#بخش_دوم
همین ڪہ پایم را از بیمارستان بیرون میگذارم نفس عمیقے میڪشم و مے گویم:آخیش! چقدر از محیط بیمارستان بدم میاد!
روزبہ بدون توجہ بہ من بہ سمت ماشین در خیابان راہ مے افتد.
گیج از رفتارش دنبالش مے روم،بدون حرف سوار ماشین میشویم و حرڪت میڪند.
همین ڪہ فرمان را مے چرخاند،چشمانم را بہ صورتش مے دوزم و با لحنے نرم مے پرسم:مطمئنے اتفاقے نیوفتادہ؟!
همانطور ڪہ نگاهش را بہ خیابان دوختہ جواب میدهد:چرا حالت بد شد؟!
نفس عمیقے میڪشم و سڪوت میڪنم،انگشتانم را در هم قفل میڪنم و مے فشارم.
نفسش را با شدت بیرون میدهد:نمیخواے جواب بدے آیہ؟!
نگاهم را بہ انگشتانم مے دوزم:یڪم...شوڪہ شدم!
_شوڪہ چے؟!
_همہ چے! امروز اصلا روز خوبے نبود!
تڪانے بہ گردنش مے دهد و نگاہ نافذش را بہ نیم رخم مے دوزد.
لبم را بہ دندان میگیرم و واڪنشے نشان نمیدهم.
صداے جدے اش در ماشین مے پیچد:اگہ راجع بہ مسئلہ اے دوست ندارے صحبت ڪنے بگو دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم! اما نپیچون! دروغ نگو!
سرم را بلند میڪنم:متوجہ منظورت نمیشم!
ابروهایش را بالا میدهد و دوبارہ نگاهش را بہ رو بہ رو مے دوزد.
دستم را بالا میبرم و آرام روے دستش میگذارم،واڪنشے نشان نمیدهد!
_روزبہ جان! عزیزدلم! چرا نمیگے چے شدہ؟!
سرد مے گوید:فعلا نمیخوام راجع بهش صحبت ڪنم!
آرام دستش را نوازش میڪنم و حرفے نمیزنم،در این مواقع اصرار ڪردن نہ تنها بے فایدہ ست،بلڪہ ممڪن است ڪار را بدتر ڪند!
دستم را آرام برمیدارم و مهربان مے گویم:امروز از ڪارات موندے! ببخشید ڪلے بهت زحمت دادم!
سرعت ماشین را ڪمے بیشتر میڪند!
_وظیفہ م بود!
سریع مے گویم:نہ! نہ! مشڪلات خانوادگے من ارتباطے بہ زندگے خودمون ندارہ! باید یہ جورے دورشون ڪنم!
نگاهے بہ صورتم مے اندازد:بہ هر حال وظیفہ ے منہ تو هر شرایطے ڪنارت باشم! مگہ این ڪہ تو عڪسشو بخواے!
لبخند دندان نمایے میزنم و بہ شوخے میگویم:امروز حسابے دارے با تانڪت بہ سر و روم،توپِ نیش و ڪنایہ پرت میڪنیا!
جوابے نمیدهد و فرمان را مے چرخاند!
چند دقیقہ بعد مقابل خانہ مے رسیم،مقابل درب از ماشین پیادہ میشوم و وارد ساختمان میشوم.
روزبہ بہ سمت پارڪینگ میرود تا ماشین را پارڪ ڪند.
از حیاط عبور میڪنم و سوار آسانسور میشوم،چند لحظہ بعد مقابل درب خانہ مے رسم.
ڪلید را داخل قفل مے چرخانم و در را باز میڪنم،وارد خانہ میشوم و نفس راحتے میڪشم.
چادر و شالم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت اتاق خواب حرڪت میڪنم.
همین ڪہ وارد اتاق میشوم،صداے باز و بستہ شدن در مے آید.
صداے افتادن دستہ ڪلید روے میز،بہ گوش مے رسد.
ڪمے صبر میڪنم اما خبرے از روزبہ نمیشود!
لباس هایم را تعویض میڪنم و از اتاق خارج میشوم،روزبہ با همان ڪت و شلوار روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ و پاهایش را روے میز گذاشته.
ساعد دست راستش را روے چشمانش قرار دادہ و حرڪتے نمیڪند.
با قدم هاے آرام بہ سمتش مے روم و پشت سرش مے ایستم.
هر دو دستم را آرام روے شانہ هایش قرار میدهم و صدایش میزنم:روزبہ!
بدون این ڪہ واڪنشے نشان بدهد مے گوید:جانم!
همانطور ڪہ سعے مے ڪنم ساعدش را از روے چشمانش بردارم و ڪتش را از تنش خارج ڪنم نچ نچے میڪنم و مے گویم:امروز حسابے خستہ شدے! پاشو لباساتو عوض ڪن تا یہ چرت بزنے یہ سوپ خوشمزہ درست میڪنم!
بعد از ڪمے مڪث ساعدش را از روے چشمانش برمیدارد و صاف مے نشیند.
ڪتش را از تنش خارج میڪنم،سنگینے نگاهش را احساس میڪنم!
متعجب نگاهش میڪنم:مثل این ڪہ اتفاق خیلے مهمے افتادہ!
جوابے نمیدهد،صاف مے ایستد و ڪتش را از دستم میگیرد.
همانطور ڪہ بہ سمت اتاق خواب مے رود،با انگشت اشارہ و شصتش دڪمہ ے اول پیراهنش را باز میڪند.
نیم رخش را بہ سمتم بر مے گرداند:آیہ!
_جانم!
_جلساتتو با مامانم ڪامل نڪردہ بودے نہ؟!
بے اختیار اخم میڪنم:چطور؟!
لبش را بہ دندان مے گیرد و رها میڪند:بہ نظرم باید پیش یہ مشاور بریم!
پوزخند میزنم:یعنے چے؟! یهو چت شد آخہ؟!
ڪامل بہ سمتم بر مے گردد،سیاهے چشمانش عجیب نگاهم مے ڪنند! سیاهے چشمانش ڪمے ترسناڪ بہ نظر مے رسند!
انگشت اشارہ اش را بالا مے گیرد و با تحڪم مے گوید:شاید بہ من بہ اصطلاح آدم امروزے و روشن فڪر بگن! شاید آدم معتقدے نباشم اما!
مڪث میڪند و دوبارہ تاڪید ادامہ میدهد:اما بے غیرت نیستم!
گیج نگاهش میڪنم:معنے حرفاتو نمیفهمم!
گردنش ڪمے سرخ شدہ! لبش مے لرزد:چرا باید بعد از چهار پنج سال با یہ صحنہ بہ هم بریزے؟!
چشمانم از فرط تعجب گشاد میشوند.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
🐞پاییز
چمدانش را بسته
انتهای جاده ی آذر
به انتظار نشسته است
نگاهش ابری
ردّ پاهایش خیس
و کوله بارش لبریز
از اینهمه برگی🍂🍁
که از درختان تکانده است
#آخر پاییزتون قشنگ🍁🍂❄️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حجاب
ایــن خانم مسلمانے ستــ کہ در لنــدن زندگے میکند...
میگوید:
مثــل همیشہ در متــرو نشستہ بودم
و مثل همیشہ افرادے بہ مـن خیره شده بودنــد
(از روے کنجکاوے یا تأســف،
یا شایـد هم تنـــفر)
کہ برایم مهــم نبود!😇
یکــ خانمے روبروے من نشسته بود کہ بہ من نگاه میکــرد و من تا نگاهش میکردم تا لبخند بزنم
( لبـــخند البتہ پیدا نیسـت از زیر ایـن حجــاب)
نگاهــش را سریــع برمیگرداند
کہ مثلا من را زیر چشمی دید نمیزده..☹️😅
اینقـدر این کار را تکرار کرد کہ من با خودمــ گفتم:
حتما بـرم باهاش صحبت کنم و توجیه ش کنـم ...
دیدم بلند شــد،
کیفـش را برداشت
و همیــن کہ خواست پیاده شود ،
سمت من آمد و یکــ کاغذے را تا کرد و به من داد و رفت!😳
با خودم گفتم چے میتونہ باشہ؟
شوخے بچہ گانہ؟!😐
تهدید بہ مرگــ؟
آدامس جویده شده لای کاغذ؟😑
کاغذ را که باز کــردم نوشتہ بود:
تو در حجابــت زیبا هستے،
درست مثل ماه کامل در آسمان شب!!🌙