eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) : 🌺 روز بیست و هفتم، شما چنان باشید که گویى هر مرد و زن مؤمنى را یارى کرده و هفتاد هزار برهنه را پوشانده و هزار سرباز مرزبان را خدمت کرده و همه کتاب‌هایى را که خداوند بر پیامبرانش فرو فرستاده است قرائت کرده اید. 📚 منبع: امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید: خب..امری نیست؟! _ نھ ! بازم ممنون... _ محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد!! .. _ ب...بلھ؟ _ برام دعاڪنید!...گره افتاده بھ زندگیم. _ چشم ! _ تشڪر، مراقب باشید!...خداحافظتون. _ شما هم مراقب... خدانگهدار. بوق اشغال در گوشم میپیچد... بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش ڪردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و بھ طرف اتاقش میروم.همان لحظھ اذر میپرسد: ڪجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. _ اتاق یحیے! یھ چندتایـے ڪتاب برمیدارم.خودشون گفتن! اذر دندان قروچه ای میڪند و میگوید: اها! برو! دراتاقش راباز میڪنم و وارد میشوم ، عطرش دیوانه ام میڪند. دررا پشت سرم میبندم و سرم را بھ دیوار تڪیھ میدهم. دلم برایت تنگ ڪھ نھ ، میمیرد!!... عجیب وابستھ شده ام!...مثل یڪ ماهـے ڪھ میخواهند از تنگ بیرونش ڪنند ،دست و پا میزنم ڪھ بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را.... ڪاش میشد...جای انها...خودت باشے ومن...ڪاش همانقدر ڪھ درچندماه گذشتھ بھ گفته هایم ایمان اوردی و ڪمڪم ڪردی ،مے نشستے یڪ فنجان قهوه مهمانت میڪردم و ساده میگفتم ڪھ بھ گمانم عقب مانده هارا دوست دارم . آنوقت تو بخندی و بگویـے: خوب شد گفتے.دلم صداقت میخواست..! دستے به ڪتابهای ردیف اول ڪتابخانھ اش میڪشم. دلم دیگر بھ خواندن نمیرود، دوڪتاب از اوینے برمیدارم. نگاهم روی یڪعنوان میلغزد.. ، نوشتھ: سیدمهدی شجاعے .آن راهم برمیدارم و از ڪتابخانھ فاصلھ میگیرم.همین هارا بخوانم هنر ڪرده ام.بھ سمت تختش میچرخم.برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخے میزنم و ڪنار تخت میشینم. خم میشوم و دستم را دراز میڪنم.چیزی مسطح باارتفاع ڪم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میڪشم. بھ اندازه ی یڪ برگھ آ سھ است. بنظرمیرسد قاب باشد.میخواهم بھ خانه برسم و بعد بازش ڪنم. گرچھ حدس میزنم تاانموقع از ڪنجڪاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن ڪتاب نازڪے ڪھ لابھ لای ملافھ ی روتختے خودش رابیرون ڪشیده سرجا مے ایستم.ملحفھ را ڪنار میزنم... ، چه اسم جالبے دارد.روی تخت میشینم و صفحه اولش را باز میکنم ، این راهم میشود برداشت یانھ؟!.. تمامش شعراست! بنظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از ڪتاب فروشے اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت ڪتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز میڪنم.. یحیے نوشت: نمیدانم امدنش برای چھ بود! همھ چیز خوب بود ڪھ ... امد و خوب ترش ڪرد. ترسیدم ڪھ نڪند دل به او عادت ڪند. ڪھ از هرچیز ترسیدم سرم امد. قصددارم از ماندنش بترسم... شاید تاابد بماند! . . باانگشت سبابھ جملات را لمس میڪنم. برای چھ ڪسے نوشتھ؟.. لبم را بھ دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چھ طبعے دارد . دست نویسش بھ دلچسبے اغوش خداحافظے است! دیگر وقت رفتن است.اگر بمانم باید پای همین چندکلمھ اشک بریزم. دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانے ڪھ او برایش چنین نوشت... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🌸🍃 |بسم الله الرحمن الرحیم | جای تامل داره👌👇 مذهبی کیه ؟!! 💙مذهبی پسری هستش که سری به صفحه مجازیش بزنیم انگار آلبوم شخصیه طرف هستش ؟! 💙یا پسری که با داشتن زیباییه ظاهری عکسی از خودش قرار نمیده ؟! 💙مذهبی پسریه که پایه ثابت خنده و خوش و بش با دختر های به ظاهر مذهبیه ؟! 💙یا پسری که ناموس کشورش رو ناموس خودش میدونه برای از بین نرفتن حیای تک تک دخترای کشور دغدغه داره ؟! 💙مذهبی پسریه که تو هئیت یه سنجاق هم وصل میکنه عکسش بلافاصله میره استوری 💙یا پسری که هر شبش تو هیئت میگذره و هیچ عکسی ازش دیده نمیشه ؟! 💙مذهبی پسریه که تفریحش چت کردن تو گروه چت آزاده و ویس دادن و ویس شنیدن 💙یا پسری که یک ماه به خاطر یه خندیدن با نامحرم تو چت که اتفاقی بوده زار میزنه ؟! 💙مذهبی پسریه دخترا جرات داشته باشن باهاش فعل مفرد حرف بزنند 💙یا پسری که حتی بزرگتر ها هم تو فامیلشون قبل اسمش یه آقا میگن ؟! 💙مذهبی پسریه که لایو میذاره دخترا هی زیرش مینویسن ان شالله شهید بشین قیافه شهدایی دارین اونم هی بگه ممنون لطف دارین و لبخند ملایمی میزنه 💙یا پسری که با اینکههههه کلی پیشنهاد از طرف جنس مخالف داره یه بارم دلش نلرزیده چون دلش گیر عشق حسینه مذهبی کیه ؟! 💗مذهبی دختریه که با هزار جور عکس داره دلبری میکنه و تهش میگه مذهبی نیستم محب اربابم 💗یا دختری که با داشتن صد برابر زیبایی کسی تاحالا ذره ای از جسمش رو ندیده ؟! 💗مذهبی دختریه که خنده و شوخی با نامحرم براش شده تفریح 💗یا دختری که اشتباهی جواب جنس مذکر میده عذاب وجدان میگیره 💗مذهبی دختریه که هر روز گلزار شهداست و جاشو هم اونجا میندازه میخوابه و همه آقایون به ظاهر مذهبی میشناسنش؟ 💗یا دختری که خونگیه و غیر داداشش و باباش کسی دیگه نمیشناستش 💗مذهبی دختریه که چادر سرش کرده پوشیه زده لایو میگیره با نامحرم حرف میزنه 💗یا دختری که همه جوره خودشو حفظ کرده برای همسرش 💗مذهبی دختریه که خادم الشهداست و پاتوقش سفره خونه با آقایون به ظاهر مذهبیه؟ 💗یا دختری که گدای محبت از غریبه نیست و یه تار موی سفید پدرشو به صدتا پسر نمیده تا حالا به خاطر دل امام زمان از دلمون زدیم؟! حرف آخر مذهبی بودن مگه به داشتن فالور بالاست؟! جلوی اسممون نوشت kمذهبی شدیم؟! به دست آوردن این kفالور کار زیادی نداره ۱.نت پر سرعت ۲. آدم بیکار که هی فالو و آنفالو کنه پس تا این k رو دیدیم خودمون رو نگیریم‌ حرف آخر تر تر نذاریم مذهبی بودن رو برامون بد تعریف کنند. هرکسی یقه بست ریش گذاشت چادر پوشید پوشیه زد مذهبی نیست هر کسی گناه نکرد برای دل امام زمانش، مذهبیه @dokhtaranchadorii
‌ ‌ این روز ها نشانه های آخرالزمان⏲ را به وضوح حس میکنم...�� به وضوح می بینم که مفهوم کلمات📜 را گم کرده ایم...! عشق💞 و هوس👫... زن 🙆و مرد🕵... عزا 😪و عروسی👰... دختران💁 با تیپ پسرانه🚶 در خیابان های شهر جولان می دهند و پسران با موهای رنگ شده👦 و"ابرو"هایی که با رفتنشان"آبرو"یشان هم رفت😔؛ تیپ زنانه 👤شان را به نمایش می گذارند... مجلس عزا😭 که میروی،همه با صورت های رنگی 💋💄و لباس آنچنانی که معروف به لباس مجلسی👗(؟)البته از نوع عزاش👯(!)جلوی چشمانت رژه می روند! چادری که روی دوششان افتاده و موهایی 👩که ده سانت بیرون جلوه گری می کنند...! اما در مجلس عروسی👰؛ بازهم با لباس مشکی عزا👯(؟)البته از نوع عروسیش👰(!)نشسته اند!…… جالب این است که مشکی در عروسی مد است و مجلسی اما به چادر که می رسد می شود:مایه ی افسردگی😒 بعضی ها^_^ بهانه های مختلف برای سر نکردن چادر می آورندکه چون در فیلم ها آدم های فقیر �چادر سر میکنند،پس من سر نمی کنم! چادر برای بدبخت 😓بیچاره هاست! چون من خیلی پولدارم 💸نیازی به چادر ندارم! شما فقط بعضی از فیلم هارا می بینی که به نفع شماست...✌️ اصلا چرا به فیلم نگاه می کنی؟😠 الگوی دختر مسلمان حضرت زهراست یا فیلم؟؟…⁉️⛔️ نعوذبالله🚫 شما از دختر پیامبر که بالاتر نیستی!😡 چرا شلوار 👖پاره که مد می شود می پوشی و راه میروی!🚶 شلوار پاره که بیشتر برای فقراست...😞 بعضی از پسر ها 🙇می گویند:پسر که حجاب نمی خواهد!😳 نمی دانم...☹️ شاید اینطور می خواهند شلوار فاق کوتاهشان که بدنشان را به نمایش گذاشته توجیه کنند...😐 یا تیشرت 👕تنگ و کوتاهشان را…؟❌ یا موهایی که در شان یک پسر مسلمان نیست...⛔️ مدل موی فلان فوتبالیست خارجی شده الگویشان در کوتاه کردن مو...👵 الگوی یک پسر مسلمان مگر نه اینکه باید حضرت علی(ع)باشد؟😢 یا علی اکبر امام حسین(ع)؟😥 یا……؟؟ عکس 🖼شهدا را میبینید و عکس⚠️❌❌ شهدا عمل می کنید... چند شهید باید در وصیت نامه📄 شان توصیه کنند که برادرم🙇 و خواهرم💁،حجاب و نگاه👀 را حفظ کن... مگر نه اینکه با کارهایمان قلب💝 امام زمان(عج)را می شکنیم...💔 مگر نه اینکه خون ❣شهدا را زیر پا می گذاریم...😟 خدایا!🙏 به ما کمک کن در این هیاهوی🙌 آخرالزمان⏲ با حجابمان سرباز👮 امام زمان و مدافع ⚔خون شهدا باشیم... خدایا به ما رحم کن...🙏😔 نمیدانم این روز ها چه چیزی ❓در کجای جهان"عوض"❌شده که مفهوم هر چیز را"عوضی" می فهمیم @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
👍بچہ سوسول براتون شوهر نمیشه😉 ✅ 👤 👈با افراد ازدواج ڪنید @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم پدر_ عزیزم.خوش اومدے.... _ مرسے! سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند... _ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت! وبعد میخندد... سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!! تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند _ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم! سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم. هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند _ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟! لبم را میگزم.. _ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است! _ باشہ!...دستشون درد نڪنہ! بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم.... ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم! دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم! هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم... ❀✿ روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام! هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد ❀✿ دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم. _ جان دلم؟ یلدا_ سلام دختر. چطورے؟! _ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر. یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم! بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد _ یلدا؟! چے شده؟! بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد _ رفت...همین الان...رفت! _ ڪے؟!...ڪے رفت؟ گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده... _ یحیے... داداشم رفت... بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم.... _ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم. یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد! _ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده! _ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے... و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند... _ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟ _ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست! _ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه! _ دوماه؟؟ _ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم! بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے! _ چے گفتے؟ _ هیچے! _ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے! _ البتہ دور ازجون! _ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن! بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم _ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!! _ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم. _ خداحافظ بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم! ❀✿ ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت. رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه! لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد.. _ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ! یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد! حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم _ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!... بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا! بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم. زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟! درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد. _ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟! جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید! گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد. هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!! صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم... ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
°|🍃🌷 ❤️دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان👇   °|🍃🌷 بسم الله الرحمن الرحیم ♡اللهمّ وفّر حظّی فیهِ من النّوافِلِ واکْرِمْنی فیهِ بإحْضارِ المَسائِلِ وقَرّبِ فیهِ وسیلتی الیکَ من بینِ الوسائل یا من لا یَشْغَلُهُ الحاحُ المُلِحّین♡ °|🍃🌷 خدایا زیاد کن بهره مرا در آن از اقدام به مستحبات وگرامی دار در آن به حاضر کردن ویا داشتن مسائل ونزدیک گردان در آن وسیله ام به سویت از میـان وسیله ها ای آنکه سرگرمش نکند اصرار وسماجت اصرار کنندگان. °|🍃🌷 @dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) : 🌺 روز بیست و هشتم، خداوند در «جنّه الخلد» صد هزار شهر از نور براى شما بنا مى کند؛ در «جنّه المأوى» صد هزار کاخ نقره‌ای به شما ارزانى مى دارد؛ در «جنّه النعیم» صد هزار خانه از عنبر خاکسترى رنگ به شما عطا مى کند؛ در «جنّه الفردوس» صد هزار شهر به شما مى دهد که در هر شهرى هزار حجره است؛ در «جنّه الخلد» صد هزار منبر از مشک به شما ارزانى مى دارد که در درون هر منبرى هزار اتاق از زعفران قرار دارد و در هر اتاقى هزار تخت از مروارید و یاقوت نهاده شده که بر هر تختى همسرى از حوریان بهشتى نشسته است. 📚 منبع: امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49 @dokhtaranchadorii