💠 آداب شب #عيد_فطر
اهمّيت دادن به اين شب ، غسل، نماز، تكبير پس از نمازها، زيارت #امام_حسین_علیه_السلام ، شب زنده دارى، خواندن دعاهاى رسيده
💠 آداب روز #عيد_فطر :
▫️ اهميت دادن به روز عيد
▫️ ـ غسل
🔅 #امام_باقر_علیه_السلام : على عليه السلام روز عيد فطر و روز عيد قربان ، پيش از آن كه بيرون برود ، غسل مى كرد.
▫️ ـ آراستگى
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام : كسى كه براى نماز عيد بيرون مى رود ، سزاوار است بهترين جامه هايش را بپوشد و خود را با بهترين عطر ، خوش بو سازد.
▫️ ـ غذا خوردن
🔅 #امام_علی_علیه_السلام : پيامبر خدا هر گاه مى خواست در روز عيد فطر به مصلاّ برود ، چند خرما يا كشمش مى خورد.
▫️ ـ پرداخت زكات
🔅 #امام_علی_علیه_السلام : هر كس زكات فطره بپردازد ، خداوند به سبب آن ، آنچه را از زكات مالش كاسته است ، كامل مى سازد.
🔹 آنچه هنگام رفتن به سوى نماز، سزاوار است:
▫️ ـ رفتن پس از طلوع آفتاب
▫️ ـ دعا هنگام بيرون رفتن
▫️ ـ بلند گفتن تهليل و تكبير
▫️ ـ پياده رفتن
▫️ ـ بازگشت از راه ديگر
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
_ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟
این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد
_ بلہ!...
_ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید!
میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم.
_ یادمہ!
_ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا!
اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!!
_ حالا هرچے دوست دارید بپرسید....
دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟
_ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن!
اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم:
_ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟!
یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی
_ چے؟
_ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ .
من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ .
بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا..
❀✿
ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔆طرح| رهبرانقلاب: نماز روز #عید_فطر به یک معنا شکرانهی نعمت الهی در ماه رمضان است. شکرانهی این ولادت جدید است.
@dokhtaranchadorii
─┅═ঊঈ🌙ঊঈ═┅─
⛔️ #بہ_خودمان_بیاییم 😱 ⛔️
.
⌛️ #رمضان تمام شد . . ⌛️
.
❗️قرآن هایمان رفتند روی طاقچہ تا خاڪ بخورند
.
❗️نماز های اول وقتمان ، دوباره چند در میان شدند
.
❗️ذڪر های روی لبمان از دلمان افتادند
.
❗️دروغ ها و غیبت ها و حتے #روسری ها بہ حالت همیشگے خود برگشتند
.
❗️دوباره شدیم همان آدمِ سابق ؛
همان خوب یا بدِ همیشگے !
.
⚠️ خودمانیم ؛
گرسنہ ماندن خیلے بهتر از حال الآنمان است 😏
.
پ.ن:
.
🔆خوشا بہ حال آنان کہ فرق رمضان با ماه های دیگرشان فقط #نخوردن است!
.
🔆و خوشا بہ حال آنان کہ همیشہ در قلب خود رمضان دارند.. 😇
.
#خداکند_بہ_خودمان_بیاییم ! 😔
.
.
#عید_فطر_مبارڪ ! ❤️
.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #صلواٺ_فراموش_نشہ 😉👉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@dokhtaranchadorii
#تلنگر#
مردم...
وقتی ما گناه میکنیم،📛
امام زمان(عج) غصه میخوره
مثل پدری که از بچهاش خجالت بکشه،😔
امام زمان هم از خدا خجالت میکشه😔
مثل مادری که بخاطر خطای بچهاش عذرخواهی میکنه، آقا بخاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه...
حالا که آقا بخاطر تو گریه میکنه،
حالا که آقا بخاطر تو پیش خدا شرمنده میشه،😔
روت میشه بازم گناه کنی؟؟؟؟؟؟
دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟؟؟؟؟؟؟💔
آخه امام زمان چقدر بخاطر من و تو شرمنده شه؟؟؟😔
چقدر بخاطر گناه من وتو از خدا عذر خواهی کنه؟؟؟😔
بیا امروز دیگه گناه نکن......
بیا بخاطر آقا دیگه گناه نکن....
@dokhtaranchadorii
از ظهر گذشته است ، تاخیر نکرد ؟
ساعت سه و نیم ، چهار ، کمی دیر نکرد ؟
دلگیرترم دوباره از هفته ی قبل
تلخی غروب #جمعه تغییر نکرد ...
💠 اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ 😭😭
@dokhtaranchadorii
برد تیم ملی ایران را به همه شما عزیزان تبریک میگوییم❤️
ایران: 1
مراکش: 0
زمان گل: وقت اضافه
نوع گل: گل به خودی توسط شماره 20 مراکش
بهترین گل به خودی سال😁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_دوم
❀✿
چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا!
یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد
_ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ.
دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے.
نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست
❀✿
خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم...
_ خیلے تندنھ! اروم تر....
یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی.
_ یباردیگھ عزیزم...
نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا!
شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم.....
_ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ !
شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند...
_ میدونستے؟
_ چیو؟
_ اینکھ موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم
_ میدونے؟!
_ چیو؟
_ خیلے شبیھ منھ؟
_ ڪے؟
_ خدا!
گیج نگاهت میڪنم
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ.
باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟!
دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یھ قول بده!
_ دوتا میدم!
_ مراقبش باشے..
_ مراقب چے؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است.
_ چش
_ یحیے بمیره برای چشم گفتنت.
_ ا! خدانڪنھ.
_ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم....
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii