♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هفتاد دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدا
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_یکم
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده: شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_دوم
پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_سوم
حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هفتاد_و_چهارم
دوکوهه
وارد شدیم ... هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم ... این حس قوی تر می شد ... تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم ... و عجب غروبی داشت ...
این همه زیبایی و عظمت ... بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ...
بدجور غرق شدی آقا مهران ...
اینجا یه حس عجیبی داره ... یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است ...
خندید ... خنده تلخ ...
این زمین ... خیلی خاصه ... شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن ... وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت ...
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ ...
چشم هام از خوشحالی برق زد ... یواشکی راه افتادیم ... آقا مهدی جلو ... من پشت سرش ... وارد ساختمون که شدیم ... رفتم توی همون حال و هوا ... من بین شون نبودم ... بین اونها زندگی نکرده بودم ... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم ... اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک ... اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ...
3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن ... هر 3 تاشون شهید شدن ...
چند قدم جلوتر ...
یکی از بچه ها توی این اتاق بود ... اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش ... همه چیز یادت می رفت ... درد داشتی... غصه داشتی ... فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته ... نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ... ایستاد توی درگاهی ... نتونست بیاد تو ... اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد ... چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود ... یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ... ایستادم به نماز ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
#پسرانعلوے 🌺🍃
🌹بـــــرادرم...
او در گرماے تابستان چادر🍃 سر ميڪند،سخت است ؛
ولے تنها 3 ماه سخت است ،
چادر آزادے حرڪت و دستانش را مے گيرد ،
.سخت است ولے نه زياد ؛
#چادر سر ڪردن مسئوليت مے آورد و انتظار 🌺،
☝️ولے تـــــمام اينها
سخت تر از ڪار تو نيست ؛
سخت تر از ڪار تو نيست ڪه بايد در تمام طول سال
سر به زير راه بروے💚
و از ميان مدادرنگے هاے متحرڪ😒
کوچه ها و خيابان ها،
از ميان بانوانے ڪه نتوانسته اند خودنمايے شان
را ڪنترل ڪنند ، سالم رد شوے🌸 ...
ازڪار تو سخت تر نيست ڪه در اين
هجوم بے مهاباے وسوسه هاے دلفريب و پليدے هاے نا جوانمردانه ❌بايد پاڪـــــ باقے بمانے💛 !
و " خـــــداوند " مرد را قوے آفريد
زيرا وظيفه ات بسے سنگين تر است👌 ؛
و اگر در اين آزمون ها پيروز شدے
مردے خدايـــــے ميشوے❤️🍃 ...
#انتشار_مطالب_ثواب_دارد🌺
#چادریا_فرشته_ترند😊
#به_شرط_حیا😉
〰〰〰〰〰〰〰
@dokhtaranchadorii
〰〰〰〰〰〰〰
🎁چادرم موهبتی بود که مـ♡ـادر بخشید
چادری ام الحمدلله🌷:
سلااااام مصی جوووووون اینجا ایرانه طرفدار های تو کشف حجاب کردن و در صلح و آرامش از فرهنگ غنی شون رونمایی کردن😬😐
#چهارشنبه_های_دعوایی😝😂
@dokhtaranchadorii
🌹
خیلی ها
می گن این همه از شهدا می گین حاجت
میدن ، اگر راست هست
چرا حاجت مارا نمی دن؟
اول اینکه :
شهدا واسطه هستند حاجت را خدا
می دهد . با اذن پروردگار همه چی
صورت می گیرد .
دوما هم اخه چرا ما شهدارا
فقط برای براوده شدن حاجت
می خواهیم؟؟
این خطاب به خودم هست
نه شمابزرگواران 👇
مگر ما از شهدا طلبکاریم که دائما
ازشون حاجت بخوام .
اگر به طلبکاری هم باشه شهدا از ما
طلبکار هستند و مادر اصل بدهکار
شهدا .....😔😔
پس خواهشا شهدارا فقط
برای حاجاتمون نخواهیم .
نکته دیگر اینکه حالا از شهدا چیزی
هم خواستیم اشکال نداره ، به ما
عنایت کردن که خوش به حالمون _
اگر نشد هم باز اشکال نداره
نباید از علاقه ما به شهدا کم بشه
و نکته دیگر هم اینکه هرکاری با نیت
خالص برای شهدا انجام دهید دستتون
را می گیرند ، این دنیا نشد و مصلحت نبود، دنیای دیگر دستمون را
خواهند گرفت و تلافی خواهند کرد .
پس لطفا به شهدا فقط به چشم اینکه
حاجتمون رابدن نگاه نکنیم .......
شهدا عزیز خدا هستند اگر اجازه داده
شدی با شهیدی دردو دل کنی ،بدون که
این لطفشون بوده .
پس با تمام وجود برای خدا باشیم ،
امیدواربه روزی که شاید خداهم خریدار مابشه
انشاالله .
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
👈 علامه حسنزاده فرمودهاند: گوشتان به دهان رهبر باشد
چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج) است.
👌 این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا میکند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیتالله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسنزاده فرمودهاند: حسنزاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج).
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿