#خاطرات_شهدا 🌹
💟مصطفی و نذرش🙏
زمانی که #هیئت را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت.
یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: #مامان یک هیئت به اسم
حضرت #عباس ( ع) زدم.
🌷خیلی خوشحال شدم و #اشک در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه
می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی .
🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی #هوای مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای #خطرناکی می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹
🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر #مصطفي درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته.
کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. #عمویم مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🔻 #تلنگر
تو مملڪتی ڪه یه روزی پسر بچهای توش بود به نام غلامعلی پیچڪ . مامانش از بقالی سر ڪوچه واسش بستنی خرید . پسربچه بستنیشو تو آستینش قایم ڪرد آورد خونه ؛ مامانش میگفت : وقتی رسیدیم خونه رو ڪرد بهم و گفت : مامان بستنیم آب شد ولی دل بچههای تو ڪوچه آب نشد .
حالا آدمای همین مملڪت بعضیامون به جایی رسیدیم ڪه عڪس غذاها و نوشیدنیها و لحظه به لحظههامونا میفرستیم توی اینیستا و ...
برامون هم فرقی نمیڪنه مخاطبمون داراست یا نداره ، گرسنهست یا سیره ... اندڪی تأمل
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿