📣🗣🗣
👈پویش کتابخوانی 🌹امیر من🌹 👉
امام علی (ع) می فرمایند:📚کتاب غذای🍛 روح است.📚 لطفا پرخوری بفرمایید😊
#کتاب_خوب 📖
#پدر 📙
#کیمیایگر 📗
#ناقوس_ها_به_صدا_درمی_آیند 📘
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
بانـو!🏻
دَستانَت بویِ نِجابَت میگیرَد
وَقتے دَر اَنبوهِ نامَحرَمان
مُرَتَب سَــــر میکُنے چآدُرِ سیآهَت را...♥️
#شهـیدهباش✨
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡∞| @dokhtaranchadorii |∞♡
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #هشتاد_و_چهارم پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_پنجم
اولین قدم
غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ...
هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ...
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...😨
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ...
اما برعکس اون شب تاریک ...
به وضوح #تکه های_استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ...
دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...
از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...🗣😰
پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ...
آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از #استخوان_شهدا بردارم ...
اشک امانم نمی داد ...😭
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...
از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ...
گفتم و اولین قدم👣 رو برداشتم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_ششم
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ...
اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم #راحت بود ...
اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ...
اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته😡 بود ...
سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ...
خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ...
اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... #باور_نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه...
آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
_پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
_با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین〰 باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ...
و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_هفتم
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ...
موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ...
آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و #مهمان_نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ...
ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ...
بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده😁 و لنگ زنان اومد طرفم ...
_ می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
_یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...😊
_توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...😉
_شرمنده ...😔
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
_شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
_بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...😁
خنده ام😄 گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
_راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
_بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...😊
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ايمان🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #هشتاد_و_هشتم
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست⚽️ ها و ماشین🚘 ...
منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ...
اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ...
دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ...
فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ...
انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم😨 پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...😠
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
_کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...😏
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:شهید سيدطاها ایمانی🌸
🍃🌸
@dokhtaranchadorii
روزت مبارکه مقام معظم دلبری😍😊
اللهم عجل لولیک الفرج
@dokhtaranchadorii
#معرفی_کتاب 📚🌈
📚نام کتاب: "قدرت و شکوه زن"
🖋نویسنده: علیرضا پناهیان
📑انتشارات: بیان معنوی
📖توضیحات:
کتاب قدرت و شکوه زن شامل ناشنیده هایی است از بیانات حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری درباره ویژگی ها و برتری های زنان.
این کتاب در هفت فصل ارائه شده است: مادر، پایه بهشتی شدن انسان ها، زن، مبدا همه خیرات، سعادت و شقاوت کشورها به دست زنان، کمبود محبت مادری، منشا فساد عالم، شغل اصلی زن، قدرت زن در مدیریت همسران، اجر زنان بیش از مردان؛ عناوین فصل های کتاب می باشد.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
باید برای تو نوشت...
برای تو که ...
حاضر نیستی در گرمای داغ و طاقت فرسا چادرت را در ازای لذت خنک شدن معامله کنی و کنار بگذاری🍃🌸
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که پوشش مقدست سوژه کلیپ های دابسمش میشود برای خنده های بی مغز این و آن..
و تو به خاطر مظلومیت و نجابتت دم نمیزنی😌
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که طعنه ها و نگاه های معنی دار این روز ها را تحمل میکنی 💕
.
باید برای تو نوشت...
برای تو...
که وقتی پیش از یک خانم بدحجاب وارد فروشگاه میشوی، فروشنده حق تو را فراموش میکند و به کار خانم بد حجاب سریع تر رسیدگی میکند
این بی عدالتی ها نه تنها تو را سست نمیکند بلکه اراده ات را قوی تر میکند✌️
@dokhtaranchadorii
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که هنگام ورود به دانشگاه چادرت را درون کیف نمیگذاری بلکه آن را با افتخار بر سرت حفظ میکنی و مایه ی مباهات خود میدانی
برای تو که چادرت در کنار سواحل شمال ، عروسی و مهمانی و محل کار و دانشگاه همراه همیشگی ات است
یار جدا نشدنی ات...سنگرت❤️
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که وقتی صدا و سیما زنان شیک و با سواد و موفق را بدون چادر و زنان ساده لوح و سخن چین و فقیر و بی سواد را چادری نشان میدهد، برای تو که این بی مهری ها تو را ازداشتن حجاب پشیمان نمیکند😍
.
باید برای تو نوشت...
برای تو...
که هم حجاب ظاهری داری هم حجاب باطنی
برای تویی که چادرت وسیله ای نیست برای جذب شدن در فلان ارگان و فلان نهاد دولتی✋
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که حاضر نیستی چادرت را با لذت ظاهریِ خوش تیپشدن، با لذت دیده شدن و لذتِ پوشیدن لباس های تنگ و کوتاه و رنگارنگ عوض کنی😇
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که چادرت را به شایستگی حفظ میکنی و حرمت چادر را در جامعه با شلخته پوشیدن و رها کردن آن نمیشکنی، برای تو که با آرایش کردن و دلبری چادرت را بی آبرو نمیکنی👌
.
باید برای تو نوشت...
برای تو ...
که با وجود همه زیبایی ها و ظرافت های دخترانه ات حاضر نمیشوی دل یک پسر جوان را در خیابان بلرزانی، تویی که به خاطر حجاب و عفتت سوژه چشم های هرزه نمیشوی ، تویی که نمیخواهی نگاه همسر یک زن را به سمت خودت بکشانی ،تویی که معتقدی بی حجابی حق الناس است👌
آری خواهرم
باید برای تو نوشت و به تو افتخــار کرد
به تویی که مدافع حریمی
به راستی که ارزش این دفاع جانانه ات کمتر از دفاع از حرم نیست
ولی هیچ گاه کسی به تو به خاطر نمره های بیستت در درس عفاف و نجابت هزار آفرین نگفته است ..
اما در عوضش به تو انگ اُمل بودن و افسرده بودن زدن
آری هر چه برایت بنویسیم کم است
@dokhtaranchadorii